Wednesday, October 30, 2002

كسي ميتونه "بودن" رو تعريف كنه؟...

دوستاني كه متوجه نشدن بعد از بيرون اومدن من از شهربازي چه اتفاقي برام افتاد، مي تونن به يك يا چند روش زير احساس من رو عملا داشته باشن:

1- برن شهربازي و 5 تا بازي كه هر كدوم به مدت 5 دقيقه: 1)بالا-پايين ميبره 2) چپ و راست ميره 3) سر و تهتون مي كنه 4) دور خودتون مي چرخوندتون 5) تمام تركيبات فوق را سرتون مي ياره!!! رو سوار شن. به تمامي حركات فوق الذكر گردش زمين به دور خود، گردش زمين به دور خورشيد، گردش خورشيد و منظومه اش به دور كهكشان (تازه ما لبه خارجي يكي از بازوهاش هستيم)، گردش كهكشان راه شيري حول نمي دونم چي رو اضافه كنيد...

2- يك روز تمام، از صبح تا شب، همه سريال هاي تلويزيون رو ببينيد.

3- يه ليوان آب جوب (!) پر از گچ كشته شده و نمك يددار به همراه روغن زيتون بودار بخوريد! (ميتونيد جسد اون موش ما رو هم بندازين توش يه هفته بمونه!).

4- در حاليكه يك جا يه عالمه كله پاچه چرب، حليم، ديزي سنگي، آش رشته و سوسيس بندري خوردين، يكي شوخي شوخي با مشت محكم بكوبه تو آبگاه شيكمتون!!! (اوخ اوخ اوخ...)

5- نوشته هاي من رو بخونين.

Tuesday, October 29, 2002

ديشب يه فيلم عجيب ديدم كه بدجوري اعصابم رو كش آورد. راستش نصفش رو بيشتر نتونستم ببينم چون واقعا كش آورد! خودم هم كه نزده ميرقصم... واسه همين هم شوراي نظارت تو خونمون اومد تصميم گرفت كه نصفش واسه ديشبم كافيه! (اين هيئت نظارته خيلي باحاله! خودش وظيفه هيئت امنا، مديرعامل، هيئت مديره، اعضا علي البدل، بازرس، شورا، منشي جلسه، قاضي اجراي احكام و... رو انجام مي ده! به اين ميگن بازده. خلاصه الان هم پاك تو خماري ادامه فيلم موندم. اميدوارم شوراي نظارت امشب بزاره ببينيم آخرش چي ميشه.
يادش به خبر، اون وقتا، قديما (منظورم دو ماه پيشه!) ميشستم انواع فيلم قتل، غارت، بكش بكش، تيكه پاره كردن همديگه، خون آشام، گرگ نما، رواني، عصبي، شيطاني و حتي كارهاي كوين كاستنر (!) رو ميديدم (حتي تايتانيك رو تونستم بعد از 4 بار تلاش نافرجام ببينم!!!). اما از وقتي كه ... دل ديدنشو ندارم. ها ها ها ... يادمه 2 سال پيش فيلم (فيل ام، فيل من، ماي فيل) ياد شهربازي كرده بود (شهر بازي نه! شهر بازي، Shahr_e_Bazi ، يعني شما نمي دونيد كه با شهر نميشه بازي كرد؟ با شهروندان چرا، اما با شهر نه...). خلاصه در برآورد تو يه منفي مثبت اشتباه كردم و 5 تا از بازي هاش رو سوار شدم (فيل حيوونكي من نتونست سوار شه، نه اينكه خيلي بزرگ و سنگين بود و يا راهش نمي دادن ها. فقط ياد شهربازي افتاد. دليل نميشه كه چون يادش افتاده حتما بايد بره. دلش نخواست بره. نشون مي ده كه فيل من چقدر تو برآورد سن و سالش از من بهتره. عوضش نشست اون فيلم (اين ديگه فيلم هستش نه فيل من!) كه من نصفه ديدم رو تمام و كمال ديد. (حالا پا نشيد بگيد كه فيلم اون موقع نبوده (فيلم، Movie ) فيل من كه اون موقع بوده! فيل همه با خودشون به دنيا مي ياد و بعد از 100 سال با خودشون ميره. اين فيلم يه كم قديميه)). خلاصه از در شهربازي كه اومديم بيرون شروع شد... شب ادامه يافت، فردا صبح سر كار ادامه يافت كه مجبور شدم مرخصي بگيرم بيام خونه پيش فيلم (فيل من! Mon Fil!!!) تنها نباشه بترسه از فيلم (بابا اين فيلمه!)، اون شب هم باز همون جور، فردا صبحش هم كه نگو و ... خلاصه 3 روز حالم بد بود به خاطر اينكه فيلم ( Fil'am ) ياد شهربازي كرده بود.
الان هم همونطور كه ديگه نميتونم سوار 5 تا بازي شهربازي بشم، ديگه مجبورم هيجان انگيزترين فيلمي كه مي بينم در حد فيلم گبه مخملباف باشه...

فلسفه اين پديده وبلاگ چيه؟
با نوشتن تو وبلاگ چه حسي از انسان ارضا مي شه؟
يه جور داد زدنه براي خودته؟
اگر دادزدن براي خودته، پس براي چي تو اينترنت منتشرش مي كني؟
عجب!
يادش به خير. تفريح بچگي‌مون به غير از بازي، كتاب بود. انواع و اقسام اين كلمات رو عين جاروبرقي جمع مي‌كرديم و مي‌ريختيم تو كله‌مون. يادمه از خيلي چيزها، حتي مهموني، مي‌زديم تا يه كتاب نصفه نمونه. مي‌شد كه يه كتاب رو هم 10 بار مي‌خونديم.
بعدش كه تلويزيون بين شديم ديگه كتاب رو به جاي 10 بار 5 بار مي خونديم. تلويزيون كم بود خودش، اين بي‌دين‌‌ها اومدن ويديو اختراع كردن و مملكت پر شد از فيلم. اين شد كه به جاي تكرار 5 باره هر كتاب، 2 بار مي‌خونديم. كامپيوتر اومد تو خونه و دوران بازي‌هاي كامپيوتري شروع شد و اين بود كه هر كتاب سهمش يه بار خوندن شد. اين اينترنت باب شد و ما رو كرد عينهو معتادها! انگارنه‌انگار كه كار ديگه‌اي هم هست غير از اين www كه افتاده بود به جون ما.
خدا خير بده يه بنده‌خدايي رو كه هنوز زنده‌است (!) و ما رو ايميل‌دار كرد و آدرس‌هاي ما شروع كرد به رشد تواني! حالا مگه مي‌شد به هر كسي كه آشنا مي‌شدي ايميل ندي؟ زشت هم بود كه جواب ندي به كسي. به هر حال نامه‌هايي هم مي‌اومد كه حيف بود بقيه نبينن و... اين شد كه ما لطف مي‌كرديم به خودمون و هفته‌اي يه بار يه كتابي مي‌خونديم (وسطش هم 10 بار پا مي‌شديم به چك ايميل).
يه روز صبح پا شديم رفتيم دانشگاه ديديم همه عين عاقل‌ها دارن به من نگاه مي‌كنن. چون نفهميدم چرا اينجوري نگاهم مي‌كنن اتوماتيك عين سفيه‌ها نگاهشون كردم. يه كم گوش واي‌سادم ديدم دارن به هم ميگن: "بابا اين يارو امله! مسنجر نداره". ما هم چون فكر مي‌كرديم امل نيستيم تشريفمون رو برديم هم تو ياهو و هم تو هات‌ميل مسنجر گذاشتيم. اين شد كه افتادم تو دام چت... كتابه چي شد؟... شد يه بار در ماه... (البته تعداد صفحات كتاب هم نصف شد).
اونقدر وضع خراب شد كه ديگه ايميل هم كم‌كم وقتمون رو مي‌گرفت (چه وقتي رو؟!) و واسه هم‌ديگه آف‌لاين ميذاشتيم و ميذاريم. كتاب هم كه ديگه يادمون رفته چيه. تب مسنجر هم كم‌كم داره مي‌خوابه و وبلاگ راه افتاده كه يه جورايي هنوز نفهميدم چه صيغه‌ايه... عين يه CC گنده مي‌مونه به هر كسي كه مي‌دونه وبلاگ كجاست و دلش مي‌خواد يه چيزي ببينه و بخونه... كتاب هم كه نپرس. ديگه روم نمي‌شه پشت ويترين كتاب‌فروشي‌ها وايسم...
اين چند وقته تنها كتاب‌هايي كه خوندم همشون كتب فني و مرجع بودن. عمده اونا هم به صورت الكترونيك و فايل‌هاي آكروبات. هيچ كدوم رو هم از اول به آخر نخوندم. صاف كليد جستجو رو زدم و پيدا كردم متن رو و خوندم. حتي يك فصل رو هم كامل نخوندم (حتي بخش). فقط گشتم پاراگراف‌هاي مورد نيازم رو نگاه انداختم.
دلم تنگ شده. واسه خريدن يه كتاب كه بدونم مي‌خوام بخونمش. دلم تنگ شده واسه شور و شوق زود رسيدن به خونه تا لباس عوض نكرده برم سر خوندنش. دلم تنگ شده واسه خوندن مقدمه و پيشگفتار نويسنده تا بدونم چي قراره بخونم و افكار چه كسي رو قراره بخونم. دلم مي‌خواد دوباره روي تختم دراز بكشم، يه بالش پشتم بذارم و به پشتي تخت تكيه بدم. دلم مي‌خواد دوباره خش‌خش برگ‌هاي كتاب كه موقع ورق‌زدن روي بدنم كشيده مي‌شن رو بشنوم. دلم تنگ شده واسه اين‌كه بين هر بخش به پنجره نگاه كنم و از خودم بپرسم: "بعدش چي مي‌شه؟"...

توصيه منطقي: خوب مردك! به جاي اين خالي‌بندي‌ها برو يه كتاب بگير بخون...
جواب منطقي: چشم، منتظر دستور شما بودم...
نصيحت پدرانه: اي نوباوگان اين مرز و بوم! بنشينيد به جاي بازي Need for Speed كتاب منطق الطير را بخوانيد!
نوباوگان اين مرز و بوم: حرف نزن بابا الان يارو سبقت مي‌گيره!...
خواهش: پس حداقل بدين من هم يه دور بازي كنم!

Sunday, October 27, 2002

جايزه:

هر دوستي كه بتونه اين عنوان "تادداشت تات تت تازت داتاد" وبلاگ ما رو عوض كنه ميتونه برنده يكي از جوايز زير باشه:

1- يه گلدون شيك طرح قهوه اي تيره با يه برگ نسبتا بلند شيك (به شرطي كه تا اون موقع واسمون آورده باشن!)
2- يه بليط رفت به بندرانزلي! (چون نمي دونم كي بر ميگردين (يا اينكه اصلا بر مي گردين يا نه!!!) فقط رفت!)
3- روغن زيتون بودار!!!

كوتاه اومدن: ت هاي 4 نقطه رو 3 نقطه هم بكنين قبوله!

به خدا من خود زيتون رو دوست دارم اما روغن زيتون بودار رو نه!!! آخه خودش چه ربطي به روغن بودارش داره؟ مگه هر كي زيتون ميخوره بايد عاشق روغن بودارش هم باشه؟ چرا زور ميگي آخه؟ چرا گزاره " همه پسرها روغن زيتون رو بودار دوست دارن " درسته؟ كي گفته درسته؟ مگه من "همه پسرها" هستم؟ تازه شم، پاشدي رفتي از همه پسرها آمار گرفتي؟ 100 نفر رو بيارم كه دوست ندارن روغن زيتون بودار رو؟...

انتخاب: يا من يا روغن زيتون بودار!
عقب نشيني: چون ميدونم انتخابت روغن زيتون بوداره واسه همين هم گيره لباس داريم واسه دماغ؟ لطف كن يه پنبه اي، پارچه اي چيزي بچسبون بهش كه دماغم زخم نشه!

يكي از دوستان به نكته جالبي اشاره مي كرد و اين كه بالاي 80 درصد دوستاي مشترك ما ( البته دوستان پسر مشترك! و نه دوستان دختر مشتركمون!!!) همسران شمالي دارند كه عمدتا از استان گيلان و خصوصا بندرانزلي هستند:

1- انزلي چي ها دختراي زرنگي هستند؟
2- ما پسرها انزلي چي ها رو دوست داريم؟
3- تو انزلي مهره مار جزو رژيم روزانه دخترهاست؟
4- انقدر انزلي دختر داره كه 80 درصد كل دخترهاي ايران رو تشكيل ميدن؟
5- آيا روزي ميرسه كه هر پسر ايراني يك همسر اهل انزلي داشته باشه؟
6- اگر هيچ پسري تو ايران 3 سال پشت سر هم ازدواج نكنه بندر انزلي دچار بحران خواهد شد؟
7- اگر جواب سئوال 6 بله باشد، ميتوان روي بازارهاي (ببخشيد پسرهاي!) خارج از ايران حساب كرد؟
8- نظر به اينكه اهالي محترم بندرانزلي هيبريدي از رشتي و ترك هستند، كدام كشور را براي كوچ دسته جمعي دخترهاي بدون شوهر بندرانزلي پيشنهاد مي كنيد؟ (راهنمايي: فلسطين قبلا اشغال شده!)
9- اصلا چرا اسم اين شهر بندر انزلي است؟
10- همون 9 تاي قبلي رو جواب بدين بسه!...

شاخ و شونه: آمار اون دوستان داراي همسر شمالي موجوده. لطفا انكار نكنن و بقيه باور كنن!

Saturday, October 26, 2002

سئوال:

فكر مي كنين چند نفر ميدونن كه وقتي يه گلدون شيك طرح قهوه اي تيره با يه برگ نسبتا بلند شيك هديه ميدن به خلايق، صاب خونه موقع آب دادنش عزا مي گيره كه آبها از زيرش ميريزه بيرون؟ بابا گلدون شيك طرح قهوه اي تيره با يه برگ نسبتا بلند شيك بايد يه زير گلدوني داشته باشه كه وقتي آب ميدي آب نريزه رو زمين و بهتره به طرح گلدونه بخوره! به خدا زشته بشقاب زير گلدون...

همون بنده خدا!!!
دعا:
"خدايا! ميشه بچه ها به جاي گل واسمون گلدون بيارن؟"
يه بنده اي كه دندون اسب پيشكشي رو ميشمره!

پيوست 1: راستي خدا منظورم از گلدون هم گلدون گلدون بود هم گلدون گياه (يعني برگ!)
پيوست 2: خدا جون منظورم برگ گياه بود ها! (البته نه يه گلدون پر از برگ كنده شده گياه!) يه وقت برگ كاغذ يا كباب برگ نيارن! تازه، برگ ها هم يه كم بلند باشن و شيك!
پيوست 3: خداوندا، چون خونه ما عمدتا طرح چوب قهوه اي تيره است، گلدون گل بهش بخوره!
پيوست 4: پروردگارا قصدم جسارت نبود. ايمان دارم كه تو منظورم رو قبل از اينكه بگم ميدوني. اونايي كه مي خونن نميدونن!!!
راستي: بچه ها من داشتم دعا مي كردم! به خودتون نگيرين...
راستي هي مي نويسم "دمم گرم" منظورم دم نيست ها! منظورم دمه! هر دو رو دم مي نويسن كه يكيشون به معناي دم و ديگري به معني دم هستش. البته عمده حيوانات هم دم دارن هم دم اما ما كه حيوون نيستيم واسه همين هم منظورم از "دمم گرم" اينه كه "دم من گرم". آخه اصلا مگه ميشه دم كسي گرم باشه؟ پس حتما دم هستش نه دم!

راهنمايي 1: يكي از دم ها دم هستش اون يكي دم!
راهنمايي 2: تو راهنمايي 1 يكيشون Dam هستش اون يكي Dom .
جايزه 1: هر كسي گفت كدوم دمه كدوم دم؟؟؟!!!
جايزه 2: هر دوي اين الفاظ رو دم مي نويسن. هر كي گفت كه هر دو رو دم مي نويسن يا هر دو رو دم؟؟؟

من جديدا كشف كردم كه تو عكاسي دمم خيلي گرمه. بعضي وقتها از بعضي چيزاي بعضي ها عكس گرفتم كه نگو! (البته نه از همه چيزشون!) عمدتا عكس هايي كه بي هوا گرفته شدن خيلي قشنگتر شدن (نه اين كه من بي هوا گرفته باشم ها! سوژه ها بي هوا عكس گرفته شدن. البته منظورم از بي هوا نه اينكه اونها موجودات بي هوازي بودن يا تو خلا بوديم يعني بي هوا عكسشون گرفته شده. البته مي دونيم كه نور روي فيلم بيشتر از هوا اثر داره واسه همين هم حق با شماست هوا اونقدرا هم مهم نيست... اه! بي هوا گرفتم كه گرفتم...!!! ... لااله الاالله).

ها ها ها
تا حالا راهنماي كنترل كيفيت رو به صورت "بزن و برو" انجام دادين؟

يك كارمند نمونه:
امروز معاونت فني از من خواست يه كاري رو كه 75 روز زمانبنديش بوده در عرض يه هفته ببندم. من هم هاج و واج پرونده رو بردم پيشش كه ببينه چه قدر كار مي برده. گفت: "اه، تو كه شروع كرديش. دو روزه بيار..."

ديشب موفق شدم يكي از سخت ترين كارهاي عمرم رو انجام بدم:

"اتاقم رو جمع كردم!"

راستش: جمع جمع كه نه خير...

Monday, October 21, 2002

راستش من دو بار تو زندگيم خيلي ترسيدم:

1- بار اول
2- بار دوم

اصلا دلم نمي خواد كه واسه بار سوم بترسم...
منو نترسونيد...

Sunday, October 20, 2002


بعد از اينكه موشه گير تله من افتاد و دوست شجاعم موشه رو برداشت و از خونه ما برد، با ايشون و همسر گرامي سرگرم صحبت بوديم. رفيقم از گرماي شجاعتش (!) پايين اومده بود و من هم كه وضعم معلوم الحال بود. دو تايي با حال گرفته صحبت مي كرديم كه قهرمان غرفه لمس حيوانات دراومد به اين كه: "اه!!! دو تا مرد گنده چرا از كشتن يه موش اينجوري شدين؟ كاري نداشت كه پس چيه اون شجاعت مردونه؟" و پاك ما رو شرمنده كرد. اونقدر گفت كه من و رفيقم كه موشه رو دستگير و معدوم كرده بوديم در مقابل فصاحت و شجاعت ايشون شرمنده شديم.
راستي، چون سوسكه رو ديديم كه داشت سم ما رو ميخورد و ميمرد رفتيم تو اتاق من خوابيديم دوباره و اتاق خواب قرنطينه شد. شجاعت خانم سر جاش، فكر كنم دلش نمي اومد مرگ اون حيوون دوست داشتني رو ببينه!!!...

