Wednesday, August 23, 2006


34 سال گذشت...

الان دارم سعي مي‌کنم خاطراتي رو که هنوز مي‌تونم به‌ياد بيارم رو يه بار مرور کنم. دورترين خاطره‌اي که به‌ياد دارم اينه که دو تا مادربزرگ‌هام توي يک اتاق که به‌ياد ندارم جزئياتش رو نشستن و يکيشون منو بغل کرده و دارن با هم حرف مي‌زنن. رنگ اين خاطره رو نمي‌تونم بسازم و اونقدر کم‌رنگ شده که سياه‌هاش خاکستري شدن و سفيدهاش زرد چرک‌تاب...

دورترين خاطره از پدرم وقتيه که تو يه فولکس قورباغه‌اي نشسته و من دارم بهش مي‌گم بابا تو رو خدا اين تحفه رو با خودت ببر... خيابون هم خاکيه... و مادرم... قديمي‌ترين چيزي که ازش يادمه اينه که تو خونه خيابون پيروزي باهم نشسته‌ايم و داره به من غذا مي‌ده... اولين خاطره از خواهرم هم وقتيه که هنوز به دنيا نيومده بود و از طرفش يه هديه بهم دادن و من تعجب کرده بودم که من که خواهر ندارم پس اين هديه از کجا اومده... دورترين خونه‌اي که به‌ياد دارم موکت نارنجي داشت و 100 تا پله... دورترين موسيقي هم که به‌خاطر ميارم يه آهنگ از رامش هستش که مي‌خوند: رودخونه‌ها، رودخونه‌ها، منم مي‌خوام راهي بشم، برم به دريا برسم، ماهي بشم... ماهي بشم... خاله مينام منو رو ميز نشونده بود و خودش هم با آهنگ مي‌خوند... چقدر هنوز دوستش دارم...

خاطرات زيادي رو تو همين 15 دقيقه تونستم مرور کنم که خيلي‌هاش لبخند به لبم مياره و اشک حسرت به چشمهام... از همه‌چيز و همه‌کس... از سرخه‌حصار که مي‌رفتم مهدکودک و پدرم هميشه دم يه بقالي واي ميساد و مي‌ذاشت هرچي دلم مي‌خواد واسه خودم بخرم... از بازي‌هايي که با بهترين هم‌بازيم خواهرم مي‌کردم... از مهدمينا که با پسرخاله و دختردائيم کلاس اول مي‌رفتم... از انقلاب... از خاله کوچيکم نرگس که ازم پرسيد شاه رو دوست داري يا خميني رو و من که اصلا نمي‌دونستم کدوم به‌کدومه گفتم شاه رو و بهم گفت نه... از امروز بايد خميني رو دوست داشته باشي... از مدير کلاس پنجم که خودش با موتور تو تابستون اومد دم خونه‌مون و کارت شرکت تو امتحان ورودي مدرسه تيزهوشان رو داد دستم و گفت مي‌خوام يادت باشه که از طرف همه ما شرکت مي‌کني و سال بعدش تو جبهه شهيد شد... از هومن که با هم منتظر سرويس مدرسه مي‌مونديم و با بيسکويت مادر به سرويس زنگ مي‌زديم...

34 سال گذشته و نمي‌دونم سال ديگه دورترين خاطره‌ام چه چيزي خواهد بود... خيلي از خاطره‌هايي هم که الان برام شفاف موندن اونايي هستن که تو خواب و روياهام ديدم... همشون مثل شب اول تازه و شفاف باقي موندن... فکر کنم آخرين خاطرات زندگيم هم فقط روياهام باشن...

فکر کنم آخرين روياهام هم مثل الان لبخند به لبم بيارن و اشک حسرت رو به چشم‌هام...

No comments: