Monday, December 27, 2004

شركت كردن در دلخوشي‌هاي همديگر بهتر، مفيدتر و لذت‌بخش‌تر از گه زدن به لحظات دلخوشي اطرافيانتان است. بياييد به‌جاي گه زدن به حال يكديگر، در دلخوشي‌هاي هم شريك باشيم...


Friday, December 10, 2004

كار ما نيست شناسايي راز گل سرخ
كار ما شايد اين است
كه در افسون گل سرخ شناور باشيم...

Tuesday, December 07, 2004

شنبه روز بدي بود
روز بي‌حوصلگي
وقت خوبي كه مي‌شد
غزلي تازه بگي

ظهر يك‌شنبه من
جدول نيمه تموم
همه خونه‌هاش سياه
روي خونه جغد شوم

صفحه كهنه يادداشت‌هاي من
گفت دوشنبه روز ميلاد منه
اما شعر تو ميگه كه چشم من
تو نخ ابره كه بارون بزنه

آخ اگه بارون بزنه
آخ اگه بارون بزنه...

غروب سه‌شنبه خاكستري بود
همه انگار نوك كوه رفته بودن
به خودم هي زدم از اينجا برو
اما موش خورده شناسنامه من

عصر چهارشنبه من
عصر خوشبختي ما
فصل گنديدن من
فصل جون سختي ما

روز پنج‌شنبه اومد
مثل سقائك پير
رو نوكش يه چيكه آب
گفت به‌من بگير، بگير...

جمعه حرف تازه‌اي برام نداشت
هر چي بود، پيش‌تر از اينها گفته بود...

Wednesday, December 01, 2004

زنده شدن خاطراتي كه از يك نفر دارم، جنس خاصي داره. مثل بقيه افكارم نيست. قبلا اين يادآوري برام عينيت "حضور اون شخص" رو داشت اما الان شده "زندگي من". نمي‌دونم چرا در بهار زندگي احساس پيري مي‌كنم (!) اما مثل اين مي‌مونه كه ديگه دانشي كه قبلا به‌عنوان "دانستن" حسابش مي‌كردم الان برام جنس احساس "تجربه من" رو پيدا كرده.

تغيير جنس احساسات چيز جالبيه كه اگه نگي جالبه خيلي حالت گرفته مي‌شه (مثل اون مثال بي‌ادبي قماربازه!) اما باز هم چيز جالبيه.

پي‌نوشت 1: اين متن پس از صحبت با دوست خوبي برام مطرح شد كه قبلا احساس مي‌كردم "لابد من احمقم" اما الان احساس مي‌كنم كه "حتما اون احمقه!".

پي‌نوشت 2: لطفا كامنت ندين كه "هر دوتون احمقيد" چون تجربه اخير اين وبلاگ نشون داده كه نفر سومي مي‌آد با شكسته نفسي مي‌گه "احمق‌تر از هر دوتون منم!"...

پي‌نوشت 3: لطفا كامنت ندين كه "خوب هر سه‌تاتون احمقيد!"

آفرين فرنوش...

احمق‌تر از هر دو اونيه كه فكر مي‌كنه چيزي رو عوض كرده!

Wednesday, November 24, 2004

احمق اونيه كه فكر مي‌كنه مي‌تونه چيزي رو عوض كنه و احمق‌تر از اون كسي كه اميد داشته باشه چيزي عوض بشه...


Monday, November 22, 2004

امشب بعد از مدت‌ها انقدر احساس خوبي نسبت به زندگي دارم كه دلم مي‌خواد همه آدما رو در آغوش بگيرم...

توضيح 1: بديهي‌است خانم‌هاي مجرد، زيبا و خوش‌اخلاق در اولويت هستند.

توضيح 2: عجله نكنيد به‌همه مي‌رسه...

توضيح 3: قبلا گفته باشم كه اگه وسط مراسم در آغوش‌كشي خانم نيكول كيدمن رسيدند، ايشون ارجح هستند چون اولا به‌هر حال مهمون هستند و دوما كه يه دونه‌اي تو صف نيست!

توضيح 4: از بچه‌ها بعدا پذيرايي خواهد شد!

Wednesday, November 17, 2004

چند وقت پيش داشتم ستاره‌ها رو دوباره مي‌شمردم... احساسم اينه كه نسبت به بيست سال پيش يكي دو تايي كم شدن... شايد هم نشدن...

تعداد ستاره ها تو بيست سال پيش رو يادم نمونده، اين دفعه بايد تعدادشون رو يه‌جا بنويسم كه چند سال ديگه مثل الان تو شك نيافتم...

فكر مي‌كنم ترس از مرگ دليل زياد جالبي براي زندگي نباشه، هر چند كه مرگ مي‌تونه بهترين اميد تو زندگي باشه...

Friday, October 22, 2004

بعد از مدت‌ها دوباره آسمون تهران دلگير و خاكستري شد. خيلي وقت بود كه آسمون رو اينجوري نديده بودم. آسمون ساكن، خاكستري و بدون باد... به اون اندازه كه برگ‌هاي درختا هم تكون نمي‌خورند... و نمي‌دونم... شايد سرد... الان هر سرمايي هم براي من گرمي‌بخشه...

به‌لطف دوست عزيز تازه يافته‌ سام دوباره به آهنگ‌هايي دست پيدا كردم كه نوارهاي نخ‌نما و بدون كيفيت مونو اونها رو مي‌پرستيدم. صبح رو با مودي بلوز شروع كردم و الان هم جين... يادمه اولين بار اين آهنگ رو مهرداد كياني، بهترين دوست دوران دبيرستانم، بهم داده بود... مي‌خواست روي نوارش يه‌چيزي ضبط كنه كه قبل از اون من گوش كردم و...

الان درست مثل خيلي سال‌هاي پيش جمعه صبح خونه تنهام... و شايد...

ايميل باكسم كماكان پره از خبرنامه‌هاي محيط‌زيست، ژئوتكنيك و حتي طالع‌بيني... طالع امروزم اينه كه كار رو فراموش كنم و با دوستاي نزديكم باشم... رو موبايل هم يه شماره داشتم كه از كارفرماهام بود و من نديده بودم و تلفن خونمون هم سه روزه كه دائم رو پيغام‌گيره و چراغش چشمك نمي‌زنه... همين...

نمي‌دونم دلم مي‌خواست برگردم به سال‌هاي گذشته يا نه... لذت دوران دبيرستان و يا بودن بين دوستاي قديمم به تكرار غم‌هاي بعدي اين سال‌ها مي‌ارزه يا نه... نمي‌دونم دوباره مي‌خوام اين صبح جمعه رو دوباره تكرار كنم يا نه...

يه پرنده رو شاخه درخت روبه‌روي پنجره اتاقم كز كرده... شايد هوا بيرون سرده... و آسمون دوباره خاكستري...

Sunday, August 15, 2004

يك سايت زيبا براي يك كتاب زيبا

مرشد و مارگريتا

Saturday, August 14, 2004

يه ماه بود كه روزي دو بار به اين وبلاگ سر مي‌زدم ولي ميديدم آپديت نميشه. كم‌كم داشتم نگران مي‌شدم كه طرف چش شده كه ديدم الان نوشته

Monday, July 19, 2004

 
وقتي كه روحم پايين ميريزد، مشتم را در جاي خالي قلبم كه به تو داده ام فرو مي كنم. بعد در حالي كه به فرداي روشنم خيره شده ام، با دندان تعفن عشق آسماني را از لاي ناخنهايم مي مكم...
 

Thursday, July 15, 2004

ساعت 1 صبحه و ابرهاي بيرون قرمزن. داره بارون لطيفي مي‌زنه و بوي سنگ و خاك و نم همه‌جا رو برداشته. به‌هر زبوني كه بخوام بگم دوستت دارم از صداي بارون قشنگ‌تر نمي‌شه. پس فقط به باروني كه از بالا مي‌ريزه نگاه مي‌كنم و دعا مي‌كنم كه الان اونم صداي بارون رو بشنوه...

Thursday, July 08, 2004

خورشيد داره پايين ميره...

اولش از پنجره اتاقم ميومد تو و چشمم و رو ميزد ولي ابرهاي پنبه‌اي جلوش رو گرفتن... نورش ابرها رو سوراخ مي‌كنه ولي فقط قد نور چراغ خوابه... همون چراغي كه وقتي روي تخت دراز كشيدي و به سقف خيره شدي نجاتت مي‌ده... از خودت...

تا حالا از خودت ترسيدي؟... تونستي از خودت فرار كني؟... يه چيزي ته گلوت گير مي‌كنه و كم‌كم تمام سينه‌ات رو پر مي‌كنه... خودتي كه خودت رو خفه مي‌كني... به دست‌هات نگاه مي‌كني... بي‌حركت دو طرف تنت روي تخت افتادن ولي خودت داري خودت رو خفه مي‌كني... دستت رو دراز مي‌كني تا چراغ‌خواب رو روشن كني... چراغ رو روشن مي‌كنم...

ابرها با خيال راحت دارن با خورشيد بازي مي‌كنن... خورشيد جون مي‌كنه بياد بيرون ولي همون سوراخي رو كه گير مي‌ياره تو ابرها، يه ابر كوچيك مياد مي‌بنده... مخصوصا ابراي كوچيك مي‌يان تا بهت اثبات كنن كوچيكي... حتي اگه خورشيد باشي... يه ابر كوچيك مثل يه پر مي‌ياد جلوت...

پر همون كبوتري كه الان از جلوي پات فرار مي‌كنه... ولي تو كه كاريش نداشتيش... حتي متوجهش هم نبودي... تكون هم نخورده بودي... چون پاهات مثل سرب سنگين شدن... مي‌خوايي از خودت فرار كني ولي نمي‌توني... خم مي‌شي زانوهات رو تو دستات مي‌گيري... ولي فايده‌اي نداره... دستات چيزي رو حس نمي‌كنن... دستت رو به طرف كبوتر دراز مي‌كني... با التماس نگاهش مي‌كني ولي ازت دور ميشه و يه پرش رو هوا معلق مي‌شه... پر رو مي‌گيرم...

آسمون بنفش و صورتي شده... باد اومده ابرها رو تكون بده ولي فايده‌اي نداره... خورشيد ميره پايين... تو زمين غرق مي‌شه... خورشيد قبل از مرگش فرياد مي‌زنه... مثل ضجه يه پروانه...

پروانه مي‌خواد روي گل بشينه ولي از صبح همينطور تو راهه... از صبح داره دو سانتيمتر تا گل رو طي مي‌كنه... گل رو مي‌بينه... عطرش تمام وجودش رو پر كرده... دستا و بال‌هاش رو كشيده ولي نمي‌رسه... از صبح كه رو اين نيمكت نشتي تا حالا هنوز نرسيده... مثل اوني كه منتظرشي... از صبح دستات رو گذاشتي رو پشت نيمكت و سرت به‌طرف پروانه است... منتظري برسه... ولي هر دو مي‌دونين كه نمي‌رسيد... هيچ كدومتون نمي‌رسيد... احساس مي‌كني دستات خسته شدن اونقدر به سمت گل كشيديشون ولي نمي‌رسي... بال‌هات رو هوا بي‌حركت موندن... به گل نگاه مي‌كني و اشكات روي گونه‌ات مي‌غلطن... به پنجره اتاق‌خواب خونه رو‌به‌رو خيره مي‌شي... چراغ روشن مي‌شه... كبوتر پرواز مي‌كنه و پرش مي‌افته... كسي زانو‌هاش رو گرفته و آرزو مي‌كنه كه بتونه اشك بريزه... به خورشيد خيره مي‌شي... ابرها... تموم اميدت از سينه‌ات بيرون مي‌باد... دهنت رو باز مي‌كني و با تمام وجود ضجه مي‌زني... كسي برنمي‌گرده نگاهت كنه... كسي متوجهت نمي‌شه... حتي گلت... ضجه يه پروانه... ضجه مي‌زنم...

آسمون تاريكه... نه ابر هست... نه خورشيد... نه كبوتر... نه پروانه... نه سقف... نه چراغ‌خواب...

چشمام رو مي‌بندم...

خورشيد آروم از ته چشمم بالا مي‌ياد...

Wednesday, July 07, 2004

چند وقت پيش يه مزخرفي نوشته بودم در مورد مراحل تحول دوستيهامون كه توش اين اوركات رو جا انداخته بودم. اين پديده رو بهش اضافه كنيد.

يه قدم نزديكتر

به دنياي شگفت انگيز نو

Monday, June 28, 2004

كاش به جاي اينكه تو اوركات رو عكس يكي بزني و پروفايلش رو بخوني يا دوستاشو ببيني اينجوري بود كه رو صندلي لم مي دادي و به يكي فكر مي كردي و اون خودش ميومد پيشت با هم حرف ميزديد. اينجوري يه خوبي داشت يه بدي:

خوبيش اين بود كه هيچ وقت تنها نبودي و به جاي اينكه به فهرست بي پايان آدم ها نگاه كني يكي بود كه باهاش رو در رو حال كني

بديش اين بود كه نيكول كيدمن ديگه وقت نداشت فيلم بازي كنه

Friday, June 18, 2004

حقيقت...

حقيقت همچون رواندازي است كه هرگز پاهايتان را نخواهد پوشاند. آن را بكشيد اما هيچگاه هيچ يك از ما را نخواهد پوشانيد. لگد بزنيد، اما هيچوقت كافي نخواهد بود. از هنگامي كه گريان به دنيا مي آييد تا زمان مرگتان تنها سرتان را مي پوشاند در حالي كه زير آن مويه مي كنيد، گريه مي كنيد و فرياد مي كشيد...

(انجمن شاعران مرده)


Sunday, June 13, 2004




Hit the Road Jack,
and don'tcha come back no more,
no more,
no more,
no more...

Monday, June 07, 2004

دبستان که بودم دلم میخواست فضانورد بشم. رفتم دبیرستان و دیدم فیزیکدان شدن هم عالمی داره ولی خوب عمران خوندم!!! دوره کارشناسی به ریاضیات علاقه مند شدم ولی نمیدونم چی شد که دیدم فلسفه اند همه ایناست. به همین خاطر وقتی کار کردن رو شروع کردم تصمیم گرفتم گل فروش شم. الان هم فکر می کنم درام زدن تو یه گروه جاز در آخر شب یه کافه رو ترجیح می دم.

چیه؟... تا حالا یه فضانورد تو گوشه تاریک از یه کافه ندیدین؟...
زندگی کردن با ترس دائمی از زلزله که هر ثانیه از هر صدا و لرزشی قلبت میخواد از دهنت بیاد بیرون حس بسیار لذت بخشیه که فقط مردهای زن دار این حس رو درک میکنن...

Sunday, May 30, 2004

وبلاگ نوشتن در حالت آن‌لاين، تو تكست دوني اصلي بلاگر و با اون فونت اعصاب خورد كن يونيكد ويندوز مثل راز و نياز كردن با عشق زندگيتونه تو ميدون انقلاب ميون اون همه دود و بوق ماشين، جلوي يه سيراب شيردون فروشي كه بوش همه جا رو ورداشته و همون موقع يه دست‌فروش مياد گير ميده كه ازش عكس، نوار جديد و پاسور بخريد!!!

پي‌نوشت: راستش اين نوشته اول در مورد يه كار ديگه با يه نفر بود تو يه حالت بدتر از اين كه براي حفظ عفت عمومي شد اين!

Saturday, May 29, 2004

( يك ساعت از راديوي ملي ايران، دو ساعت پس از زلزله )

- گوينده: بله شنوندگان عزيز. هم‌اكنون كه تقريبا دو ساعت از اين واقعه دلخراش ( اولين زلزله كم تلفات ايران دلخراش شد!!!) مي‌گذرد هنوز از طرف موسسه ژئوفيزيك ايران عدد دقيقي از ميزان شدت زلزله به‌دست ما نرسيده است ولي موسسه فلان در فرانسه 20 دقيقه پس از زلزله شدت آن را 1/6 ريشتر اعلام كرده است و موسسه بهمان آن را 2/6 برآورد نموده. خوشبختانه ارتباطمان با گزارشگرمان آقاي ... در تهران (!!!) برقرار شد. (فس فس غژ غژ .... ) ...

- آقاي ...: بله خانم با تشكر از اين‌كه وقت برنامه را در اختيار ما قرار داديد. ما داشتيم چايي مي‌خورديم كه يه دفعه به ما گفتند زلزله آمده. ما هم چايي خورده نخورده راه افتاديم در سطح شهر كه از ميزان تلفات آگاه شويم و ...

- گوينده: بله ممنون متاسفانه وقت شما تمام شد. الان هنوز خبر موثقي به‌دست ما نرسيده است. طبق گزارش‌هاي تاييد نشده تبريز لرزيده، زنجان لرزيده، قزوين لرزيده، اصفهان لرزيده، تهران و كرج لرزيده، نور و نوشهر لرزيده، ساري لرزيده و گرگان هم لرزيده و به‌همين علت نمي‌توانيم كانون زلزله را اعلام كنيم!!! ولي همان منابع بالا (اين خارجيان كثيف و كافر از هزارها كيلومتر آن‌ورتر) مركز آن را 70 كيلومتري شمال تهران و در نزديكي روستاي بلده اعلام كرده‌اند (يكي به اين خارجي‌هاي فضول نيست بگويد به‌شما چه!!!). ارتباطمان با قزوين برقرار شده... آقاي ... بفرماييد...

- آقاي ...: بله. متاسفانه نميدانم چرا هر جا در ايران كه زلزله مي‌آيد ما قزويني‌هاي بدبخت گرفتار مي‌شويم؟؟؟ رشت مي‌آيد ما كشته مي‌شويم، چالوس مي‌آيد ما كشته مي‌شويم؟؟؟ الان هم تعدادي از هموطنان ما در بيمارستان قزوين هستند كه تعداد آن‌ها 5 يا 15 نفر است!!! ( يه ننه مرده‌اي نرفته مجروح‌هاي روي تخت‌هاي بيمارستان رو بشمره) الان هم تعدادي روستاي ما...

- گوينده: بله ممنون از اطلاعات شما ولي وقت تمام شده و ما تماس مهمي با آقاي حجت‌الاسلام ... در قم داريم كه مجبوريم شما را قطع كنيم و ان‌شاالله بعدا از حال هموطنان مطلع خواهيم شد.... حاج آقا بفرماييد...

- حاج‌آقا ... از قم: بسم‌الله الرحمن الرحيم و به نستعين. انالله و انا اليه راجعون، الحمدلله و ... ( 3دقيقه بعد) ... بله زلزله‌اي آمده كه حق است و از آيات الهي است. در اين ميان بر تمام مسلمانان واجب است چه ترسيده و چه نترسيده نماز آيات را به‌پا دارند. براي مومنين و مومناتي كه حتما بلد هستند يك بار ديگر خواندن نماز آيات را توضيح مي‌دهم. اين نماز از دو ركعت تشكيل شده است ... (3 دقيقه بعد) ... البته لازم نيست 5 بار تمامي اين سوره را خواند و مي‌توان آن را پنج قسمت نمود و بين هر قسمت اين پنج ركوع را انجام داد. مثلا بسم الله الرحمن الرحيم، قل هو الله احد، يك ركوع، الله صمد ... ( 5دقيقه بعد)

- گوينده: بسيار ممنون از حاج‌آقا ... كه اين احكام شرعي رو براي ما تذكر دادند. نماز آيات يكي از مهمترين ... (3 دقيقه بعد) ... اكنون كه نزديك به 3 ساعت از زلزله مي‌گذرد هنوز موسسه ژئوفيزيك اعلام نظر قطعي نكرده است ولي شدت زلزله را 5/5 ريشتر برآورد نموده است...

متاسفانه يا خوشبختانه در همين‌جا با اعصاب خورد راديو خاموش شد و با مراجعه به يكي از سايت‌هاي اينترنتي كفار كه 30 دقيقه پس از زلزله ايران آپديت شده بود تا فيها خالدون زلزله در آمد:

http://earthquake.usgs.gov/recenteqsww/Quakes/usjaan.htm

Tuesday, May 25, 2004

و شما را وصيت مي كنم به ديدن اين فيلم تا شايد رستگار شويد. باشد تا با ديدن آن تصميم بگيريد كه پنه لوپه كروز زيباتر است يا كامرون دياز.

امروز به يكي از دوستان گفتم عجب گيجيست اين پسره تام كه پنه لوپه را به كامرون ترچيح داد و اين دوست درآمد به اين كه كجايي فلوني كه تام ابله اين پنه لوپه موش خرما را بر نيكول كيدمن عروسك ترجيح داده. خدا وكيلي اين بلايي كه تو اين فيلم سرش آمد براين حماقت بسي كم است...

Sunday, May 16, 2004

تو رو خدا فقط برين تو كار اين توصيف علمي از يك نوع ماده فلورسانس رديابي رنگي كه اين حاج آقا تو يه كتاب مرجع كرده. تازه كتاب فوق تخصصي هستش كه فوق ليسانس به بالاها و فقط تو گرايش‌هاي خاص باهاش سر و كار دارن. فكرشو بكنين كه من بدو بدو تا نصفه شب بيدار موندم تا برسم به توصيف رنگ اين ماده و طرف اينو نوشته باشه:

" ائوسين به شكل پودر با كريستال‌هاي قرمز است كه يك رنگ كمرنگ متمايل به آبي دارد. محلول آبي غليظ آن داراي رنگ قرمز متمايل به قهوه‌اي و محلول رقيق آن داراي رنگ قرمز متمايل به زرد با نور متمايل به سبز مي‌باشد".

خيلي ماده عجيبي بايد باشه اين. پودر قرمزيه كه متمايله به آبي و محلول آبي غليظش قرمز رنگه كه ميزنه به قهوه‌اي!!! و محلول قرمزش متمايله به زرده و سبز ديده مي‌شه!!!...

كسي كه بتونه بگه آخرش اين ماده چه رنگيه جايزه داره شديد... جل‌الخالق...
خدايا به خاطر خلق قهوه ازت متشكرم. چطوري نيمي از مردم دنيا بعد از بيدار شدن به يك استكان چايي اميد و دلخوشي دارند؟...

)راستش هر چي زور زدم بيشتر از اين وسعم نرسيد واسه به روز كردن اين بدمصب(

Tuesday, May 04, 2004

خدايا به خاطر خلق چايي ازت متشكرم. اينطوري نيمي از مردم دنيا بعد از بيدار شدن يك اميد و دلخوشي دارند...

Sunday, April 18, 2004

يكي از دوستان تو كامنت قبلي از زلزله پرسيده بود. چند وقتيه كه زياد خواب زلزله رو مي‌بينم. از طرفي واقعا احتمال زلزله تو تهران خيلي زياده. اونقدر زياد كه ديگه شهرداري لازم نيست تراكم بفروشه. حداقل 80% شهر خالي ميشه واسه بساز و بفروشا...

اما نكته‌هاي جالبي در موردش هست كه مي‌تونه تو اين شهر دلتنگي من رو يه كم تو فكر فرو ببره. فكراي بامزه... مثلا به اين مورد فكر كنم كه اگر امشب كه داره بارون سختي مي‌ياد زلزله هم بياد، وقتي زير آوار نيمه جون افتادم حتما 100 بار به خودم فحش ميدم كه چرا با كاپشن نخوابيدم كه حداقل سردم نشه. يا اينكه وقتي زلزله مي ياد و من از خواب بيدار ميشم آيا ديگه لازمه خانم رو بيدار كنم و اونقدر بهمون فرصت ميده كه به سمت در بدويم و از خونه بيرون بريم و يا اينكه پتو بكشم رو سرم و منتظر بمونم...

بعد از زلزله وقتي كه نه تلفن داريم و نه موبايل چه‌جوري مي‌خواييم از پدر، مادر، خواهر و برادرمون خبر بگيريم؟ چه جوري اگر زنده موندم برم توي شهري كه هيچ خيابون بازي براش نمونده؟ شهري كه نه آب داره و نه نون و نه مسئول خاصي براي بحران... گرچه بهتر كه مسئول نداره... مگه اون چه‌قدر سرش ميشه و چقدر مديريت بحران داره و اصلا خودش زنده ميمونه تو شهري كه اولين خرابي‌هاش از آتش‌نشاني‌ها و بيمارستان‌ها شروع ميشه؟...

بعد از زلزله اصلا ديگه ارزش داره تهران رو دوباره بسازيم؟ دوباره پايتخت ميشه؟ چه‌قدر هزينه ميشه بابت ساخت و ساز دوباره توش براي اينكه پايتخت بشه؟ چه كسي ميخواد اين پايتخت رو دوباره بسازه؟ اصفهان؟ شيراز؟ مشهد؟ تبريز؟ همونايي كه از اولش هم خواستار و مدعي پايتختي بودن؟ به‌خصوص وقتي كه ديگه نه نماينده‌اي مونده و نه وزيري و نه وزارت‌خونه‌اي واسه تصميم‌گيري؟ چه‌قدر طول مي‌كشه تا از حكومت ولايتي دوباره برگرديم به حكومت متمركز؟؟؟...

وقتي زلزله مي‌ياد سقف مي‌ياد رو سرم؟ كف خونه خراب ميشه ميريم پايين؟ ديوار ميريزه روم؟ همون موقع مي‌ميرم يا سه روز زير آوار بايد جون بكنم تا از زخمها، گرسنگي و تشنگي بميرم؟... فعلا صورتم رو مي‌چسبونم به شيشه سرد و به بارون خيره مي‌شم. دعا مي‌كنم كه بارون تموم شه چون من اصلا نمي‌تونم با كاپشن بخوابم...