ديروز با دوستان يه سر رفتيم خونمون. مي خواستن اثر خرابكاري‌هاي آقا موشه رو ببينن و من هم سوراخ كردن ديوار گچي كمد و ريزريز كردن بعضي چيزاشو نشونشون دادم. رفتيم تو انبار كه تله موش‌هاي بي‌غيرت رو هم ببينيم كه مواجه شديم با يه موش كوچولو. حيوونكي افتاده بود تو تله. هنوز زنده بود و تكون مي‌خورد. تله خورده بود به كمرش و همونجا نگهش داشته بود. سرش رو به طرف ما ملتمسانه چرخونده بود و با ترس به ما نگاه مي‌كرد.
من كه نتونستم ببينمش. از دوستم خواهش كردم بره ورش داره ببردش بيرون. همش احساس مي‌كردم كه داره از درد داد مي‌زنه. سم موش هم خريده بودم اما از نوعي نبود كه سريع بكشه، يه هفته‌اي طول مي‌كشيد تا تموم كنه واسه همين هم به دردش نمي‌خورد. دعا مي‌كردم كه سريع‌تر بميره.
همون شبي كه واسه اولين بار ديدمش تو اطاق كارم بود. يكيشون سريع از كنار ديوار دويد رفت تو كمد لباس‌ها. من هم تند رفتم در كمد رو بستم تا فرار نكنه (گرچه با زرنگي فرداش ديوار كمد رو سوراخ كرده بود و فرار كرد). 10 دقيقه هم نشد كه از كمد صدا اومد. برگشتيم نگاه كنيم ببينيم چيه كه چشممون افتاد به يه موش ديگه كه از بيرون داشت خودشو مي‌كوبيد به در بسته كمد. وقتي نااميد شد، فرار كرد زير تخت من.
همون شب گفتم كه چه‌قدر ما انسان‌ها مي‌تونيم بي‌رحم باشيم. فكرشو بكنيد يه نفر كسي رو كه دوست داريد بندازه يه جا و زندانيش كنه. چه عكس‌العملي نشون مي‌ديم؟ هنوز حركات و صداي در كمد يادمه كه چه جور خودشو به در بسته مي‌زد تا بره تو پيش اون يكي. همون شب يه بحث علمي هم در مورد قلمرو موجودات زنده و عكس‌العمل هر موجود به حيوان مزاحم ديگه پيش اومد. هر موجود زنده به نوعي قلمرو شخصي داره و در مقابل ورود بي‌اجازه موجود ديگه عكس‌العمل نشون مي‌ده. حتي خود همين موش.
حالا هم اون موشه با درد مرد. اين وسط هر جور احساس بگين پيش اومد: ترس ناگهاني، وحشت دائم، دلهره، تنفر، عشق، خشونت، شهوت شكار، كنجكاوي، دل‌رحمي، ديگرآزاري، شادي، هيجان، غم، رهايي و الان احساس گناه...
چرا كشتمش؟...

Saturday, October 19, 2002


الان داشتم دستورالعمل مديريت و كنترل كيفيت يه شركت گمنام تو انگليس رو مي خوندم كه اينو توش ديدم:

2.3.16 Company Image *
•Many visitors pass through the office each day and a neat business-like appearance in the office influences the opinions they form. Window sills should be kept free of papers and material should not be left loose on filing cabinets, in corners or under tables. At the end of the day, desk and table tops should be cleared and furniture left in good alignment
•You are also expected to maintain a reasonable standard of business dress in the office consistent with the professional standing of the Company, e.g. shirts should not be worn without ties and jeans are not normally acceptable.
•This standard is relaxed each Friday for Casual Dress Day where smart casual wear is permitted.

ياللعجب و لعنت به ريش آمريكاي جهانخوار!!! (حالا انگليس به آمريكا چه ربطي داره خدا ميدونه! بهانه اي بود كه انزجارمون رو اعلام كنيم!!!) به اين دستورالعمل با دو ديد ميشه نگاه كرد:
1- چه قدر صاحبكارها تو اين ممالك به اصطلاح ليبرال دمكرات (!) تو كار كارمندهاشون دخالت مي كنند. انگار كلفت نوكر آوردن نه مهندس.
2- چه قدر اين كافرها كارشون درسته كه حتي واسه اينجور چيزها هم كنترل كيفيت دارن.
اين تنها يه بخش از اين دستورالعمل در حدود 1000 صفحه اي هستش. يه بخشش احساس امنيت كارمندها است. تو اون گفته كه اگر يه كارمند خانوم از يه كارمند آقا (حتي مديرعامل) احساس ناامني كرد، چه سري اعمالي بايد انجام بگيره (تو ايران اين اتفاقها نمي افته شكر خدا چون معمولا هر دو طرف احساس امنيت مي كنند!!!). يه بخش داره كه مورد آرشيوسازي مدارك رو ياد داده و گردش اونها رو. حتي گفته چه نوع مداركي تا چه زماني نگهداري ميشن و كدوم يك چه موقعي معدوم. برخي از مدارك بايد بيمه هم بشن و آخر پروژه برن تو يه شركت خدمات آرشيو كه بايد حداقل 25 كيلومتر از اين شركت فاصله داشته باشه نگهداري شه. اون 25 كيلومتر هم واسه اينه كه ماموراي حمل بدبخت شن و وقتشون تلف شه و به علاوه تو راه براي خانوما احساس امنيت به وجود بيارن! (به خاطر اين نيست كه اگر بلاي طبيعي مدارك تو شركت رو از بين برد بلايي سر اون يكي ها نياد!)

بخش بعدي هم بامزه است:
2.3.17 Collections
•It is recognised that you may wish to contribute to gifts for colleagues on certain occasions, e.g. marriage or retirement. Whist appreciating this, the Company believes that it is sensible to have some guidelines for collections.
•It is important for you to realise that the Company does not sponsor collections for individuals and equally that collections are not an entitlement arising by reason of employment. They represent the desire of groups of employees to mark some particular events.
•All collections must have the approval of the Department Manager.
•No collection will be initiated by a Supervisor for their own staff.
•Collections for individuals leaving with less than 7 years of service should be confined to the Department concerned.
طي تحقيقاتي كه با پول همون نفت ها انجام دادم، پر طرفدارترين وبلاگ ها اونايي هستن كه همچين بفهمي نفهمي برخي مطالبشون به قول مشقاسم "بي ناموسي" داره! ما هم در همين راستا هر چند وقت يه بار به چند تا از اين دوستامون مي گيم بيان به جاي ما بي ناموسي بنويسن تو اين وبلاگ تا پرطرفدار شيم و تا وقتي كه موش تو خونمونه ما رو شام دعوت كنن و فيلم نشونمون بدن! آخه مي دونين ما غياث آبادي ها زياد اهل بي ناموسي نويسي نيستيم (البته فقط در ملاعام!) و گوشمون قرمز ميشه زود...
در ضمن به بخش آمار چند تا از اين دوستان كه مطالبشون همچين بي ناموسي مليحي (!) داره سر زدم ديدم كه عمدتا از همين ايران خودمون بهشون سر ميزنن. از همين جا اعلام مي كنم كه هيچ غياث آبادي ناموس پرستي جزو اين بازديد كننده ها نيست!
توضيح: من كه بازديد كردم براي مقاصد تحقيقاتي بود!!! وقتي مي ديدم كه قضيه داره خيلي بي ناموسي مي شه زود از بغل چشم مي خوندمشون و به روح مفيستوفلس لعنت مي فرستادم...

عجيبه من تا به حال فكر مي كردم كه عنوان اين وبلاگ "تادداشت تات تت تازت داتاد" با ت 3 نقطه نوشته شده در صورتي كه عمدتا ت 4 نقطه هستن!!! يكيشون هم واسه خالي نبودن عريضه 2 نقطه مي باشند...

پيشنهاد

من پيشنهاد مي كنم كه جايزه صلح نوبل رو به سازنده اين تله موش ها بدن. همچنين جداگانه جايزه اي از طرف انجمن حمايت از حيوانات هم بهشون بدن!!! سومين تله موش هم در حالي كه گردوهاي توش تمام و كمال خورده شده بودن با كمال وقاحت نشسته بود! مي خواستم بزنم تو سرش كه ترسيدم دست خودمو بگيره! قيافه اين تله موشه عين اين آدم شيپول هاي بي لياقته!!! خاك به گورشون به هيچ دردي نخوردن غير از رستوران موشها! مي خوام از اين تله ها به عنوان Fast Food موشها استفاده كنم...

ما الان تو وضعيت جنگي هستيم. ممكنه هر متني كه اينجا مي نويسم آخرين نوشته ام باشه. رو تختمون يه سوسك بزرگ بود و من تا اومدم بگيرمش در رفت زير تخت. واضحه كه اين تخت ديگه به درد نمي خوره و بايد بندازيمش دور (!) واسه همين هم قضيه 180 درجه برگشت. حالا اتاق من شد اتاق خوبه و اتاق خوابمون پلمب شد!!! به هر حال هر چي باشه سوسك از موش بدتره. تو اتاق كار من هم يه تخت هست. دور تا دورشو تله موش گداري كرديم و من دارم از تو اين سنگر وبلاگ مي نويسم. همسنگرم (!) هم با شجاعت تمام از سنگرمون محافظت مي كنه.خدا از شجاعت كمش نكنه...

ها ها ها
موشه خيلي با كلاس اومده ديوار رو سوراخ كرده و فرار كرده!!! تازه از تو تله ما گردوي بوداده كره اندود رو هم برداشته خورده! تله بي غيرت رو بگو كه از جاش تكون هم نخورده بوده! معلوم نيست طرف ماست يا موشه. اين هم اوج هنر و صنعت ايراني در تكنولوژي پيچيده تله موش...

Thursday, October 17, 2002


اي موش بي معرفت! مثلا وي سي دي فيلم گرفته بودم كه تو اين تعطيلات ببينيم كه تو مثل اسرائيل غاصب اومدي اطاقم رو قفل كردن (!) حداقل يه با مرامي بياد ما رو شام دعوت كنه و فيلم نشونمون بده!!!

اي آرش بي معرفت! دل منو شكستي... من بلافاصله بعد از اينكه اسم وبلاگ رو عوض كردم پا شدم رفتم چون رئيسم صدام كرد! امروز تا ديدم سايتت رو ديدم نوشتي چرا تشكر نكردم ازت. اي ضايع! اجر خودتو خراب كردي با اين عجله! تازه خوبه اسم وبلاگ من "تادداشت تات تت تازت داتاد" هستش وگرنه چي كار مي خواستي بكني...

پانوشت: سنگ دل! دلت اومد اين رو به من بگي؟ تازه مني كه خونم موش اومده و خانومم در اطاق كامپيوترم رو قفل كرده؟...

آقا آرش سلام! اسم وبلاگ من همونطور كه ميبينيد "تادداشت تات تت تازت داتاد" هستش. تازه اون هم با ت سه نقطه!!! عمرن اگه پيشنهادت اين بود وگرنه ما چاكر شوما هم هستيم. (ببين بلد نيستم لينك بزنم واست عوضش تبليغ مستقيم مي كنم واست!)

تبليغ: Gapp.BlogSpot.Com

آقا تو خونه ما موش اومده!!! (قابل توجه اونايي كه مي خوان بيان خونه ما مهموني!) همون خانومي كه تو غرفه لمس حيوانات (!) كروكوديل بغل مي كرد و افعي ماچ مي نمود تمام اطاقهاي منتهي به آقا و خانوم موشه رو مهر و موم كرده! ما هم پاك آچمز شديم. رفتم 3 تا تله موش خريدم (اثر آگاتا كريستي نيست ها!) و كلي گردوي بو داده و كره پاك (!) تا بيان لطف كنن بخورن بميرن! موقع ناهار امروز پام خورد به كف پاي خانوم غرفه لمس حيوانات و ايشون نعره شجاعانه اي كشيدن كه دل شير رو پاره مي كرد. ميخوام تله ها رو جمع كنم چون فكر كنم موشها ترسيدن رفتن...

كشف: ترس از موش ريشه ژنتيك داره تو بعضي ها
توجه: مگه مي شه تو غرفه لمس حيوانات افعي كول كرد و از يك موش...؟؟؟

يه گزارش دارم ميخونم راجع به يه مدل رياضي رسوب گذاري در يك بندر مهم. نويسنده به طرز باحالي يه دفعه منفجر شده وسط ادبيات فني و نصف صفحه معادله ديفرانسيل نوشته!!! يعني نتونسته حتي به اندازه 3 صفحه كاغذ تحمل كنه. انقدر معادله نوشته كه سر آدم سوت ميكشه. چرا ايشون وقتي هنوز توضيح نداده كه اصلا براي چي اين پروژه تعريف شده و ما واسه چي ميخواهيم 400000000 ريال رو واسش دور بريزيم شروع ميكنه معادله سر هم كردن؟مطمئنم كه آخر كار ميفهمه كه نصف بيشتر كارهاش بي ربط بوده چون كسايي رو ميشناسم كه يه سال ادبيات فني و استراتژي تحقيقشون رو مي نويسن و آخرش 25 درصد كارشون بيربطه!

دعا: خدايا اين نفت ما رو تموم نكن تا ما بتونيم پول حروم كنيم...

Wednesday, October 16, 2002

اسمش رو هم عوض كردم. ديگه چي؟...

تن آدمي شريف است به جان آدميت
نه همين لباس زيباست نشان آدميت

اين هم يه شكل ديگه واسه وبلاگ...

اه!!!
هر كي وبلاگ ما رو ديد گفت همه چيزش مزخرفه!!! حداقل يه چيزش بايد خوب باشه ديگه. چرا اونو هيچ كي به ما نميگه؟

Tuesday, October 15, 2002


آهان يه جايزه ديگه!!!
هر كس تونست به همون خانوم بقبولونه كه تو خريد يه پرده پنج متري پارچه متري 3000 با يه پارچه 3200 تومني جمعا فقط 1000 تومن تفاوت داره يه جايزه ديگه داره!!!

راهنمايي 1:
مي توانيد اين چند حساب را براي ايشان انجام دهيد.
الف) فقط خرج 3 بار رفت و آمد ما براي اين 1000 تومن تفاوت مي شود 6000 تومان
ب) در اين سه روز جمعا 24 ساعت وقت دو نفر ما گرفته شده است كه 12 ساعت آن فقط رفت و آمد الكي بوده است. در ضمن 24 ساعت مي شود 3 روز كاري كه اگر حداقل حق الزحمه ساعتي 1000 تومن را در نظر بگيريم مي شود 24000 تومان تمام!!!
ج) بنابراين حداقل ضرر براي اين 1000 تومن تفاوت مي شود 30000 تومن!!!

راهنمايي 2:
راهنمايي اول هيچ فايده اي ندارد! خودتان را خسته نكنيد...

"جايزه!"
هر كس تونست به يه خانوم اثبات كنه كه قانون بقاي ماده و انرژي در مورد پول هم صادقه جايزه داره. فرض كن 100000 تومن رو بر ميدارين ميرين بيرون خريد. 10000 تا چيز مي خرين كه 5 تاش اساسيه. بعد كه ميرسين خونه و داغي خريد خنك ميشه نوبت حساب كتابه كه اون موقع لازمه به خانوم اثبات كنيد اين اصل فيزيك رو!!! باورشون نمي شه كه وقتي 3 تا جنس 20000 تومني ميخرين 60000 تومن از پولتون كم ميشه و 40000 تومن باقي ميمونه!!! هنوز فكر ميكنن كه 100000 تومن بايد تو جيبتون باشه و همش تو حساب كتابها جزو دارايي هاي موجود حسابش مي كنن!
ها ها ها
يه پرده فروشه ديروز به ما گفت: "به خدا از اين 20000 تومن خريد شما 1000 تومن سود منه!"
ها ها ها

هر كي گفته پول مثل چرك كف دسته راست گفته. ما همينجوري راه مي ريم و پول ازمون ميريزه تو جيب اين و اون. فقط نمي دونم اين فروشنده ها چرا عاشق چرك كف دست هستن؟ همينجوري كف دست ما رو كيسه مي كشند تا چركش دربياد و همش رو جمع مي كنند. از هيچ چيزش هم نمي گذرند. فكر كنم مزه اش رو دوست دارن.

Wednesday, October 09, 2002

جل الخالق!

چيزي به اسم "غرفه لمس حيوانات" بشنويد فكر مي كنيد كه چه جور صيغه ايه؟؟؟... پنج شنبه و جمعه اين هفته تو موزه دارآباد اين صيغه هست!!! مي تونيد بريد از نزديك خودتون ببينيد. نكته جالب اينه كه حداقل يكي از مسئولين اين غرفه هست كه تمساح رو ماچ مي كنه اما از ديدن مارمولك زهره ترك مي شه!!!

Tuesday, October 08, 2002

كشتم خودمو كه يه شكل قشنگ واسه اين وبلاگ در بيارم كه نشد!!!
بالاخره بعد از 30 سال ديشب تونستم يه پيراهن رو بدون نظارت يه بزرگتر (!!!) اتو(اطو؟) بزنم!!! درسته كه ديگه اين پيراهن ديگه به درد كاري جز قاب دستمال شدن نمي خوره اما بالاخره فهميدم كه ميز اتو (اطو؟) ي كوتاه به درد من نمي خوره. چون همش لباسه ميرفت زير ميز اتو (اطو؟) و چروك مي خورد و كثيف مي شد يا اينكه قاطي مي شد و يه تيكه اش زير جايي كه اتو (اطو؟) مي كردم مي رفت و يه خط اساسي مي افتاد روش!!! ما هم كه خودمون به اندازه كافي چلفتي هستيم واسه همين هم تصميم گرفتم يه ميز اتو (اطو؟) ي بلند بگيرم و ايستاده اتو (اطو؟) كنم. حداقل لباسه آويزون ميشه...
سلام!
بعد از سالها دوباره...
خداحافظ