Saturday, December 28, 2002


ساعت 3 يكي از دوستان بهم زنگ زد كه بيا امروز مراسم انتخاب بهترين وبلاگ فارسيه. من هم دور خودم چرخيدم كه اي داد چرا من جا موندم؟ چرا كسي بهم نگفته بود؟ به كي زنگ بزنم كه اونا هم بيان؟... انقدر از خودم سئوال كردم كه احساسم فروكش كرد. اون موقع بود كه از خودم پرسيدم بهترين وبلاگ؟ بهترين وبلاگ يعني چي؟ مراسم واسه چي؟ جايزه چي مي‌خوان بدن و به كي؟...

راستي... جايزه به چي؟...
به بهترين بغضي كه تو گلوت گره خورده؟
به بهترين اشكي كه موقع كم آوردن يه كلمه براي نوشتن از گوشه چشم بيرون مياد؟
به بلندترين خنده‌اي كه موقع خوندن مزخرفاتي كه نوشتي مي‌كني؟
به لرزون‌ترين انگشتي كه رو صفحه‌كليد مي‌خوره تا فريادش باشه؟
به طولاني‌ترين جمله‌اي كه از نوشتنش پشيمون مي‌شي و پاكش مي‌كني؟
به بهترين كامنتي كه دوستات برات مي‌ذارن و تا مغز استخونتو مي‌سوزونن؟
به بهترين جمله‌اي كه هر كلمه‌اش مثل ناخني مي‌مونه كه روي گونه‌ات مي‌كشي؟...

كي مي‌دونه واسه چي يه نفر فقط يه جمله نوشته "بر پدرشون لعنت..."؟
كي مي‌دونه واسه چي ساعت نوشتن يه متن 5 سحره؟
كي مي‌دونه واسه چي يه نفر 10 روزه كه چيزي نمي‌نويسه؟

پس بياييد بهترين فنجون رو انتخاب كنيم...
جايزه‌اش هم 1000 تا عدد بيشتر تو Total number of page views up till now...

Friday, December 27, 2002


يه بيماري عجيبي تو شركت ما شيوع پيدا كرده و بايد هر چه سريعتر يه فكري به حالش كرد. دوستان نشستن دارن حقوقشون رو مي‌گيرن و روزنامه مي‌خونن. وقتي كه مي‌بينين كارتون رو راه نمي‌اندازن، يه نفر كاري رو از بيرون ميارين تا كارتون رو انجام بده. همين موقع است كه دوستان روزنامه رو كنار مي‌ذارن كه:

"خوب اين پول رو به ما مي‌دادي و ما خودمون انجام مي‌داديم چون ما فلانيم و بيساريم"

من هم نفهميدم كه پس اين حقوقي كه دوستان آخر ماه نوش جان مي‌كنن مال چه كاريه؟ خوب اول از همه حقوق ماهيانه مال كار كردنه نه روزنامه خوندن. دوما هم كه اگر بنده اين پول رو هم اضافه‌تر بدم خدمتتون، به جاي يه روزنامه در روز، اون موقع دو روزنامه مي‌خونيد. همه هم مي‌دونيم كه اخبار اين چند وقته هم همش اعصاب خورد كنه. واسه همين هم بهتره اين دوستان يه روزنامه بخونن تا اعصابشون راحت‌تر باشه.

Thursday, December 26, 2002


دندونم درد مي‌كنه...
سرم درد مي‌كنه...
چشمم درد مي‌كنه...
معده‌ام هم درد مي‌كنه...
فرصت نكردم تو اين خراب شده چيزي بنويسم... چون چيزي نداشتم بنويسم.
امروز يه آقايي اومد سخنراني كرد كه ارزش افزوده توليد ديگه خيلي كمه. يا نوآوري كنيد و يا بازاريابي. هر كسي هم كه كامپيوتر بلد نباشه بي‌سواده...
امروز وقتي ازش پرسيدن تو انقلاب اطلاعات تكليف فرهنگ، اخلاق و هويت انسان چي ميشه گفت به هر حال نياز ما اينه... اقتصاد اينو ميگه...
اين آقا قبلا تو جبهه بود و مي‌جنگيد، رفت انگليس ديد كه...
امروز فهميدم كه عدد قراره به جاي ما حرف بزنه...
امروز فهميدم كه ما سر كار بوديم تا حالا...
امروز تعجب كردم كه چطور انسان تا حالا تونسته 3000000 سال بدون كامپيوتر زنده بمونه...
انسان قبلا آدم نبوده كه با الاغ مي‌رفته مسافرت...
امروز برام بديهي شد كه 0 و 1 تنها ارقامي هستند كه ارزش دارن...
يا هستي و يا نيستي...
بقيه كلمات ديگه تو اين انقلاب انفورماتيك تا وقتي كه تبديل به 0 و 1 نشن ارزش ندارن...
اما يادمه اون قديما يه چيزي يه جايي خونده بودم كه:
در آغاز كلمه بود...
و كلمه نزد خدا بود...
و كلمه خدا بود...

دندونم درد مي‌كنه...

Thursday, December 19, 2002


پيشنهاد مي كنم براي گناهكاراني كه جرمشان همچين يه كم سنگينه مجازات جديدي در جهنم وضع بشه به اسم آندوسكوپي معده!!! به اونايي كه يه كم كارهاي خوب هم كردن تخفيف بدن و يه آمپول لايت بي حسي بزنن كه نتونن دستشونو تكون بدن و لوله اي رو كه 1 متر رفته تو حلقشون از تو دهنشون بكشن بيرون! خوبي اين مجازات اينه كه هر لحظه دلتون (ببخشيد دلشون! شما كه ناف بهشتيد) مي خواد كه لوله رو بي اختيار قورت بدن تا تموم شه عذابش اما نميشه كه! يك متر لوله توي معده است و هنوز 2 مترش بيرونه! يعني هيچ اميدي نيست...

به اين روش ميشه اثر سرب مذابي رو كه قبلا ريختن تو حلقشون رو روي معده ديد و يا حتي با استفاده از يك لوله جنبي سرب مذاب رو همون موقع تزريق كرد به يه جاي خاص و به اين وسيله تكنولوژي عذاب جهنم رو بهبود بخشيد. وقتي هم كه مامور عذاب مربوطه داره لوله رو توي حلق و مري و معده گناهكار ننه مرده ميچرخونه تا مطمئن شه كه هيچ جاي طرف بي عذاب نمونده، دل و روده طرف ميخواد بياد تو دهنش و بخشي از سربهاي مذاب كه هنوز عمل نكردن، مري ايشون رو مورد عذاب قرار ميدن!

والرحم برحمتك يا ارحم الراحمين...

Tuesday, December 17, 2002


ديشب جاتون خالي رفتيم تالار رودكي براي ديدن يه كنسرت از كشور ايتاليا. جدا از اينكه واقعا زيبا بود، صندلي‌هاي اين سالن هم مسئله شد واسه ما. از وقتي كه يادمه صندلي‌هاي اين سالن هميشه چند تا شكسته داشته و هميشه رفقا مجبورن از هم دور بيافتن به‌خاطر صندلي شكسته بينشون و اگر سالن شلوغ باشه كه اصلا هيچ، همون صندلي شكسته هم بازارسياه پيدا مي‌كنه.

ديشب رديف جلوي ما يه خانم اومد بشينه رو يكي از همين صندلي‌ها كه تالاپ روي زمين ولو شد! جالبيش هم اينه كه همه با خنده برگزاركردن و بنده‌خدا مجبورشد جدا از بقيه بشينه. اين به كنار، مامورسالن اومد جلو مبادا كه كسي قر بزنه!!! چنان چشم‌غره‌اي به بنده‌خدا خانمه رفت كه همه لبخند‌زنان نشون‌دادن كه چيز مهمي نيست و پيش مي‌آد بالاخره!!!... و اما داستان ما از اون‌جاست كه بنده از دهنم دررفت: "خدا پدر و مادر وزارت‌ارشاد رو بيامرزه كه اين‌طور با ميراث‌فرهنگي همكاري مي‌كنه چون الان نزديك 3 ساله كه همين صندلي شكسته‌است و همينجوري دست نخورده مونده". آقا ما اينو گفتيم ديديم طرف ماموره شروع‌كرد به خودش مثل مارزخمي پيچيدن و آخرش نتونست بيشتراز 30 ثانيه دووم بياره و اومد بالاسر ما كه: "نه آقا وزارت‌ارشاد خيلي هم دمش گرمه. مهندس‌هاي ما هستن كه همش ادعا هستن و بي‌سوادا بلد نيستن صندلي درست كنن. ميان صندلي رو درست مي‌كنن و 1 ماه بعد خرابه دوباره!!!". فكر كنم وزيرارشاد باباش يا داداشش بود كه اين‌جور بهش برخورد.