Monday, April 05, 2004

تو خونمون فقط سيل كم داشتيم كه اومد



Friday, March 26, 2004

تو سفر عيدمون به رامسر به اين معماري ديكانستراكشن بر خورديم:



از اون جايي كه معمار اين اثر هنري در دسترس نبود، نتونستيم به فلسفه وجودي اين در تو ارتفاع دو متر و چهل سانتي از سطح زمين بدون هيچ پله اي پي ببريم. فكر كنم طرف پيرو مكتب پوچگرايي بوده...

Friday, March 19, 2004

بوي عيدي...بوي توپ... بوي كاغذ رنگي
بوي تند ماهي دودي وسط سفره نو
بوي ياس جانماز ترمه مادربزرگ

با اينا زمستونو سر ميكنم...
با اينا خستگيمو در ميكنم...

شادي شكستن قلك پول
وحشت كم شدن سكه عيدي از شمردن زياد
بوي اسكناس تا نخورده لاي كتاب

با اينا زمستونو سر ميكنم...
با اينا خستگيمو در ميكنم...

فكر قاشق زدن يه دختر چادر سياه
شوق يك خيز بلند از روي بته هاي نور
برق كفش جفت شده تو گنجه ها

با اينا زمستونو سر ميكنم...
با اينا خستگيمو در ميكنم...

عشق يك ستاره ساختن با دولك
ترس ناتموم گذاشتن جريمه هاي عيد مدرسه
بوي گل محمدي كه خشك شده لاي كتاب

با اينا زمستونو سر ميكنم...
با اينا خستگيمو در ميكنم...

بوي باغچه... بوي حوض... عطر خوب نذري
شب جمعه پي فانوس توي كوچه گم شدن
توي جوي لاجوردي هوس يه آبتني

با اينا زمستونو سر ميكنم...
با اينا خستگيمو در ميكنم...


سال نو مبارك...

Friday, March 05, 2004

امشب كه اومدم خونه اولين شكوفه هاي بهاري رو ديدم. شكوفه هاي كوچيك و سفيدرنگ آلبالو...

Saturday, February 28, 2004

امروز تو جريان خونه تكوني شب عيد به نتيجه رياضي و فيزيكي جالبي رسيدم كه براي مرداي زن ذليل مفيد فايده هستش:
اگر براي رسيدن به 90 درصد تميزي و مرتبي خونه احتياج به صرف يك واحد انرژي باشه براي رسيدن به 95 درصد تميزي بايد 4 واحد و براي 99 درصد مي بايست 8 واحد انرژي صرف كرد. به خاطر اين كشف جامعه زن ذليل ها ميخواد اسم اون واحد انرژي رو به اسم من نامگذاري كنه!!!

"انرژي لازم براي تميز و مرتب كردن يك خانه 100 متري در شب عيد به ميزان 90 درصد را يك رامتين مي گويند"

Saturday, February 21, 2004

يه رفيق قديمي ازم يه عكس دسته‌جمعي خواست كه يادي از بچه‌هاي قديمي كنه. خواستم واسش سفارشي كار كنم، شروع كردم به گشتن تو 7 تا CD آلبوم عكس اما دريغ از يه عكس كه همه با هم توش باشيم. تو هر عكسي يكي دو نفر كم بودن. پرهام جان... فكر كنم همون بهتر كه عكس دسته‌جمعي نداريم... اگه بشه دوستي همه ما رو تو يه عكس جمع كرد اونوقت الفاتحه...

چند تا از باباهاي مدرسه‌هاي قديمي‌تونو به ياد مي‌يارين؟

آخراي بهمن با چند تا از بچه‌ها رفتيم دبيرستان قديم. همه داشتيم غرغر مي‌كرديم كه همه همكلاسي‌هاي ما رفتن خارج و كسي نمونده. شب تو خونه يكي از همونا آمار گرفتيم ديديم حدود 75 درصد موندن ايران!!! كلي ناراحت شديم كه چرا اين همه موندن ايران! دوستان... وقتي ما ازتون خبر نداريم پاشين برين خارج ديگه... اين همه كانادا ريخته...

Wednesday, February 18, 2004

نمي دونم چرا جديدا انقدر از هواپيما سوار شدن مي ترسم؟
مجبورم ماهي چهار بار هم سوار شم

Tuesday, February 03, 2004

چند وقته عجيب گير داده بودم كه حتما بايد تو اين وبلاگ يه جمله خيلي فلسفي بنويسم كه همه برن تو كف كه بابا دمش گرم!!! باريكلا با زن داري هنوز فلسفه مي بافه. دو هفته زور زدم كه يه چيزي گير بيارم راستش از شما چه پنهون نشد!!!

اما خوب ... خود همين جمله زير هم فلسفه است:

"زن داري نكردي كه فلسفه يادت بره"

پي نوشت: همسرم... عزيزم... تو خودت بزرگترين نكته فلسفي جهاني
پي نوشت 2: زن ذليل اون... لااله الاالله

Sunday, January 25, 2004

ديگه خسته شدم...

دائم از يادم ميره كه بايد فراموش كنم چيزايي رو كه ازشون متنفرم

Wednesday, January 14, 2004

تو اين وانفساي وجدان كاري كه تو كشور هست، يكي وجدان كاري و غيرت نشون داد و بعدش همه بهش گير دادن و لعن و نفرينش كردن. زلزله خودمون رو ميگم. 3/6 ريشتر بود ولي غيرت نشون داد جاي يه زلزله 10 ريشتري كار كرد. اما همتاهاي آمريكايي و ژاپنيش به اسم 8 ريشتر بودن اما بدبختا به اندازه 3 ريشتر هم به درد نخوردند. اين دولت مرداي ما راست ميگن كه اين كشورها از اخلاق دور شدن و فقط تبليغات نگهشون داشته. ما هم همش چشم به دست اين خارجيها دوختيم در صورتيكه چنين پديده هاي غيرتمند و بي ادعايي داريم...

Monday, January 12, 2004

تو سن راهنمايي و دبيرستان كه بوديم صبح با دوستمون ميرفتيم مدرسه، كنار هم مي‌نشستيم، زنگ تفريح با هم بوديم، با هم برمي‌گشتيم خونه، بعد از ظهر زنگ مي‌زديم به‌هم اما دلمون خنك نمي‌شد و هميشه يكي مي‌رفت خونه اون يكي و بعد هم مي‌زديم بيرون به گردش و شب هم تلفن و فردا دوباره...

دوره ليسانس باز تو دانشگاه با هم بوديم، بگو بخند با هم بود و بعد هم كلاس‌ها دودره مي‌شد و سينما، شب هم به‌هم زنگ مي‌زديم و قرار بيرون مي‌ذاشتيم و گاهي وقت‌ها هم خونه هم‌ديگه مي‌رفتيم و دوباره برنامه فردا كه كدوم كلاس دودره بشه...

فوق‌ليسانس همه ديگه كارمون درست‌تر شده بود و نبايد به هر بهانه‌اي به هم زنگ مي‌زديم. وقتي تمرين حل مي‌كرديم و يا دنبال مرجع بوديم به هم تلفن مي‌كرديم و يه روز در هفته قرار مي‌ذاشتيم واسه رد و بدل جزوه...

دوره سربازي كه همه منتظر بوديم جيم بزنيم از پادگان بريم سر كارمون. هفته‌اي يه بار با دوستا دور هم جمع مي‌شديم اين‌ور و اون‌ور مي‌رفتيم. واسه اين برنامه‌ها به هم تلفن مي‌زديم و حال و احوال مي‌كرديم...

وقتي رفتيم سر كار قرارهامون با ايميل بود و دو هفته يه بار به هم زنگ مي‌زديم به حال و احوال و آخرش هم حرف دلمون كه يه سئوال كاري داشتيم. مي‌دوني، آخه چت بود كه با هم درتماس باشيم...

وقتي ازدواج كرديم بعضي وقت‌ها ايميل مي‌زديم و اگه دوستامون آن‌لاين بودن و خيلي وقت بود نديده بوديم همديگه رو يه چتي هم بود...

دوستامون كه رفتن خارج اكثرا آف‌لاين ياهو بود و بعضي وقت‌ها هم قرار چت. اگه حالي بود، يه ريپلاي ايميل...

يك‌سال كه گذشت بعضي وقت‌ها آف‌لاين بود... مي‌دوني، وقتي طرف وبلاگ مي‌نويسه ديگه حال چت نيست...

الان هم فقط خوندن وبلاگ و گاهي كامنت تو وبلاگ... چون خوندن راحت‌تره تا نوشتن...

اگه يه ماه وبلاگ ننويسي، كامنت كه بپرسن كجايي عادت داشتيم به داستان خوندن...

تا يه سال بعد همگي به مونيتور سياه خيره مي‌شيم...

ناراحت نباش... كانكشن هم لازم نيست...

مي‌دونيم كه با هم دوستيم...