Tuesday, April 29, 2008

روزي روزگاري در يك شهر با خيابان‌هايي سنگ‌فرش‌ شده در كناره‌هاي يك رودخانه خروشان، پسر كوچكي زندگي مي‌كرد كه از ديگر بچه‌هاي شهر دوري مي‌جست. آنها دائما او را اذيت مي‌كردند چون او فقير بود و والدينش دائم‌الخمر بودند و لباس‌هايش پاره بود و پابرهنه مي‌گشت. هرچند پسرك هميشه شاد بود و به طعنه‌ها و كتك‌زدن‌ها و تنهايي بي‌پايانش اعتنايي نمي‌كرد. او مي‌دانست كه خوش‌قلب و سرشار از عشق است و اينكه روزي كسي جايي عشق درونش را خواهد ديد و با مهرباني پاداشش را خواهد داد. سپس يك شب، هنگامي كه در پاي پل چوبي روي رودخانه كه به خارج از شهر منتهي مي‌شد مشغول التيام زخم‌هاي جديدش بود، در تاريكي صداي نزديك شدن اسب و گاري بر روي سنگ‌فرش را شنيد و هنگامي‌كه به او نزديك شدند، سوار را ديد كه در تيره‌ترين پوشش‌ها بود و لبه‌ كلاه سياهش بر صورت ناهموارش سايه افكنده بود و بر تن پسرك لرزه ترس مي‌انداخت. پسر با كنار گذاشتن ترسش، لقمه كوچكي كه شامش براي آن شب بود را در هنگام عبور گاري از روي پل و از كنارش به سوار كلاه‌پوش عرضه كرد. ارابه ايستاد، سوار سر تكان داد، پياده شد و دمي كنار پسرك نشست، لقمه را بين هم تقسيم كردند و از اينجا و آنجا صحبت كردند. سوار از پسر پرسيد كه چرا پابرهنه و لخت و تنها است و پسر درحالي‌كه به سوار از فقر و زندگي سختش مي‌گفت، به پشت ارابه نظر افكند كه پر از قفس‌هاي خالي كوچك حيوانات بود كه بوي تعفن مي‌دادند و كثيف بودند و درست هنگامي كه پسر مي‌خواست بپرسد كه چه حيواناتي در آن قفس‌ها بودند، سوار برخواست و گفت كه مي‌خواهد به مسيرش ادامه دهد. سوار زمزمه كرد: ” اما قبل از اينكه بروم، چون تو با عرضه نيمي از لقمه كوچك خود با يك مسافر پير و خسته بسيار مهربان بودي، مي‌خواهم چيزي به تو بدهم كه ممكن است امروز ارزش آن را نفهمي، اما يك روز هنگامي كه كمي بزرگتر شدي، شايد به گمانم به آن ارج نهي و از بابت آن شكرگذار من باشي. اكنون چشمانت را ببند.” پسر اطاعت كرد و چشمانش را بست و سوار از يك جيب پنهاني ردايش يك ساطور قصابي بلند، تيز و براق را بيرون كشيد، در هوا بلند كرد و بر روي پاي راست پسر فرود آورد و تمام پنج انگشت كوچك و گلي او را قطع كرد. و در حالي‌كه پسرك شوكه شده خاموش و با دهان باز بي‌هدف به دوردست‌ها خيره شده بود، سوار انگشتان پاي خونين او را جمع كرد و به‌سمت دسته موش‌هايي كه در جوب‌ها شروع به جمع‌شدن كرده بودند پرت كرد، به ارابه‌اش بازگشت، به آرامي از روي پل گذشت و پسرك، موش‌ها، رودخانه و شهر رو به سوي خاموشي هاملين را پشت سر گذاشت.
The Pillowman

Monday, April 28, 2008

چقدر از زندگيم رو صرف بحث‌هايي كه حتي خودم هم بهشون اعتقاد نداشتم كردم؟
اين مردك بدجوري شبيه احمدي‌نژاده. آخرش آدم نمي‌فهمه كه آخر احمق‌هااست يا آخر وقيح‌ها: