Wednesday, August 23, 2006


34 سال گذشت...

الان دارم سعي مي‌کنم خاطراتي رو که هنوز مي‌تونم به‌ياد بيارم رو يه بار مرور کنم. دورترين خاطره‌اي که به‌ياد دارم اينه که دو تا مادربزرگ‌هام توي يک اتاق که به‌ياد ندارم جزئياتش رو نشستن و يکيشون منو بغل کرده و دارن با هم حرف مي‌زنن. رنگ اين خاطره رو نمي‌تونم بسازم و اونقدر کم‌رنگ شده که سياه‌هاش خاکستري شدن و سفيدهاش زرد چرک‌تاب...

دورترين خاطره از پدرم وقتيه که تو يه فولکس قورباغه‌اي نشسته و من دارم بهش مي‌گم بابا تو رو خدا اين تحفه رو با خودت ببر... خيابون هم خاکيه... و مادرم... قديمي‌ترين چيزي که ازش يادمه اينه که تو خونه خيابون پيروزي باهم نشسته‌ايم و داره به من غذا مي‌ده... اولين خاطره از خواهرم هم وقتيه که هنوز به دنيا نيومده بود و از طرفش يه هديه بهم دادن و من تعجب کرده بودم که من که خواهر ندارم پس اين هديه از کجا اومده... دورترين خونه‌اي که به‌ياد دارم موکت نارنجي داشت و 100 تا پله... دورترين موسيقي هم که به‌خاطر ميارم يه آهنگ از رامش هستش که مي‌خوند: رودخونه‌ها، رودخونه‌ها، منم مي‌خوام راهي بشم، برم به دريا برسم، ماهي بشم... ماهي بشم... خاله مينام منو رو ميز نشونده بود و خودش هم با آهنگ مي‌خوند... چقدر هنوز دوستش دارم...

خاطرات زيادي رو تو همين 15 دقيقه تونستم مرور کنم که خيلي‌هاش لبخند به لبم مياره و اشک حسرت به چشمهام... از همه‌چيز و همه‌کس... از سرخه‌حصار که مي‌رفتم مهدکودک و پدرم هميشه دم يه بقالي واي ميساد و مي‌ذاشت هرچي دلم مي‌خواد واسه خودم بخرم... از بازي‌هايي که با بهترين هم‌بازيم خواهرم مي‌کردم... از مهدمينا که با پسرخاله و دختردائيم کلاس اول مي‌رفتم... از انقلاب... از خاله کوچيکم نرگس که ازم پرسيد شاه رو دوست داري يا خميني رو و من که اصلا نمي‌دونستم کدوم به‌کدومه گفتم شاه رو و بهم گفت نه... از امروز بايد خميني رو دوست داشته باشي... از مدير کلاس پنجم که خودش با موتور تو تابستون اومد دم خونه‌مون و کارت شرکت تو امتحان ورودي مدرسه تيزهوشان رو داد دستم و گفت مي‌خوام يادت باشه که از طرف همه ما شرکت مي‌کني و سال بعدش تو جبهه شهيد شد... از هومن که با هم منتظر سرويس مدرسه مي‌مونديم و با بيسکويت مادر به سرويس زنگ مي‌زديم...

34 سال گذشته و نمي‌دونم سال ديگه دورترين خاطره‌ام چه چيزي خواهد بود... خيلي از خاطره‌هايي هم که الان برام شفاف موندن اونايي هستن که تو خواب و روياهام ديدم... همشون مثل شب اول تازه و شفاف باقي موندن... فکر کنم آخرين خاطرات زندگيم هم فقط روياهام باشن...

فکر کنم آخرين روياهام هم مثل الان لبخند به لبم بيارن و اشک حسرت رو به چشم‌هام...

Tuesday, June 06, 2006


هروقت در محضر دوستان، اقوام و يا محل‌هاي عمومي هستيم، معمولا يه بحثي در مورد اين‌که اين دولتي‌ها فلان مي‌کنن، اين حکومت بيسار هستن و ... پيش مياد و همه با علاقه وافر يه تک مضرابي در ‌خصوص آرزوي عقل گرا بودن حکومت ميان. اين‌وسط چيزي‌که مسکوت مي‌مونه، اينه که اگه يه حکومت عاقبت‌انديش، وطن‌پرست و باسواد بخواد به ايران حکمراني کنه، وقتي پابرجاست که از تو مردم در بياد، براساس نيازهاي مردم برنامه‌‌ريزي کنه، توسط مردم اجراي حکم کنه و توسط همين مردم تحت نظارت و پاسداري قرار بگيره.

حالا دوستان من، فرض کنين الان قراره حکومت جديدي که دوست دارين رو پايه‌ريزي کنيد. اين حکومت قراره از تو مردم در بياد. پس 1% قشر باسواد سياسي و روشنفکر ما لطف کنند براي شروع حکومت، هر کدوم 3 نفر رو معرفي کنن که دروغگو نباشه، رشوه نگيره و نده، دزد نباشه، عرق ميهني داشته باشه، حداقل يه‌بار تاريخ ايران رو خونده باشه که 2500 سال رو دوباره از اول شروع نکنه، تنبل و تن‌پرور نباشه و حداقل يه‌بار به‌جاي قرقر کردن و خالي‌بستن فکر کرده باشه که مشکل ما چيه و مملکت به‌چه چيزي احتياج داره... زياد نيست‌ها... اگه نميشه 2،000،000 نفر رو پيدا کرد، با 100،000 نفر هم ميشه...

حکومت جديد قراره براساس نيازهاي مردم برنامه‌ريزي کنه. نياز همين الان مردم ما حقوق گرفتن به‌اندازه 10 برابر الان از محل آوردن نفت به‌سر سفره و کاهش ساعات کاري از 1 ساعت در روز به 15 دقيقه است. از طرفي دلشون مي‌خواد که نيروي انتظامي به حجابشون، مجلس بزن و برقصشون، خانوم‌بازيشون و مجالس ترياک‌کشيشون و خريد و فروش فيلم‌هاي پورنو، مجالس خانوادگي و استخرهاي زنانه گير نده. ماهواره رو هم که نمي‌تونن جلوش رو بگيرن. خوشت مي‌ياد فردا که حکومت عقل‌گرا اومد سر کار 90% کارمنداي دولت و تمام نون‌خورهاي اضافي رو بندازه بيرون و کار رو بسپره دست بخش خصوصي؟ دوست داري از فردا ديگه براساس شايستگي‌هات کار گير بياري نه فاميل بودنت با فلان آبدارچي اداره؟ دوست داري از اين به‌بعد از 8 ساعت کاري مجبور باشي 5/7 ساعتش رو بازده داشته باشي چون اگه از زير کار در بري درجا اخراج مي‌شي؟ واقعا همين الان اگه حقوقت رو 5 برابر کنن، بازده‌ات رو نميگم 5 برابر، 3 برابر مي‌شه؟ خالي نبند تو رو خدا...

حکومت جديد قراره توسط خود مردم اجراي حکم کنه ولي اولين مشکل اينه که کي گفته اصلا اين مردم نياز به اجراي قانون دارن؟ فکر مي‌کني من خوشم مياد وقتي مي‌تونم نصف مسيرم رو تو ورود ممنوع‌ها طي کنم يه نفر بياد شاخ بشه نذاره؟ دومين مشکل هم اينه که مثلا الان از 1000 تا پليس تو خيابون بپرسي "در يک ميدان حق تقدم با کدام ماشين است؟" ممکنه که فقط 200 نفرشون بدونن قانون چي ميگه. سوم هم اينکه مگه الان قانون دست مردم نيست؟ مگه اوني که جلوي ماشينت رو مي‌گيره از مردم نيست؟ مگه تو که کارت سبز لاي مدارکت مي‌ذاري ميدي دستش از همين مردم نيستي؟ مگه از همين مردم نيست که مدارکت رو بدون کارت سبز تحويلت مي‌ده؟ اگه حکومت جديد بخواد درست کنه اين رشوه دادن و رشوه‌گيري ما رو، مجبوره نصفمون رو بندازه تنگ زندون و يا اعدام کنه. خوشت مي‌ياد اعدام شي؟ (البته مي‌دونم دوست داريم که گوشه زندون بخوريم و بخوابيم و صفاسيتي...).

آخرين قسمتش که نظارت و پاسداري از حکومت جديده هم که ما مي‌دونيم جوکه ديگه... اميرکبير مرحوم يک‌دهم همين کارها رو مي‌خواست بکنه که بابابزرگاي ما زدن کشتنش... چرا فکر مي‌کني وقتي بابابزرگ‌هاي ما 2500 ساله که يک اشتباه رو 50 بار تکرار مي‌کنن، اين‌دفعه ما اين‌کار رو نمي‌کنيم؟...

Saturday, May 20, 2006


دوستان نگون‌بختي که مثل من هنوز نتونستن از اعتياد به خوندن روزنامه‌هاي مزخرف و اعصاب خوردکن ايران دست بکشن، حتما دقت کردن چند ساليه که خلايق فرت و فرت مي‌زنن و همديگه رو مي‌کشن، ازشون هم مي‌پرسي چرا کشتي؟ سه دليل عمده رو بيان مي‌کنن:

- کشتن به‌خاطر دفاع از ناموس
- کشتن به‌خاطر بي‌ناموسي‌گري ناموس
- کشتن به‌خاطر مهدورالدم بودن مقتول مادرمرده

براي امتحان هم که شده به‌مدت يک هفته به صفحه حوادث روزنامه‌اي که مي‌خونين دقت کنين و حتما به‌کرات به قتل‌هايي‌که به انگيزه‌هاي ناموسي و ديني مي‌رسند برمي‌خورين. يه قاضي دادگاه قرصاش رو نخورده يک‌کاره زده با گلوله يک پسر جوون رو کشته وقتي هم که ازش پرسيدن آخه جناب قاضي شما چرا؟ درجا جواب داده من هم مثل اون آقايي‌که تو متروي کرج زد يه بدبختي رو کشت. هر بهانه‌اي که واسه دربردن اون نوشتين، واسه من هم بنويسين. اوناهم کشتن خودشونو و ساختن که اون آقا تو متروي کرج طي تلاش در دفاع از ناموس دو تا دختر با گلوله زده اين بي‌نوا رو کشته (حالا اگه همين برادر تو خيابون اون بانوان رو مي‌ديد درجا گير مي‌داد بهشون و تا اون بدبختا آرزوي مرگ رو از خدا نمي‌کردن ولشون نمي‌کرد. جالب اين‌که هيچ کس هم ناموس اون خانوما رو چک نکرد که آک مونده باشه). همين رو هم واسه اين آقا بهانه کردن که قاضي شمالي، به‌بهانه دفاع از ناموس!!! زده بدبخت رو کشته و اگه نکشته بود ناموس اون آقا که هيچ، ناموس يه محله به‌باد مي‌رفت. حالا 1000 نفر ديگه هم به‌بهانه‌هاي واهي مي‌زنن خلايق رو مي‌کشن و درجا پشت سپر ناموس که توسط اين دوستان و براي دفاع از خودشون ساخته شده پناه مي‌گيرن.

مردک ترياکي 60 ساله زده زن 30 ساله خودشو کشته که اين زن بي‌ناموسي مي‌کرد و آبروي من رو برده بود (فقط دقت کنين به‌آبروي مرتيکه ترياکي). همشون هم تو عالم هپروت طرف رو مي‌کشن و بعدش مي‌گن که "يه دفعه ديدم که چاقو تو دستمه و طرف خونين و مالين کف اتاقه". هرکي هم که بياد گير بده درجا اولين جواب اينه که بي‌ناموسي مي‌کرد و براي اهالي غياث‌آباد هم طبيعيه که بي‌ناموس بايد کشته مي‌شده ديگه. مسئله ميهن و منابع طبيعي نيست که بشه ازش گذشت...

مسخره‌ترين چيزي هم که خوندم هفته پيش بود که دو تا جوون زدن يه بابايي رو کشتن، گرفتار که شدن گفتن يارو ادعاي امام زماني مي‌کرد و مهدورالدم بود!!! يه کم که بازجويي فني (!) شدن اعتراف کردن که اينا اصلا مريد و مراد هم بودن و اين وسط هم يه مختصر پولي جابه‌جا شده بوده که يه‌سالي مورد دعوا بوده! خداوکيلي الان ازشون بپرسي اصول دين چيه شک دارم بتونن جواب بدن و حالا اجتهاد هم مي‌کنن مي‌گن طرف مهدورالدم بوده! (اسمش رو چه‌جوري حفظ کردن که تو جلسه دادگاه بدون اشتباه بگن؟). حالا کسي جرات داره بهشون بگه که طرف اين‌جور نبوده... قاضي کيه اين وسط؟ بماند...

من نمي‌دونم جديدا تو آب اين مملکت چي قاطي مي‌کنن که مردم يا بي‌ناموس شدن، يا غيرتي و يا کافرشناس. يه‌مشت ابله که کثافت‌کاري مي‌کنن و به‌اسم دفاع از ناموس و دين خودشون رو از مجازات در مي‌برن. مردم ما هم که از قديم و نديم مهربون و منتظر رافت به‌حال گداها، دزدا، قاتل‌ها، کلاه‌بردارا و معتادا... طرف فيلسوف، نويسنده، دانشمند و محقق نيست که کشتنش حلال باشه و جونش بي‌ارزش...

Tuesday, May 02, 2006

تنها يک جامعه با معلوليت ذهني و حرکتي نيازمند قهرمان و ايثار است.

Saturday, April 29, 2006

مسئله! از اونجايي که عدالت خداوند متعال يک اصل بديهي شمرده مي‌شه، از تمامي دوستان دانشمندم تمني دارم که مشکل من رو در مورد اين گشت‌هاي ارشاد نيروي انتظامي که جديدا راه افتادن حل کنند:

1- يکي از مراکز تردد دختر و پسرهاي جوان خيابون جردنه و دائم توش بالا و پايين ميرن و براي گشت ارشاد هم همينطور. با اين تفاوت که خونه خيلي از اين پسر و دخترا شمال شهر و نزديک خود جردنه ولي گشت ارشادي‌ها بايد 20-30 کيلومتر رو طي کنن تا برسن به جردن.

2- ماشين‌هاي پسرها و دخترا معمولا گرون و مدل بالا هستش و ماشين گشت ارشادي‌ها هم بنزهاي گرون آخرين مدله. با اين تفاوت که براي گروه اول باباها شخصي پولشو دادن ولي دومي از محل بودجه عمومي مملکت خريداري شده (البته اين شباهت هم هست، پول هر دوش رو باباهاي اون پسر و دخترا دادن!)

3- تو هر ماشين دو تا پسر جلو و دو تا خانوم عقب مي‌شينن و در گشت‌هاي ارشاد هم همينطور! با اين تفاوت که اولي‌ها کلي ميگردن دو نفر رو پيدا ميکنن که عقب بشينن ولي دومي‌هارو از روي اجبار کاري دو نفر رو به زور ميشونن صندلي عقب. تازه وقتي دو نفر صندلي عقب نشستن اون پسرها جرات ندارن ديگه به دختراي ديگه نگاه کنن و باهاشون حرف بزنن ولي در مورد گشتهاي ارشاد حضور اون دو تا خانوم باعث ميشه که آقايون مجوز حرف زدن و نگاه کردن خانوما رو داشته باشن!

4- هر دو گروه کارشون اينه که تو خيابون چرخ بزنن و بنزين بسوزونن و هوا رو آلوده کنن ولي اولي‌ها نبايد اين کار رو بکنن ولي دومي‌ها چرا!

5- مردان گروه اول دايم کله‌هاشون از ماشين بيرونه و سرگرم ديد زدن بالا و پايين بانوان بيرون هستن و گروه دوم هم دقيقا همينطور. با اين تفاوت که اولي بايد شخصا پول ماشين و بنزين رو بده ديد بزنه ولي خرج دومي رو ما بايد بديم که آقايون ديد بزنن! تازه آقايون اول گناه ميکنن به خرج خودشون ديد مي‌زنن و گروه دوم به خرج ما با ديد زدن بانوان مي‌رن بهشت...

6- کار هر دوشون صحبت کردن و گپ زدن با خانوم‌هاي شل حجابه ولي گروه اول پول خرج مي‌کنن، وقت مي‌ذارن و از کار و زندگي ميافتن که قربون صدقه خانوم‌ها برن ولي دومي‌ها کارشون اينه و بابتش از من و شما پول مي‌گيرن که به خانوما گير بدن و حرصشون بدن.

خداوندا، پروردگارا، قربون اون بزرگي و حکمتت برم. چطور بعضي آدم‌ها رو از شکم مادر خوش‌شانس به‌اين دنيا مياري که اين برادران ارشاد از کجا و چه وضعيتي به‌اين شغل مي‌رسن که با پول مردم سوار بنز مردم بشن، از صبح تا شب تو جردن بالا و پايين برن، در حالي که دو تا خانوم صندلي عقب هستن دخترا و خانوماي شل حجاب رو ديد بزنن و بعضا يه گپي هم زده بشه، آخر ماه هم حقوقشون رو به‌همراه اضافه‌کار و همچنين حق صعوبت (!) بگيرن.

Wednesday, April 19, 2006

براي ديدن خلاصه تاريخ ايران اينجا را کليک کنيد. از خوندنش هم لذت ميبريد و هم عبرت ميگيريد...

Monday, April 10, 2006

زايران و از ترک و از تازيان
نژادي پديد آيد اندر ميان

نه دهقان، نه ترک و نه تازي بود
سخن‌ها به‌کردار بازي بود

همه گنج‌ها زير دامان نهند
بکوشند و کوشش به‌دشمن دهند

به‌گيتي کسي را نماند وفا
زبان و روان‌ها شود پر جفا

بريزند خون و از پي خواسته
شود روزگار بد آراسته

زيان کسان از پي سود خويش
بجويند و دين اندر آرند پيش

حکيم ابوالقاسم فردوسي (بيش از 1000 سال پيش)

Monday, March 20, 2006

Friday, March 10, 2006

اين هم براي علي، كه براي ديدن نوروز ايران ده روز كم آورد...
بوی عيدی، بوی توت، بوی كاغذرنگی
بوی تند ماهی‌دودی وسط سفره‌ی نو
بوی یاس جانماز ترمه‌ی مادربزرگ
با اينا زمستونو سر می‌کنم
با اينا خسته‌گی‌مو در می‌کنم
شادی شکستن قلک پول
وحشت کم شدن سکه‌ی عیدی از شمردن زیاد
بوی اسکناس تانخورده‌ی لای کتاب
با اينا زمستونو سر می‌کنم
با اينا خسته‌گی‌مو در می‌کنم
فکر قاشق زدن یه دختر چادرسيا
شوق یک خيز بلند از روی بته‌های نور
برق کفش جف‌شده تو گنجه‌ها
با اينا زمستونو سر می‌کنم
با اينا خسته‌گی‌مو در می‌کنم
عشق یک ستاره ساختن با دولک
ترس ناتموم گذاشتن جریمه‌های عید مدرسه
بوی گل محمدی كه خشک شده لای کتاب
با اينا زمستونو سر می‌کنم
با اينا خسته‌گی‌مو در می‌کنم
بوی باغ‌چه، بوی حوض، عطر خوب نذری
شب جمعه پی فانوس توی كوچه گم شدن
توی جوی لاجوردی هوس یه آب‌تنی
با اينا زمستونو سر می‌کنم
با اينا خسته‌گی‌مو در می‌کنم

Thursday, February 16, 2006


معروفه که ميگن تحقيقات و اکتشافات علمي هميشه از يک موقعيت پيش‌بيني نشده شروع مي‌شن و مسلما ما هم از اين موقعيت‌ها بي‌بهره نبوديم ولي موقعيت بايد واسه اهلش پيش بياد نه ما! ليکن امروز صحنه‌اي ما رو به خودش مشغول داشت که موجب انجام يک تحقيق دو ساعته در خصوص تاريخچه مجسمه‌سازي در ايران شد!!! مسلما يه تحقيقات دو ساعته نتايج زياد دقيقي نداره ولي بازهم واسه ما خيليه...

اول صحنه رو توضيح بدم براتون تا بعد نتيجه کشفيات رو خدومتتون عرض کنم. دوستاني که محل تقاطع بزرگراه کردستان با همت رو يادشون هست، لطفا يه بار صبح ساعت 8 برين اونجا که نيم ساعت تو ترافيک همين يه‌تيکه گير کنين و سر فرصت به صحنه نگاه کنيد. از کردستان شمال به سمت راست بپيچين و از سر يوسف‌آباد که رد شدين، سمت راستتون تو يه رقوم پايين‌تر (تو يه سطح نيمه عميق! – مازيار) يه پارک مانندوار مي‌بينين که عنصر مورد بحث ما همون وسط قرار داره.

عنصر بحث ما يه گوزن با سايز طبيعي هستش که روش سبزه سبز کردن. همينجوريش چون چشماتون به انواع و اقسام موجودات بدهيبت که با سليقه دهاتي و جوادي اينور و اونور شهر نصب مي‌شن عادت داره چيز خاصي رو توش نمي‌بينين غير از اين‌که دور گردن اين گوزن سبزه‌اي روبان صورتي نداره ولي با کمي دقت بيشتر و عبور در ساعت دقيق که خدمتتون عرض کردم مي‌تونين آب رو ببينين که مثل فواره از همه جون و همه طرف اين گوزن مادرمرده بيرون مي‌زنه! البته اول فقط از دهنش مي‌زد بيرون ولي ديدن که بهتره از مجسمه (ببخشيد سبزه) براي کاربري آبياري چمن‌هاي اطرافش هم استفاده کنن واسه همين هم با سيخ افتادن به جون اون بدبخت و همه ورش رو سوراخ کردن غير از همون‌جايي رو که همه گوزن‌هاي طبيعي عادت دارن چمن‌ها رو باهاش آب بدن!!!

راستش اولين باري که اين مجسمه بي‌ريخت رو ديدم به جون همه مسئولين اين فاجعه شهري صلوات غرا فرستادم ولي کم‌کم که به ديدن اين صحنه عادت کردم شروع کردم به تجسم فردي که اين بدبخت رو اين‌جوري خلق کرده و سعي کردم از روي مخلوق پي به مشخصات خالق ببرم. خوب اولش که با مهندس معمار و مجسمه‌ساز و ... شروع کردم رگ گردنم مي‌زد بيرون و حرف‌هاي ناجوري مي‌زدم ولي بعدا که کم‌کم طرف به اوستا بنا، بنا، سر عمله، عمله و ... تنزل پيدا کرد عصبانيت من هم کم شد و الان تبريک مي‌گم به اون بچه دهاتي افغاني که باباي عمله‌اش براي اين‌که توي تابستون تو خيابون علاف نباشه که بيجه بدزدتش و بلا ملا سرش بياره آوردتش اين وسط کاردستي بسازه و سبزه روش سبز کنه. هر بار هم مي‌بينم اينو لبخند مليحي رو لبام سبز مي‌شه تا اين‌که امروز ديدم يه دونه مجسمه سبزه‌اي قوچ در محوطه چمن تقاطع ستاري – حکيم سبز شده!!!

اولش باورم نشد و بلافاصله رمپ رو که رد کردم زدم بغل و از ماشين پياده شدم ببينم... آره... درست ديده بودم... واقعا عين همون مجسمه رو با قيافه قوچ ساخته بودن و گذاشته بودن اونجا...

من نمي‌دونم کدوم چوپوني رو ور داشتن گذاشتن کارشناس سازمان زيباسازي که اين چيزا رو مي‌پسنده و سفارش مي‌ده؟ يعني واقعا سليقه مردم پايتخت يکي از قديمي‌ترين کشورهاي دنيا هنوز مثل اجداد 6000 سال پيششون هست و فقط از دنيا گاو و گوسفند و خر و بز مي‌بينن و مي‌پسندن؟ به‌خدا همين الان هم تشريف ببرين موزه‌ها و مجسمه‌هاي باستاني ما رو ببينين يک سر و گردن از توليدات الان بالاتر و باکلاس‌تر هستن و به ازاي هر 5 تا انسان يه دونه گوسفند و بز مي‌ساختن.

اين شد که يه گردش کوچولو تو وب کردم که خودتون هم ميتونين انجام بدين (دنبال "مجسمه سازي در ايران" بگردين) و به يک نتيجه جالب برسين! از زمان مسلمون شدن ايران مجسمه‌سازي حروم بوده تو اين کشور (و البته هنوز هم هست اما غير علني) و اولين مجسمه‌هاي مدرن ما از 30 سال پيش ساخته شدن!!! و الان هم دوباره جلوش رو مي‌گيرن.

تازه جالب‌تر اين‌که حدس مي‌زنيد نماد مجسمه‌هاي مدرن ما هم چي باشه؟... بله... درسته... دوباره دو تا دونه بز هستش که کاملا مدرن با فرفورژه درست شده و يکيش تو محوطه موزه هنرهاي معاصر هستش و بعدي هم تو پارک جمشيديه... خدايا... توبه...

Sunday, February 05, 2006


بالاخره بعد مدت‌ها (حدود 3 سال!) همت کردم که واسه خودم اطلاعات جمع‌آوري کنم که يه وب‌سايت شخصي درست کنم. يک سال بعدش واسه خودم هاست و دامين رو ثبت کردم و اواسط تابستون امسال طراحي و اجراش رو دادم دوستام زحمت کشيدن شروع کردن (تا حالا شد چهار سال و نيم!). همين طراحي و اجراش هم شيش ماه طول کشيد تا بالاخره تموم شد (بعد پنج سال!). البته طبيعي بود که تو همين مدت هم کلي بزرگ‌تر شده بودم که لاجرم يه بازبيني کلي به محتواي سايت خورد (به غير از سال تولدم همه چي عوض شده بود. دو تا شرکت عوض کرده بودم، کلي پروژه جديد انجام داده بودم و از همه مهم‌تر اينکه ازدواج کرده بودم که فلسفه طراحي رو کلا عوض مي‌کرد!).

آخرش هم که آب و جارو کردمش و کامل راه افتاد، تازه نشستم نگاهش کردم و يه بار از سر تا تهش رو رفتم. اولين سئوالي که به‌ذهنم رسيد اين بود که: "خوب حالا يعني چي؟..."

واقعا حالا يعني چي؟...

مثلا تو فلان دانشگاه درس خونديم چه فايده‌اي به‌حال کي داره؟ تازه خودمون هم مي‌دونيم چه‌جوري درس خونديم و چند درصد از کلاس‌ها رو دودر کرديم. تو فلان انجمن عضويم که 10000 نفر ديگه هم عضون و تو هم يکيش! اون انجمن‌هاي کشکي هم چه دردي رو از کي تا حالا درمون کردن که ما دوميش باشيم. فلان شرکت‌ها کار کرديم که خودم الان خجالت مي‌کشم از اين همه شرکت!!! 13 سال کار کردم 7 تا شرکت عوض کردم که متوسط ميشه 86/1 سال تو هر شرکت! نرم‌افزارهايي رو بلدم که هيچ کدومش رو نخريدم و غيرقانوني کپي شده!

اومدم به خودم دلداري بدم که مثلا اين وب‌سايت به‌درد بازاريابي مي‌خوره که هرقدر تو گوگل گشتم نتونستم خودم رو پيدا کنم و فقط وقتي کاملا اسم و رسم و شماره شناسنامه مي‌دادم پيدام مي‌کرد! علتش رو که خوندم ديدم چون همه‌جاي سايت من از فريم استفاده شده اصلا موتورهاي جستجو اصلا نمي‌تونن پيدا کنن اين وب‌سايت رو!!!

الان هم به پوچي رسيدم و دارم فکر مي‌کنم که آخه حالا زندگي اصلا يعني چي؟...

Tuesday, January 24, 2006


يک روز از زندگي ايوان دنيسويچ:

از اون ساعت‌هاي 1 سخت بود...
از اون ساعت‌هاي 2 سخت بود...
از اون ساعت‌هاي 3 سخت بود...
از اون ساعت‌هاي 4 سخت بود...
از اون ساعت‌هاي 5 سخت بود...
از اون ساعت‌هاي 6 سخت بود...
از اون ساعت‌هاي 7 سخت بود...
از اون ساعت‌هاي 8 سخت بود...
از اون ساعت‌هاي 9 سخت بود...
از اون ساعت‌هاي 10 سخت بود...
از اون ساعت‌هاي 11 سخت بود...
از اون ساعت‌هاي 12 سخت بود...
از اون ساعت‌هاي 13 سخت بود...
از اون ساعت‌هاي 14 سخت بود...
از اون ساعت‌هاي 15 سخت بود...
از اون ساعت‌هاي 16 سخت بود...
از اون ساعت‌هاي 17 سخت بود...
از اون ساعت‌هاي 18 سخت بود...
از اون ساعت‌هاي 19 سخت هستش...
از اون ساعت‌هاي 20 سخت خواهد بود...
از اون ساعت‌هاي 21 سخت خواهد بود...
از اون ساعت‌هاي 22 سخت خواهد بود...
از اون ساعت‌هاي 23 سخت خواهد بود...
از اون ساعت‌هاي 24 سخت خواهد بود...

فردا هم خدا بزرگه... يه جايگزين بايد براي مهندسي پيدا کنم... ميرم رئيس گروه تلپ مي‌شم...

(توجه: در تهيه اين متن از نوشته‌هاي دوست عزيزم مازيار بهره فراوان برده‌ام)