ما و دوستمون هم براش توضيح داديم كه نه مجيد جان! اوني كه صندلي تعمير مي‌كنه نجار و آهنگره و نه مهندس و طرف هم كه انگار بو برده‌بود ما مهندسيم و مي‌خواست حتما يه توهيني به ما كرده‌باشه جواب‌داد: "نه اونا كه قديمي مي‌شن‌ به خودشون مي‌گن مهندس!!!". ما هم ديگه سربه‌سرش نذاشتيم. تمام مدت كنسرت هم رفت و اومد و موقع اجراي آهنگ با رفيقاش سروصدا كرد و حرف‌زد. آخر برنامه هم مجبور شدم زودتر از سالن برم بيرون و تو راهرو از همون آقا پرسيدم كه مي‌دونه وقتي با دوستاش اينجا حرف مي‌زنه و مي‌خنده صداش مي‌ره تو سالن جواب داد كه پس مي‌فرماييد لال شيم؟!!!...

ما كه نفهميديم بالاخره اين آقا تو اين سالن مسئول چيه؟ صندلي‌ها خراب بود، فرمودن تقصير مهندساي بي‌سواد تو تعمير صندليه! بلند حرف مي‌زد و مي‌خنديد موقع اجرا، چون نبايد لال بشه يه ساعت و نيم. وظيفه‌اش رسيدگي به مردمه و توهين مي‌كرد بهشون. پس حتما وزيرارشاد يا باباشه و يا داداشش كه اين‌بابا رو استخدام كرده و پول مردم رو مي‌ريزه تو حلقش. من كه ازاين‌ به‌بعد صداش مي‌كنم مسجدجامعي...

Monday, December 16, 2002


يه چيزي كه جديدا تو كار بهش دقت كردم، بالا رفتن توقع دوستان و همكاران نسبت به دستمزدشونه بدون كار كردن!!! اين مسئله رو تقريبا همگي يادمونه. مخصوصا شب عيد!!! ها ها ها... يادتون هست كه شب عيد همه كارمندهاي شركت دونه دونه يواشكي منتظر مي‌مونند كه سر رئيس خلوت شه و مي‌پرن تو كه: "ببخشيد يه عرضي داشتم..." و بعدش هم تقاضاي اضافه حقوق. اين مسئله فكر كنم تو خيلي از جاهاي دنيا وجود داره ولي تو ايران قضيه‌اش يه كم فرق مي‌كنه.

فرض كنيم يه پروژه‌اي اومده پيشتون و قراره كارشناس كه 5 سال از فارغ‌التحصيليش مي‌گذره از بيرون بگيرين. طرف بعد از هزار ناز و ادا حال مي‌ده بهتون و حدوداي نصفه‌شب باهاتون قرار مي‌ذاره كه بياد دفترتون. از يكيشون پاي تلفن مي‌پرسين كه: "چرا قرار رو ساعت 8:30 شب ميذاري؟" جواب مي‌ده كه: "آخه سرم شلوغه". شما هم درجا خدمتشون عرض مي‌كنيد: "حالا كه سرتون شلوغه ما هم مزاحمتون نمي‌شيم". 10 دقيقه بعد زنگ ميزنه كه: "3 تا قرارمو كنسل كردم و مي‌تونم ساعت 3 بعدازظهر بيام!!!" (تا اين جا 5:30 ساعت تخفيف داد!). ازشون مي‌پرسيد:" عزيزم شما كه به اين راحتي 3 تا قرارتو كنسل مي‌كني، انتظار داري بنده با شما كار كنم؟" و شما مي‌تونيد ايشون رو 2 ساعت بعد تو اتاقتون داشته‌باشين (اين ماجرا واقعي‌است و فقط به علل نامعلوم اسم‌ها حذف شده‌اند).

و حالا قضيه شيرين حق‌الزحمه!!! از ايشون مي‌پرسين كه: "ما چقدر به شما بدهكار خواهيم‌شد؟". ايشون پس از نيم ساعت سخنراني در باب اينكه اين كار خاصه، كسي تو اين باغ نيست غير من، الان 80 تا كار ديگه دارم، كلي هزينه دارم (بابت نوشتن 40 برگ گزارش، اون هم شب تو خونه، بدون نقشه‌كشي و هزينه‌ها بر عهده كارفرما!) و... ميگه 000/500/3 تومن بابت 6 ماه كار. اين ميشه ماهي 000/600 تومن. محض جسارت ميپرسين: "زياد نيست؟". ايشون هم كه بهشون برخورده كه ارزششون رو با پول مي‌سنجيد (!) كلي درباره 6 تا پروژه ديگه‌اي كه دستشه و هر كدوم دو برابر اين پول رو داره سخنراني مي‌فرمايند. دوباره به ايشون ميگين كه: "اگه سرتون شلوغه ما..." هنوز حرفتون تموم نشده كه معلوم مي‌شه 3 تاشو تحويل داده و 3 تاي ديگه هم منتظر نقشه است كه شروع كنه!!! جسارتا از ايشون برنامه حضور در شركت رو مي‌پرسين و درحالي كه با تعجب بهتون نگاه مي‌كنه مي‌گه: "نه من تو خونه كار مي‌كنم". به پاش مي‌افتين كه: "عزيزم اين پروژه 80 جور كار داره اگر خونه بشيني كه نمي‌شه" و طرف راضي مي‌شه 2 روز در هفته (معمولا 5 شنبه سرجهازي همه هست!) و روزي 3 ساعت حال بدن به شما تشريف بيارن. نكته جالب هم اينه كه تمام كاري كه ميكنن تو همون دو روز و روزي 3 ساعتيه كه شما دق ميكنين تا كار كنه. يعني 000/600 تومان براي 24 ساعت در ماه! آخرش هم ويراستاري با خودتونه چون طرف مهندسه و انشانويس نيست، تمام تايپش پاي خودتونه چون طرف تايپ بلد نيست، گرافها با خودتونه چون اكسل بلد نيست. گشتن تو اينترنت با خودتونه چون طرف خط نداره و ...

با يكيشون دودوتا چهارتا كردم و خودش شرمنده شد. اگر اين دوستان ماهي 3 جا مشغول باشن، به هر جا روزي 3 ساعت بيشتر نميرسه و با اين حساب درآمدشون از هر جا حدود 000/400/5 تومان خواهد شد كه در حدود 000/800/10 تومان در ماه است در صورتي كه حقوق معادل چنين شخصي در يك شركت خصوصي در حدود 000/350 تومان در ماه است!!! آقايون و خانوما... چه بخواهيم و چه نخواهيم تو مملكتي زندگي مي‌كنيم كه سطح درآمد پايينه. هر قدر هم كه زور بزنيم بتونيم دوبرابر بقيه همكارامون در بياريم. اما اين جور چند جايي كار كردن و چند جايي پول گرفتن نه تنها در درازمدت از كيفيت كار ما كم مي‌كنه، بلكه بدقولي‌هامون باعث مي‌شه كارفرماها بپرن. همه هم پيش خودمون مي‌دونيم كي و چي هستيم. مي‌دونيم تو دانشگاه چي بهمون ياد دادن و چي خودمون ياد گرفتيم. ميدونيم كه اين روش كار كردن فقط مال دوران قحط‌الرجال الانه. 3 سال بعد ديگه اينطور نيست. اون موقع چي‌كار ميكنيم؟...

به‌خدا يه جا كاركردن در دراز مدت به نفع همه ماست. همه ازش سود مي‌بريم. هم كانون‌هاي علمي و مهندسي رو تقويت مي‌كنيم و هم از اين بازار بلبشو خلاص مي‌شيم. تقاضاي اضافه حقوق هم جاي خودش... راستي داره آخر سال مي‌شه... برم سر راه رئيس واسه اضافه حقوق...

Thursday, December 12, 2002

اين هم اولين برف... ذوق بيدار شدن از خواب و ديدن اولين برف تو دل همه ما هست. يادتونه مادر و پدرتون صداتون مي كردن كه پاشو داره برف مي ياد؟ كنجكاوي ديدن برف يادتونه؟ چند بار سرتونو بالا گرفتين تا برف روي صورتتون بشينه؟ چند بار صداي خرد شدن برف تازه ضخيم رو زير پاتون حس كردين؟ چند بار به سفيدي برف حسادت كردين؟



راستي... تا حالا تونستين از بارش برف اينجوري عكس بگيرين؟ تا حالا تو عكساتون دونه هاي برف افتادن؟... من كه خودمو كشتم تا اين شد

تا حالا چند نفر رو كشتين؟

هيچ چي؟...

مگه ميشه؟...

Wednesday, December 11, 2002

آقا تا حالا به حكايت "كارفرما" دقت كردين؟ خيلي موجودات ماماني و خوبي هستن چون اگر نباشن ما از گشنگي مي‌ميريم و همينه كه اصل "هميشه حق با مشتري است" خلق شده چون يا حق با مشتري است و يا گشنگي... من تو اين چند ساله با چند نوع اين كارفرماها كار كردم و واقعا دوستشون دارم. چند تا حكايت هم ازشون دارم كه بعضي‌هاش حرص درآره و بعضي‌هاش بامزه. گاهي وقت‌ها هم ميشه كه اصلا اين كارفرماها مي‌شن يه قسمت از زندگيت!!! به خدا راست مي‌گم!!! ها ها ها...

همين الان بنده يه كارفرماي گل دارم كه هر روز صبح ساعت 8 از شهرستان به موبايلم زنگ ميزنه و 15 دقيقه فحش مي‌ده، 15 دقيقه ابراز ناراحتي مي‌كنه، 15 دقيقه باب دوستي رو باز ميكنه و 15 دقيقه قربون صدقه‌ام ميره!!! جدي ميگم! هر روز صبح كه از خواب پا مي‌شم زود و قبل از هر كاري ميدوم و موبايل رو روشن ميكنم كه بتونه بهم زنگ بزنه. راستش يه جورايي هم اصلا بهش معتاد شدم! امروز فقط عجيب بود كه 8 زنگ زد و 15 دقيقه قربون صدقه‌ام رفت و خداحافظي كرد. فكر كنم مريض شده يا اينكه... (اي داد بيداد!). هر كاري هم مي‌كنم پول نميده بهم! حتي قرارداد هم نمي‌بنده اما تو كار طلبكاره.

يه كارفرما ديگه داشتيم كه اولش گچ كار سقف بود و الان 70 تا برج و مجتمع اينور اونور تهران داره. خدا خيرش بده عينهو رضا شاه بود. وقتي يه چيزي ميگفت ديگه رد خور نداشت حتي اگر خودش هم ميفهميد كه مزخرف گفته! يه بار تو جلسه بهش گفتم كه آقا جان اين حرف شما فني نيست. طرف با طمانينه خاص كارفرماهاي قبلا گچ كار و الان ميلياردر از جيبش 5 تا دسته چك درآورد و گفت: "پسرم. تو هر كدوم از اين حسابا 1 ميليبارد پوله. پس من فني صحبت ميكنم!!!". ما هم كه قكر كرديم ديديم راست ميگه!!!

يه كارفرما هم دارم كه فكر مي‌كنه چون كارفرمااست يعني من نوكرشم! اگر روش بشه ميگه برو واسم چايي بريز! جالبيش هم اينه كه خود كارفرما نيست ها! مهندس دفتر فني كارفرما تو كارگاهه! بعضي‌هاشون اصلا جنبه اين كار رو ندارن و فكر ميكنن كه چون پول مشاور رو ميدن يعني مشاور نوكر و نون خورشون هستن (گر چه مشاورا نون خورشون هستن!!!). جالبيش هم اينه كه پول ماليات خود ماست كه بهشون ميديم. مثلا فكر ميكنين طرف از پول ارث باباش ميره سد و نيروگاه ميسازه؟ يه بار به يكيشون گفتم كه ماشين پرايد 3 ميليون تومني رو 7 ميليون ميخرم كه توي خر بشي كارفرما!!! طرف از اين همه قدرت كلام و منطق نهفته در اين جملات رو ول كرد چسبيد به عبارت خر!!!... آخرش هم ديديم همه گشنه ميمونيم معذرت خواستيم ازش... "چون هر چي باشه حق با مشتري است"...

Tuesday, December 10, 2002


والله بابام جان ببخشيد كه يه مدته نميرسم چيزي بنويسم. خوش به حالتون... اين كارمو تحويل بدم انقدر مي نويسم كه غش كنين

Saturday, December 07, 2002


سلام،

از تمام دوستان عزيزي كه لطف كرده بودن Comment گذاشتن، ايميل زدن و حتي تلفن كردن به ايران ممنونم. مطمئن هستم كه هر جاي دنيا كه باشيم، هنوز همون دوستان قديمي ميمونيم. من هم راستش از خودم خجالت كشيدم كه چرا انقدر وقفه انداختم تو اين برنامه‌ها. لوريس چكناواريان 15 روز تو ايران برنامه داره به اسم "موسيقي ملل" و هيچ شبي هم برنامه‌اش تكراري نيست. همين الان دارم ميرم وحدت تا حداقل براي دو شب بليط بخرم واسه دوستان عزيزي كه دوست دارن دوباره دور هم جمع شن. خيلي خوشحال ميشم اگر بچه‌ها لطف كنن و دوباره با من تماس بگيرن. از اين به بعد هم برنامه به راهه...

يادتون باشه كه اين برنامه‌ها براي يادآوري اينه كه ما هنوز هستيم و هنوز "ما" هستيم... مي‌بينمتون...
(راستي، به خدا هنوز ميشه تو ايران زندگي كرد...)


Thursday, December 05, 2002

داشتم واسه رفيقم دنبال انارش ميگشتم كه بهش عشق بورزه رسيدم به اين عكس كه دسته جمعي(!) از خودمون گرفته بوديم


اين هم يه كرمون مارش به سلامتي همه بچه ها

Tuesday, December 03, 2002


در زماني نه چندان دور دل همه ما خوش بود. با دوستان دوران دبستان، راهنمايي، ديبرستان، دانشگاه، سربازي، همكارا و دوستاي همه اينا قرار ميذاشتيم و هر هفته يه جا ميرفتيم. تئاتر، سينما، كنسرت و مسافرتهاي يه روزه. اين برنامه هم رد خور نداشت. هر هفته برگزارش مي كرديم. با ايميل و تلفن و درگوشي همه خبردار ميشدن و اسم ميدادن كه اين هفته ما هستيم. يادش به خير كه چقدر دوستام دق ميدادن منو با اومدن و يا نيومدنشون. سر برنامه اي كه بليطاش ناياب بود يه دفعه 4 تا بليط اضافه مي كردن و ما مجبور بوديم شرمنده بعضي دوستا بشيم واسه ايشون 4 تا كنار بذاريم و بعد همون آقا 10 دقيقه قبل از برنامه معذرت خواهي مي كرد كه ببخشيد نميتونم بيام و بليطاش باد ميكرد!!! خدا خيرش بده... سر آخرين مسافرت يه روزه به تنگه واشي شده بوديم 6 تا ميني بوس. 120 نفر...

كم كم دوستامون رفتن. هر كدوم يه جور. ازدواج بهترين دليلش بود و بعد كانادا و آمريكا... هر كدومشون يه تيكه از وجودمونو برداشتن رفتن. الان نميدونم از اون گروه كي اين وبلاگ و خطوط رو ميخونه و نميدونم كه خاطرات هر كدوم از اين دوستامون چه جور تو ذهن بقيه مونده ولي...

كي پرهام رو يادشه؟ چه جوري بهتون بگم كه تو بهترين و سخت ترين دوران زندگيم همراه من اون بود؟ دوست مهربوني كه تا ساعت 6 صبح كنار من بيدار ميموند تا اولين پروژه بزرگ زندگيم رو محاسبه كنم؟ چه جوري فراموش كنم كه صبح زود ميرفت خونه درس بخونه واسه امتحان درس مكانيك محيط‌هاي پيوسته تا بعدش بياد بهم درس بده شب امتحان؟ دوران سربازي بهترين هم خدمتيم بود كه هر وقت يكي كار داشت، اون يكي تا بعداز ظهر ميموند تا دوستش جيم شه به كارش برسه. كي يادش مونده پرهام زنگ ميزد تا رابط ما و ژوبين باشه واسه كوه رفتن؟ كي ميدونه كه با رفتن اون ما رابطه مون با چند تا دوست رو از دست داديم؟ كي ديگه كنار من راه ميره و با لهجه لري شوخي ميكنه؟...

مهرداد يادتونه؟ من كه خوب يادمه. از دوره راهنمايي... هيچ وقت يادم نميره كه هر وقت يه تيكه از كامپيوترش خراب ميشد در حالي كه فحش ميداد به اون قطعه زنگ ميزد بهم. هميشه تو مهموني ها يه پاي گرم كردن جمع بود.

يادتونه فرشاد رو؟ بچه هايي كه طالقان اومدن فراموشش نميكنن. يادتونه همه رو ميبرد تو رودخونه و كله همه رو مي كرد تو آب؟ يادتونه چه جوري دنبال ميكرد همه رو؟... اگر مهرداد رو يادتونه، حتما فرشاد، اين دو تا دوست جدا نشدني هم يادتونه. هيچ وقت خوشحالي وقتي كه فرشاد از هواپيماي آمريكا جا موند رو فراموش نمي كنم. دو روز ديگه پيش ما ايران موند...

آخرين دوستي رو كه رفت چي؟ سامان؟ اون دوست چشم آبيمون كه وقت مسافرت تو ماشين شعر بربري رو مي خوند واسه ما؟ يادتونه چقدر ميخنديديم به اين آهنگ؟ يادتونه كه آخرين اين بچه ها بود كه تقريبا تو همه برنامه هاي ما ميومد؟...

اگر بخوام بگم خيلي زياد ميشه... خيلي... از سال 69 عادت كردم به رفتن دوستام. اغلب جووناي ايران عادت كردن به اين موضوع. ميدونين كه از مدرسه ما و از همدوره اي هاي ما چند نفر رفتن؟ راحت تره اسم اونايي كه موندن رو به ياد بياريم. از اونايي كه موندن چند نفر تو فكر رفتن هستن؟... چند نفر از دوستاي شما رفتن؟... چند بار بعد از احوالپرسي ازتون پرسيدن: "نميخواي بري؟". چند بار تا حالا شنيدين:" تو فكر رفتنم". چند بار به خودتون گفتين:" فردا اقدام ميكنم"؟... چرا من بدم مياد ديگه از اسم كانادا؟...

... راستي... مازيار هم داره ميره...

چقدر با ادبن اين خارجي ها! امروز يه آقاهه از يه شركت خارجي زنگ زد به ما. به انگليسي يه چيزايي گفت و همكار ما هم با لهجه اسفباري باهاش انگليسي حرف زد. طرف گفت ببخشيد من فرانسويم و انگليسيم خوب نيست. ايميل ميزنم بهت!!!

Monday, December 02, 2002


تا به حال شده پشت ناخن انگشت وسط دستتون بخاره؟ به نظر من هم عجيب ميومد اولش ولي بعد ديدم كه نه... خود خودشه. دقيقا يه نقطه به قاعده نيم ميليمتر در نيم ميليمتر پشت ناخنم ميخاره. تا به حال هيچ نقطه اي از بدنم به اين مسخرگي نخاريده بود. بدترين قسمتش هم اينه كه هيچ دسترسي به اون نقطه ندارم. دقيقه به دقيقه هم خارشش بدتر ميشه به حدي كه حتي حاضر بودم يه پيچ گوشتي بندازم پشت ناخنم و ورش دارم و تا جا داره بخارونمش.

تازه اين نقطه آروم آروم شروع كرده به حركت كردن پشت ناخنم. همينجوري انگار كه داره اون زير قدم ميزنه. چند بار هم شد كه تا لب ناخنم اومد ولي دوباره برگشت اون زير. با اون يكي دستم شروع كردم به فشار دادن ناخنم تا بتونم گيرش بندازم اما فايده اي نداره. حتي با ناخنم انقدر روي اين يكي ناخنم كشيدم كه خط افتاده الان!!!

آخرش هم وايسادم دارم نگاهش ميكنم ببينم خودش چي كار ميكنه...

اين دوست ما نصفه شبي بي خوابي زده به سرش گير داده به وبلاگ!!! خدايا واليوم برسوووون...

Sunday, December 01, 2002

يكي از دوستان عزيزي كه وجه تمايزش با ساير دكترها در يك فنجونه افاضه فرمودن (در حقيقت تهديد كردن) كه شنيديم يه عده با چتر ميرن بيرون!!! راستش ما هر قدر به اين كلمون فشار آورديم نفهميديم چرا نفوذي هستيم و تازه از كجا نفوذ فرموديم به كجاي كي (!!!). گناهمون هم چيه؟ زير شرشر بارون چتر وا كرديم. آقا اينه جامعه مدني شما؟ اينه دوم خرداد؟ شما هستين كه دم از آزادي ميرنين؟ پس آزادي به سبك غربي ديگه؟ پس بي بند و باري ديگه؟ بدون چتر؟ يعني جنابعالي رسما دارين تبليغ آنارشي گري مي فرماييد ديگه؟ ميفرمايين تمام مردم شهر خيس بشن كه چي؟ كه چشم ها را بايد شست؟

ببينم شما خودتون يه بار لطف ميكنيد رسما به عنوان مبلغ مكتب "زير باران بايد خيلي كارا (!) كرد" با كت شلوار و كراوات تشريف ببرين زير بارون! ميخوام قيافه شما و لباستون رو بعد از 15 دقيقه زير باران با شكوه و لطيف پاييزي ببينم. ميخوام بدونم تشريفتون رو ميبرين به مهموني كه قراره برين؟ با كله خيس، لياسهايي كه آب ازش ميچكه! اصلا روتون ميشه بشينيد روي مبل طرف؟ (عمرا من يكي كه نذارم بشيني رو مبلمون!). ميدوني اگر بشيني روي مبل وقتي پاشي چه تصويري ازت ميمونه تو اون خونه؟ خوبه كه آدم از خودش چنين تصاويري باقي بذاره؟ جاي ... لااله الا الله...

آقا جان شما دوست دارين زير بارون تشريف ببرين، بفرماييد. ديگه تهديد چرا؟ چرا ارعاب؟ چرا پرونده سازي؟ راستي... فلاني... آخرين باري باشه كه چتر منو ور ميداري ميري... واسه خودت چتر بخر... امروز با لباس رسمي خيس شدم...
بعضي از دوستان لطف كرده بودن و واسه اين عكس پاركه پيغام فرستاده بودن. دو تا نكته:

1- آقا اين زير براتون با خط جلي نوشته Send Comment ديگه چرا دو ساعت ياهو مسنجر باز ميكنيد و با آفلاين من رو مرهون الطافتون مي كنيد؟ همين جا لطف كنيد پيغام بذارين ديگه! خجالت ميكشين؟...

2- نوشته بودم كه شاتر 4 ثانيه باز بوده بابا جون. انقدر نور كم بود كه كمتر از اين چيزي معلوم نميشد. شما 4 ثانيه دوربين رو روي دست (و نه سه پايه) در حالي كه سردته و ميلرزي، تازه ... هم داري (!) باز نگه دار ببينم ميتوني با لرزش كمتر بگيري اينو؟...

لطفتون پاينده

Saturday, November 30, 2002


دقت كردم به وضعيتم مي بينم كه هر وقت حالم خوب نيست و پنداري سردرد دارم يا سرما خوردم دلم مي خواد مطلب فلسفي بنويسم!!! اه اه اه...

دوست عزيز باحالم كه لطف كردي ما رو ديشب بردي پارك،

سلام، خدا خفه ات كنه! من سرما خوردم و تمام تنم درد مي كنه. ديگر ملالي نيست جز وجود شما... به گلي سلام مخصوص برسان.

خداحافظ...

جاتون خالي... امشب با يكي از دوستان باحالمون رفتيم پارك. از سرديش كه بگذريم، مناظرش فوق العاده قشنگ بود. اين يكي از نيمكت هاي اونجاست. از شدت نورش همين بس كه سرعت شاتر واسه اين عكس 4 ثانيه بود...



Friday, November 29, 2002


تعذره

چند تا از دوستان عزيز پيگيري كرده بودن كه بابا جون چند وقت ما رو گذاشتي سر كار با "داستان اون فيلمه" پس بقيه‌اش چي شد؟ در جواب اين عزيزان بايد بگم كه ما داشتيم زندگي خودمونو مي كرديم و قصه مي بافتيم كه يه دفعه قضيه اين "انجمن وبلاگ نويسان غياث آباد" مطرح شد و ما هم چون احساساتي شده بوديم رفتيم سينه چاك داديم، مجاهدت ها كرديم، خون ها داديم، والله بابام جان دروغ چرا؟ تا قبر آ آ آ آ... ما خودمان يه همشهري داشتيم كه در گير و دار اين وبلاگ نويسان غياث آباد اصلا وبلاگ نويسي رو گذاشت كنار. حيف اين انگليسا با آن چشمان چپشان نمي گذارن اين ناموس پرستي رواج پيدا كنه وگرنه...

اين شد كه ما خودمان ديديم اين ماجرا يه كم كه چه عرض كنم... كلي بي ناموسي داره. تازه بي ناموسيشان هم در حد صداي مشكوف نبود كه... البته ما خودمان به چشم خودمان بي ناموسيشان را نديديم ولي از اين انگليسي ها هر چيزي بر مياد. اين شد كه ما تصميم گرفتيم بي خيال اين موضوع بشيم. خودتان مي دانيد كه ما غياث آبادي ها تحمل اين جور بي ناموسي ها رو نداريم. حتي يكي از اين همشهري هاي ما كه اصلا اعتقاد داره اينترنت كردن هم بي ناموسيه!!!

اما ما هم كه الكي كار رو نصفه ول نميكنيم. داديم متن فيلم رو به يكي از اين دوستامون كه تهرانيه بخونه و بازنويسي كنه واسه يكي ديگه از همشهري هامون كه بي ناموسي هاشو ور داره. اما از اون جايي كه بچه تهرونه و نميتونه خوب بي ناموسي رو از باناموسي تشخيص بده، اين دوست ما دوباره بازنويسيش ميكنه تا خوب بي ناموسي هاشو ورداره. آخرش هم ما هم دوباره بازنويسيش ميكنيم تا براي گروه سني الف هم قابل خوندن بشه. ايشالا كه حاضر شد واستون چاپش(!) مي كنيم...

خدايا اين ناموس پرستي رو از ما نگير...

Thursday, November 28, 2002


چقدر از خاطرات بچگيتونو يادتونه؟ منظورم چيزاي عجيب غريبيه كه خودتون هم تعجب ميكنيد كه چطور ممكنه به يادتون مونده باشه. مثلا دقيقا يادمه كه يه شب كلاس اول دبستان يه خواب خيلي عجيب ديدم. بچه‌هاي اون دور و زمونه يادشونه كه اول كتاب‌هاي درسي ما يه صفحه كامل پرتره شاه رو چاپ كرده بودن (كه بعدا كلي ارزش پيدا كرد واسه خودش چون 26 دي ماه، شب فرار شاه، اين صفحه رو پاره ميكردن و آتيش ميزدن!!! اگه بدونين چند نفر در به در ميشدن كه عكس اين مادرمرده رو پيدا كنن و كبريت بكشن زيرش). سال 1357 اوايل مدرسه رفتن من بود و بحبوحه انقلاب و البته هنوز شاه نرفته بود.

خواب ديدم كه بيرون خونه و تو كوچه وايسادم. هوا گرگ و ميش عجيبي بود. حالت عجيب محيط از اين بود كه كلا سياه و سفيد ميديدم همه چي رو… البته نه سياه و سفيد، بلكه طيف خاكستري-سبز… يه جور يشمي-خاكستري چرك مرده. يه مجسمه از سر شاه بالاي پشت بوم خونه رو به رويي ما، دقيقا لب جان پناه، گذاشته شده بود. انقدر اين مجسمه عظيم بود كه ميخكوب كرد منو. دقيقا شبيه به همون عكسي بود كه اول كتابامون چاپ كرده بودن. يه دفعه باد شروع كرد به وزيدن… يه جور نسيم… و يك دفعه بارون عجيبي از آسمون شروع به باريدن كرد… بارون كاغذهاي كاملا سياه… يه دفعه همه جا لرزيد و اون مجسمه افتاد پايين… هنوز اين صحنه يادمه و پشتمو مي لرزونه… افتاد روي من…

از خواب پريدم. چنان اين صحنه واقعي به نظرم مي اومد كه كف اتاقم دنبال اون كاغذهاي سياه مي گشتم. از ترسم رفتم گوشه اتاقم و بغل تختم پناه گرفتم. تمام خونه ما رو سكوت گرفته بود. تنها نوري كه اتاق رو روشن ميكرد ماه بود. بعد از يه مدت جرات كردم و رفتم كنار پنجره به بيرون نگاه كردم. تمام كف حياط و كوچه از كاغذهاي سياه پوشيده شده بود… مجسمه سر شاه رو دقيقا همون جاي قبلي، بالاي خونه همسايه، ديدم…

دوباره از خواب پريدم…

اين صحنه از همون شب تا به حال براي من زنده است و عجيب ترسش تو من مونده. بعدها هم اين خواب رو ديدم اما تبديل شد به يه چيز ديگه. خواب ميديدم كه بدون سرپناه بيرون هستم. هيچ جا نيست كه زيرش پناه بگيرم. آسمون كاملا تاريكه و از آسمون كاغذ سياه ميريزه پايين. آسمون پر از هواپيما-سفينه هايي هستش كه خيلي آروم و نزديك به زمين حركت ميكنن. من آروم يه گوشه كز ميكنم چون مفري ندارم. منتظر مي مونم و به حركت بطئي اين اشيا پرنده نگاه ميكنم. هميشه هم آخرش يه جور تموم ميشه. يكي از اين موجودات سقوط ميكنه روي من...

خدا خيرش بده سازنده كليپ I Believe in Love التون جان رو... انگار اون هم همين خواب رو ديده بوده...

Wednesday, November 27, 2002


يه نفر جلوم نشسته كه دلش گرفته...
يه نفر اينجاست كه اشك گوشه چشماش حلقه زده...
يه نفر هست كه داره آروم كتاب ميخونه ولي بغض رو تو گلوش ميبيني...
يه نفر رو مي بينم كه روزمرگي خسته اش كرده...
يه نفر امروز از تنهايي تو اتوبوس و آسمون ابري و دلگير خموده شده...
...

خدايا... من چي كار كنم؟...

Tuesday, November 26, 2002




اين دو تا عكس از خونه ماست. همين امروز صبح گرفتم. احساس كردم كه دلگيري اين ابرها رو بايد بندازم تو يه قفس...



اين دو تا عكس از دو تا پنجره عمود بر هم گرفته شده اند.

Monday, November 25, 2002


اين وبلاگ ما همچين يه كم مچاله شد!!! هر كاري كردم نتونستم همش رو مچاله كنم چون اين متون نازنيني كه نوشته بودم مثل يه ورد جادويي از مچاله شدن جلوگيري كرد. از متخصصين جلوگيري (!) خواهش ميكنم به من بگن كه چه جوري ميشه همش رو مچاله كرد؟؟؟...

مي خوام پولهامو جمع كنم، كانادا رو بخرم، درشو ببندم و ديگه كسي رو اونجا راه ندم...

Sunday, November 24, 2002


روزهايي تو زندگي هست كه فقط مي‌خواهي به چيزي فكر نكني. هيچ چيزي جلوي چشمهات نياد. هيچ خاطره اي تو ذهنت نپيچه و از همه مهمتر، به چيزي اميد نداشته باشي...

اول همه اينها كلمه است. هيچ فكري تو ذهنت نمي ياد مگه اينكه به صورت كلمه در بياد. هيچ خاطره اي نيست كه تو توي مغزت با كلمات بازسازيش نكرده باشي. انگار يه نفر توي سرت تمام اين افكار رو برات ميخونه. براي هر كلمه مغزت كار ميكنه و اعصابت اونا رو منتقل ميكنند. كلماتي رو ديدي كه تو گلوت گير ميكنن؟ اتفاقا كلمات طولاني و بزرگي هم نيستن. كلمات كوچيك زودتر و بدتر توي گلو مي پيچند... حلقت رو پر ميكنند... احساس مي كني توي گلوت به غليان افتادن... جلوي نفست رو ميگيرن... تا به حال اين حس رو داشتي؟... يادت مياد كه چه جوري دستات رو مشت كردي اون موقع؟... دستات رو تو هم ميپيچي... ناخن هات رو توي گوشت دستت فرو مي بري؟... دستات به لرزش ميافتند... شونه هات ميلرزند... قلبت مي لرزه... لبهات رو به هم فشار ميدي... گازشون ميگيري... اونقدر كه بعضي وقتها خون ميافته... اما خودت بهتر از هر كس ميدوني كه فايده اي نداره... آخرش گوشه لبت ميلرزه... آروم آروم احساس ميكني كه همه به تو خيره شدن... همه ميتونن لرزش كوچيك گوشه لبت رو ببينن...

...

... تا به حال پر شدن گوشه چشمت رو به كلمه درآوردي؟
... تا به حال از پشت اشكت با كسي حرف زدي؟
... تا به حال هر كلمه اشك چشمات رو لرزونده جوري كه احساس كني كلمه هات رو ميبيني؟
... تا به حال فكر كردي كه همون كلمه اي كه توي گلوت گير كرده بود داره از چشمت بيرون مياد؟
... تا به حال با اشكهات با كسي حرف زدي؟...

سالهاست كه كلمات توي سر من ميجوشند. فكرهام با هم قاطي ميشن. هيچ كدوم يه جا واي نمي ايستند تا بتونم هضمشون كنم... كلمات مثل براده آهن توي سلولهاي عصبيم حركت ميكنن.... آروم حركت ميكنن و به بدنه اعصابم كشيده ميشن... صداي اعصاب خورد كني توي سرم ميپيچه... همون صداي چندش آور كشيده شدن ناخن روي تخته سياه... كلمات به هم گير ميكنن و يه جا توي عصب گير ميكنن... لبه هاشون ديواره‌هاي اعصابم رو خراش ميده... خطي ميندازه روشون كه پاك شدني نيستن... مثل خاطراتي كه هميشه جلوي چشمته و پاك نميشن...

كاش خون پر ميكرد توشونو تا انقدر زخمش خشك نباشه... مغزم رو نسوزونه...
كاش كلمه ها حركت ميكردند...
كاش كلمه اي رو پيدا ميكردم كه ميتونست تو سرتاسر مغزم بگرده و پاك كنه همه جاشو... درست مثل اينكه توي دهنتو پر از آب نمك ميكني و قرقره ميكني تا تموم چركهاي حلق و دهنت رو بشوري...
كاش چشمهام پر ميشدند و كلمات توشون ميلرزيدن...
كاش اينطور حلق و گلوم پر نميشد از فكرهاي چرك...
كاش ميتونستم حرف بزنم...

آروم ميشينم و به هيچ جا خيره ميشم... آروم ميمونم و منتظر ميمونم كه كلمات از تو اعصابم رد شن... صداي ضجه مانند كشيده شدن براده كلمات به اعصابم رو تحمل ميكنم... حرف نميزنم... گوش نميكنم... تكون نميخورم... ميزارم اون كرمهاي كوچيك فلزي راه خودشونو پيدا كنن... همشون توي حلقم انبار ميشن و خاك ميگيرن... مثل يه توده محكم كه تمام دهن و حلقم رو زخم ميكنه... سالهاست از چشمهاي من به جاي اشك براده هاي فلزي در مياد...

تا به حال بعد از تف كردن چركهاي گلوت تونستي به چشمهاي خودت تو آيينه خيره بشي؟...

خيلي ببخشيد...
واقعا معذرت مي خوام...
شرمنده روي همتون هستم...
ولي...



اين يه كلوزآپ از انگشتاي پاي منه!!! خوب خوب خوب... حالا انقدر اه اه و پيف پيف نكنيد... اصلا هم بو نمي ده چون اولا كه تازه حموم بودم (از رو خشكه زدن روي انگشت شصت پام معلومه!) و دوم اينكه Windows XP هاي ما همگي Fire Wall دارن!!! اگر هم Fire Wall ندارين هم به من چه!!! تقصير خودتونه، ميخواستين بزارين... شنيدم كه Norton Anti Virus هم براي جلوگيري از انتقال بوي پا به كامپيوترهاي بيگناه مردم كارسازه...

حالا چي شد كه به فكر گذاشتن عكس پام تو وبلاگ افتادم. يه كم ناخن‌هام بلند شده بود و ميخواستم كوتاهشون كنم. از اون جايي كه بلند شدن از پشت كامپيوتر، اون هم از تو اينترنت، دنبال ناخن‌گير گشتن (تا حالا دقت كردين كه هيچ وقت ناخن‌گيرها سرجاشون نيستن و هميشه بايددنبالشون بگردين؟)، روزنامه آوردن، نشستن و خلاصه... خيلي به نظرم كار شاقي مي‌اومد، همينطوري پام رو گذاشته بودم جلوم و بر و بر بهش خيره شده بودم! به نظرم اين عمل ناخن‌گرفتن مثل كوه كندن مي‌اومد... انگار كه دچار يه رخوت خاص شده باشم ها...

يه كم كه اين نظربازي بنده و ناخن‌هاي پام ادامه پيدا كرد، كم كم احساس كردم كه اي بابا... اين شكل انگشتاي ما چه قناسه!!! ها ها ها... جدي ميگم... تو رو خدا تركيب اين بي‌ريخت‌ها رو نگاه كنيد! آخه كدوم آدم عاقلي انگشت وسطش از شصت پاش بلندتره؟ تازه... ترتيب قدشون هم يكنواخت نيست. انگار پله‌پله كوتاه مي‌شن. اين شد كه گفتم تا پام حاضر و آماده جلومه، يه عكس ازش بندازم. خدا وكيلي، چرا از پاتون عكس نمي‌اندازين؟ اين همه از در و ديوار و كوه و درخت عكس مي‌ندازين، اون موقع براي انداختن عكس از اين عضو زحمتكش انقدر تنبلي مي‌كنيد؟ بزار يه بار خواب بره، بهتون ميگم كه چقدر قربون صدقه‌اش ميرين...

راستي، مادرم مي‌گفت كه اين تركيب از پدربزرگ مادريم بهم ارث رسيده... گفتم شايد براتون جالب باشه...
خدا رفتگان همه رو به راه راست هدايت كنه!!!...


خيلي وقتها هست كه آدم از چيزهاي عجيبي لذت مي بره. اصلا هم لازم نيست كه چيز خيلي خاصي باشه. هيچ وقت فكر نمي كردم كه از آواز چهار تا اسب انقدر لذت ببرم!!!... جدي ميگم... به ترتيب روي هر كدوم كه خواستيد كليك كنيد و لذت ببريد... اينه زماني براي مستي اسبها...

Friday, November 22, 2002



اولين دقايق ورود ما به خوزستان مصادف بود با اين صحنه زيبا... چنان جذبه اي داشت كه همه ما رو ميخكوب كرد. راننده ايستاد تا يه عكس از اون بگيرم. هر كاري كردم عكسه نتونست حق مطلب رو برسونه... تو رو خدا هر كي عكاسي بلده بهم ياد بده كه واسه اين جور صحنه ها چه كار بايد كرد. آخر سفر هم باز راننده عزيز كه خودش بچه خوزستان بود با شكم گشنه و افطار نكرده لطف كرد يك ساعته منو دور اهواز چرخوند تا وقت پرواز بشه. يكي از صحنه هاي جالبي كه ديدم، پل قوسي اهواز بود.



اگر تونستيد حتما به خوزستان يه سر بزنيد. خاك گرمش، طبيعت وحشيش و مردم خون گرمش بدجوري پاگيرتون مي كنه... انگار كه زندگي تو تمام قسمت هاي اين تيكه دنيا مي جوشه...

عذر تقصير
اولين كاري كه بعد از برگشتن از سفر تو اينترنت كرديم، خراب كردن وبلاگمون بود!!!... نه اينكه خودمون ميخواستيم خراب شه ها... نه... يكي از رفقاي خيلي شفيق ما كه حتي به جاي تمام حروف اسمش هم * نميزارم مبادا كه شناخته شه (!) لطف كرده بود و چند وقت قرار بود كه تشريف بيارن به من HTML ياد بدن تا بتونم وبلاگم رو درست كنم. الحق لطف كرد و ريز به ريز قسمت هاي متن وبلاگم رو بهم ياد داد كه بتونم دستكاريش كنم. فقط نمي دونم چرا همش مي گفت كه از كار كردن تو FrontPage بدش مي ياد تا اينكه HTML جديد رو Upload كرد... بعله... فهميدم كه من هم انگار از اين برنامه بدم مي ياد... يادتون باشه كه پنداري اين برنامه با وبلاگ همخوني نداره و آواره تون مي كنه...

اين شد كه هول هولكي يه قالب جديد پيدا كرديم و گذاشتيم اون تو تا آبرومون نره. دوستم هم كه ديد كار بيخ پيدا كرده به ساعتش نگاه كرد و گفت: "آخ آخ آخ... چه قدر دير شده... پاشيد بريم..." و از زور ناراحتي رفت يه تئاتر كمدي كه غمشو فراموش كنه!!! و از اون جايي كه خيلي ناراحت بود، شام هم رفت به يه رستوران پيتزا خورد. چون پنداري هنوز خوب نشده بود، امروز هم با دوستاش از صبح رفت پينگ پنگ!!! ميدونيد، صداي تلق تلق توپش وجدان رو آروم ميكنه... خدا حفظش كنه تا زودتر بره كانادا...

راستش اولش مي خواستم بنويسم به علت فوت يكي از نزديكان فعلا تعطيل است كه ديدم بابا بي خيال، دستي دستي به خاطر يه خراب كاري زبونم لال... بعد فكر كردم كه حداقل در اعتراض به يه چيزي بگم من يه هفته دست به قلم نمي برم كه فكر كردم بابا اين يكي بودار ميشه قضيه و خر بيار و باقالي بار كن... يه چرخي زدم و ديدم بازار خداحافظي از وبلاگ نويسي در اوج شهرت (!) مد شده. گفتم آخ جون... خداحافظي مي كنم و بعدش با يه اسم مستعار شروع ميكنم به نوشتن. ولي پيش خودم يه برآورد كردم ديدم كه هنوز در دامنه هاي شهرت هم نيستم چه برسه به قله اش و از طرفي بالاي 90 درصد از علاقه مندان بنده خواهند گفت برو بابا مرده شور خودت و وبلاگتو ببره. واسه همين كه فحش نخورم هم به اين سيستم رو آوردم تا خودم يه قالب درست كنم...
چيه؟... مگه چي شده؟... تا حالا آدم نديدين كه دوستاش بيان بهش وبلاگ درست كردن ياد بدن بعد بزنن وبلاگ اصلي رو خراب كنند؟؟؟!!!... ما هم يكيش...
جدي جدي دعا كردين كه ماشينم چپ شه؟؟؟...

Tuesday, November 19, 2002


من تا جمعه نيستم. دارم ميرم مسافرت. دعا كنيد ماشينم چپ شه...

Monday, November 18, 2002


اين يه گوشه از خونه ماست كه يكي داره از جلوي دوربين رد ميشه



فكر كنم چون يه تشك هم رو زمين پهنه، قاعدتا بايد روحش باشه كه داره ميره دستشويي!!! (آخه انقدر خوابش ميومد كه ترجيح ميداد به جاي رفتن دستشويي خوابش رو ببينه!!!)

...

داستان اون فيلمه (قسمت پنجم)

آخرين شخصيت اصلي كه بايد به حضورتون معرفي كنم، يه آقاي ديگه است (بفرماييد... ببينيد در غرب هم خبري نيست؟ از 4 شخصيت اصلي فيلم 3 نفر مرد هستن و 1 نفرشون زن. اين نشون ميده كه حتي در بين فرهيختگان غربي نيز تبعيض جنسي رايج هستش. چرا نويسنده 2 مرد و 2 زن رو به عنوان شخصيت‌هاي اصلي در نظر نگرفت؟ اين موضوع قابل بررسي هستش اما نتيجه‌اش به هيچ دردي نمي‌خوره...).

اين آقا كلا تو اين فيلم كارش اين بود كه بخوره و كتاب بخونه!!! (و صد البته يه كار ديگه كه چون غياث‌آبادي هستم نميگم!!! ... خوش به حالش!... فكرش رو بكنيد كه نقش آدم تو فيلم همش خوردن، كتاب خوندن و يه كار ديگه (!) باشه!... ميبيني بعضي‌ها چه‌جوري شانس دارن؟ فقط نميدونم چرا هر شب واسه كتاب خوندن ميومد همينجايي كه قبلا ازش سخن رفت؟... تو اون شلوغي!!! آخه جا قحط بود؟ يادش‌به‌خير... بچه كه بودم عاشق كتاب خوندن بودم. همه جا كتاب مي‌خوندم. حتي يه بار هم همراه با كتابم يه جا (گلاب به روتون!) دستگير شدم. اين داستان ما به جايي رسيد كه حتي سر صبحونه و ناهار و شام هم كتاب مياوردم ميخوندم. جالبي قضيه (در حقيقت تراژدي!) اين بود كه اين مسئله براي مادرم هيچ وقت قابل هضم نبود. يادش به خير... از 7 سالگي تا 30 سالگيم هر شب با هم سر كتاب خوندن سر غذاي من دعوا داشتيم. يه روز (يا يه شب، يادم نيست) بهش قول دادم كه ديگه سر غذا كتاب نخونم و اون بنده‌خدا هم كلي خوشحال شد. اين شد كه از فرداش سر غذا مجله و روزنامه مي‌خوندم! خيلي سر ميز شام جا بود، من هم يه روزنامه اساسي رو باز مي‌كردم رو ميز!!! يه ورش مي‌رفت تو سالاد، يه ورش تو خورشت، موقع خوردن غذا ميريخت روش، ظرف ته‌ديگ زيرش بود همه در‌به‌در دنبالش مي‌گشتن. اون اواخر هم كه اصلا از ميز اخراج مي‌شدم و مي‌اومدم رو زمين غذا مي‌خوردم!!! مادرم هم هميشه سري تكون مي‌داد و مي‌گفت: "زنت بياد، آدمت ميكنه... جرات داري جلوي اون اين كار رو بكن!". اي‌ي‌ي‌ي... مسلمين بترسيد از دعاي مادر!!! اصلا كتاب خوندنم قطع شد!!!...).

خدايا... دنياي ما رو مثل آخرت يزيد مگردان...

Sunday, November 17, 2002


عنوان اين وبلاگ ديگه "ت" چهار نقطه نداره... حيف...
ممنون ا**
مي دونستين كه مغز ما وقايعي كه اعضاي حسي ما حس مي كنند رو بعد از 3 ميكروثانيه درك ميكنه؟ يعني تمام اين وقايعي كه ما درك ميكنيم 3 ميكروثانيه قبل اتفاق افتادن... واسه همينه كه هميشه از دنيا عقبم...

پريشب خونمون مهمون داشتيم... خيلي از دوستايي كه دوستوشون داشتيم اومدن. خيلي هاشون هم كه از اين به بعد دوستشون نداريم نيومدن!!! خيلي هاشون رو هم نگفته بوديم بيان! (چيه؟ دلمون خواست!)...

ن*** و م***** همه بچه ها رو جمع كرده بودن (يه وقت فكر نكنيد كه اسمشون بي تربيتيه! اسامي به قرينه لفظي ستاره خورده اند). م**** و ن**،ع** و ك****، آ*****، ف****، س***** و ا** هم بودن (اسم اون ا** در حقيقت ع** هستش اما واسه اين كه با ع** قاطي نشه نوشتم ا**. يه وقت صداش نكنين ا**...).

چند تاشون هم لطف كردن شب موندن پيشمون و تا ساعت 3 صبح بگو و بخند. واسه اولين بار هم لحاف و تشكهاي مهمونمون هم افتتاح شدن!!! اميدوارم نقشه جغرافيايي روشون نباشه!!! فردا صبح هم نشستيم به ديدن فيلم... تا عصر هم پيش ما بودن وبعد رفتن...

تا حالا جمعه عصر رو حس كردين؟ كسالتش رو چي؟ اگر دو روز مهمون داشتين و همشون هم كسايي كه دوستشون دارين. بعد از اين همه با هم بودن ساعت 17 بعدازظهر جمعه بزارن برن. يه دفعه خونمون خلوت شد. خدا رو شكر كه م***** و ا** يه كم بودن پيشمون...

نتونستم بمونم خونه...ازشون خواهش كردم بريم بيرون از خونه. ديگه طاقت نشستن تو خونه سوت و كور رو نداشتم. دائم دلم مي خواست باز صداي بچه ها رو بشنوم... دوباره باهاشون بخندم... احساس كنم زنده هستم... چشمهام پر از اشك ميشد... بغض خفه ام مي كرد... تنها آرامش دهنده ديگه اي كه ميتونست آرومم كنه كناب بود... رفتيم شهركتاب نياوران...

خدايا چرا ديگه نميتونم كتاب بخونم؟ چرا نميتونم داد بزنم؟ چرا نميتونم از ته دل بخندم؟ چرا دلم زود ميگيره؟ چرا؟ تا كي بايد منتظر يه چيزي باشم؟ كي ميخواد بياد؟ كي ميخواد اتفاق بيفته؟ كي ميتونم پرواز كنم؟ چرا ديگه نميتونم تو چشم كسي خيره بشم؟ چرا نميتونم قلبم رو از تو سينه‌ام بيرون بكشم؟ چي توي چين‌هاي مغزم لونه كرده؟ حتي صدام ديگه بلند نميشه... نميتونم ناله كنم... كلمات توي گلوم گير ميكنن... چرا هنوز نفس ميكشم؟... چي تو اين هوا هست كه ميره توي بدنم؟... انگار آتيش تمام ريه من رو پر ميكنه...

كاش يه مفتول فلزي رو از توي تمام شيارهاي مغزم رد مي كردم... كاش ميتونستم مغزم رو باز كنم و با ناخونم انقدر بخارونمش تا تمام زير ناخونام از مغز و خون پر شه... خون تو بدنم سفت شده... انگار روغن سوخته جاي خون از تو رگ هام رد ميشه... كاش مچم رو گاز ميگرفتم... رگ دستم رو در مياوردم و مي كشيدم بيرون... انقدر رگم رو ميكشيدم تا تمام رگهاي بدنم از بدنم خارج ميشد... دلم ميخواست گلبولهاي خونم رو دونه دونه زير ناخونام له ميكردم، جوري كه ضجه كشيدنشون موقع له شدن رو ميشنيدم... باكتري‌هايي رو كه تا حالا بدنم به خودشون نديدن ميانداختم به گلبولهاي سفيد خونم... دلم ميخواست باكتريها آروم آروم و تيكه تيكه گلبولها رو مي خوردن... ترس رو تو چشمهاي گلبولهاي سفيدم ميديدم... گوشتم رو مي خوردن... پوستم رو تجزيه ميكردن...

خورشيد سرم رو به طرف خودش ميكشه... گردنم از اين كشيدنش درد ميگيره... صداي مهره هام رو ميشنوم... از درد چشمهامو ميبندم... دهنم رو باز مي كنم ولي صدام بيرون نمي ياد... زمين پام رو محكم گرفته... كرم هاي خاكي زير پام رو خالي ميكنن... زمين پر از زالو شده... تو حوض خون و ذرات گوشت من به هم ميلولن... از گوشت و خون هم ميخورن... توي استخونهام پر از كرم شده... از مغزشون دارن خالي ميشن... تك تك استخونهام پوك ميشن و زير فشار ميتركن... توي گوشتهام كرمها تخم ميزارن...

كاش بچه ها بعد از ظهر جمعه ما رو تنها نميذاشتن...

Saturday, November 16, 2002


در باب عمق
دقت كردين كه چند بار تا حالا پشت سر مردم شنيدين (و ايضا گفتين!) كه "طرف سطحيه" و يا اينكه "بابا دمش گرم! خيلي عميقه اين!" ؟ ما هر قدر تو اين چند وقته كه به اين موضوع گير داديم هنوز نفهميديم كه طرف بايد چند سانت پايينتر از چه چيزي باشه تا بشه بهش گفت "يه آدم عميق" يا اينكه خود طرف بايد انقدر توش پايينتر از دور و وري هاش باشه تا عميق شه كه همين خودش يه پا مسئله است. مثلا اگر يه آدم عميق يه سنگ قورت بده، چه مدت طول مي كشه تا سنگه به نوك پاش برسه؟ به اين موضوع فكر كنيد يه كم (براي سادگي تفكرتون g رو برابر 10 فرض كنيد).

فكر مي كنيد اگر از دوستان و آشنايان آمار يه دختر سطحي رو بگيرين چه جوابي بهتون ميدن؟

1- طرف فكر مادياته
2- فقط مي خواد شوهر كنه
3- كارش گردش و تفريحه
4- كتاب نميخونه
5- موسيقي جوادي گوش ميكنه! يه بار استراوينسكي گذاشتم واسش گفت: "واه..."
و الا ماشاالله...

خوب خيلي ببخشيدها، ولي خود سركار و يا جنابعالي تو چه فكري هستيد؟

1- اگر حقوقتون حداقل 5/1 برابر اطرافيانتون نباشه ميفرماييد: "قدر منو نميدونن! من آدم مادي نيستم‌ها!!! اما اين خودش معياريه از اين كه جايگاهم مشخصتر باشه!!!"... من فداي اون جايگاهت بشم!...

(بقيه شو بعدا ميگم...)

Thursday, November 14, 2002


2000 تومن چقدر ارزش داره؟

پول يك تئاتر؟
هزينه رفت با آژانس؟
هزينه يه شام معمولي در يك رستوران معمولي؟
پول يه بازي كامپيوتري؟
...

كسي هست كه براي حق ماموريت 2000 تومن در روز حاضره همسر و چهار تا بچه اش رو بذاره و بره تو بيابون...

فردا اولين شبي خواهد بود كه ما مهمون داريم. اون هم چندين تا!!! الان هم از تدارك فردا اومدم نشستم اينجا. خدا به خير يگذرونه...

Monday, November 11, 2002


دقت كردين كه بعضي از خاطرات هستن كه آدم رو قلقلك مي دن؟؟؟ ها ها ها ... جدي گفتم! مثلا يادتون هست بعد از ظهرها بعد از مدرسه ميشستين پاي تلويزيون در حالي كه يه چيزي مي خوردين "باغ گلها" رو مي ديدين؟ خپل يادتونه؟...

Sunday, November 10, 2002

داستان اون فيلمه (قسمت چهارم)

(تا حالا پس از گذشت 3 قسمت از اين داستان هيجان انگيز به اونجا رسيديم كه يه جاي بزرگي بود كه 4 نفر اصلي همراه با چند نفر ديگه اونجا بازي ميكنن. آقاي اول همراه با دوستاش هميشه اينجاست ولي شغل اصليش ربطي به اينجا نداره و آقاي دومي هم هميشه اينجاست ولي شغل اصليش به اينجا ربط داره. تفاوت ديگه اين دو نفر كه يكي از گره هاي اصلي داستان رو تشكيل ميده اين است كه آقاي اولي صاحاب اينجاست و دوميه نه! و اما ادامه ماجرا...)

تو اين داستان يه خانمي هم بود (آهان... نيش يه عده وا شد!) كه همسر آقاي اول بودن (ها ها ها... نيش همون عده بسته شد!!! دلم خنك شد... بعله شوهر باغيرت و مهيبي هم دارن ايشون! چه معني داره كه نيشتون وا شه با شنيدن حضور يه خانوم؟ اي غياث آبادي ها!!! غيرتتون كجا رفته؟...).

اين خانوم همه چي تو زندگيش داشت غير از يه چيز (اگه گفتين چي؟). به همين علت خيلي از اوقات حالش جوري بود كه معمولا حال بقيه خانوما هم همونطوره و عمدتا به طور متوسط از 3 روز پس از ازدواج شروع ميشه (اين رو هم خودتون حدس بزنيد چيه. چه معني داره همه چي رو بايد براتون توضيح داد؟ خوب خودتون هم يه كم به مغز مباركتون فشار بيارين...).

يه مسئله اي كه در مورد اين خانوم جلب توجه مي كرد اين بود كه علاقه خاصي به تدخين داشتن و دائم يه سيگار گوشه لبش بود و به نظر شما اون آقا نظرش در مورد تدخين خانوم چي بود؟... آهان... همون نظري كه تمامي غياث آبادي هاي ناموس پرست دارن... بله... درسته... هميشه به محض ديدن سيگار در گوشه لب خانوم، نه تنها سيگار رو از اون گوشه برمي داشت و زير پاش له ميكرد، بلكه خانوم رو هم ارشاد ميكرد. از اون جايي كه اين آقاهه عقيده به اصلاح ناپذيري بانوان محترم داشتن، ارشادشون از نوع تماسي بود (حالا فكر نكنيد كه تماسش چه جوري بودها!!! اين همه نوع تماس... حالا حتما بايد... لااله الاالله...). كار خاصي هم نميكرد بنده خدا... فقط يه دستش رو بالا ميبرد تا موازي شونه هاش بشه و بعدش هم ولش ميكرد تا جاذبه زمين برش گردونه سر جاش! همين... حالا اگر چيزي سر راهش بود و ميخورد بهش ديگه به من و اون آقاهه چه؟ در اين ميان سه عامل مقصر اصلي هستن:

1- خانومه: براي چي سيگار ميكشي آخه؟ مگه چي داره اين؟ دود رو مي كني تو حلق مردم واسه چي؟ حالا همه اينا به كنار، آخه نميگي مردم با ديدن سيگار كشيدنت چه فكري ميكنن؟ نميگي كه اون شوهر غياث آباديت چه جوري سر بلند كنه تو جمع؟... به جاي سيگار كشيدن و آدامس خوردن برو رزا منتظمي بخون شام خوشمزه بده شوهرت بخوره. برو خونه رو تميز كن. برو جارو بكش...

2- نيوتن (!): آخه مرد حسابي، 81/9 شد عدد؟ واسه چي رندش نكردي كه ما همش ماشين حساب نخوايم؟ حالا چرا انقدر زياد؟ 81/9 ؟ نميشد بين 2و3 مي گرفتيش؟ خدا وكيلي تو كه همينجوري يه چيزي پروندي بقيه هم گفتن باشه. پس چرا كمتر نگفتي؟ فكر صورت اون زن بدبخت رو نكردي كه قرمز شد و درد گرفت از افتادن دست اون آقا؟ فكر اون كودكان بيگناه نبودي كه چنگال ميكنن تو پريز و برق ميگيردشون؟ (ببخشيد... اين ربطي به نيوتن نداشت!). اون كودكان بيگناه دارن از كمد ميرن بالا تا از اونجا جعبه طلاي مامانشونو بردارن يه چيزي از توش كش برن برن شوكولات بخرن و بخورن و يه دفعه پاشون ليز ميخوره با مغز مي خورن زمين؟ بي رحم...

3- فيزيكدانها: حالا نيوتن يه چيزي گفت، شما چرا صداتون در نمي ياد؟...

Thursday, November 07, 2002


اون دو تا دكتري كه سركار يه فنجون رفته بودن، كلي وقت خودشون و بقيه رو گرفتن، جلسه پشت جلسه، پيغام پشت پسغام كه چي؟ فنجونه رو كردن استكان!!! دستتون درد نكنه! خسته نباشيد! بشينين دم پنجره باز كه هوا بادتون بزنه. تازه... گير هم دادن كه بايد اسم لينكشونو به يه استكان و دو دكتر عوض كنم. دوستان عزيز... شما كه حتي به سليقه اوليه خودتون، به ميثاقتون، به اون فنجوني كه نمادتون (!!!) بود، معروفتون كرد و چه كارها كه براتون كرد وفا نكرديد و زود دلتونو زد... به فرض ما هم عوض كرديم اين اسم رو... فردا هوس كردين اين رو هم عوض كنيد به يه چيز ديگه، اون موقع تكليف ما چيه؟ مثلا عوض كنم لينك رو به "يه گوشت كوب و دو دكتر"؟؟؟ زشت نيست؟ مردم چي ميگن؟ آخه اين گوشت كوب چيه كه مي خواين بكنيد سمبلتون؟ صحيحه اين كار؟... چيزي بهتر از گوشت كوب نبود انتخاب كنيد؟... برم اين همه سليقه رو...

هر وقت تصميمتون رو گرفتين، تو مجمع وبلاگ نويسهاي غياث آبادي تصويب شد كه هيچ بي ناموسي توش در نمي ياد، سند محضري دادين كه ديگه عوضش نمي كنيد، اون موقع اسم لينك رو عوض مي كنم. خدا همه رو به راه راست هدايت كنه...

Wednesday, November 06, 2002


داستان اون فيلمه (قسمت سوم)
(قبل از شروع لازمه توضيح بدم كه فكر نكنيد كل داستان تو توالت برگزار ميشد ها!)

حالا اون آقا اوليه رو بي خيال، يه آقا دوميه بود كه كارش هميني بود كه جاش مال آقا اوليه بود. (همونطور كه خيلي از ماها كاري مي كنيم كه جاش مال يكي ديگه است. اصولا كارهاي ما خيلي چيزاش مال خيلي آدماي ديگه است (بلكم حيوانهاي ديگر). مثلا همين فيلم ديدن ساده رو در نظر بگيرين. فيلمي رو مي بينيم كه يه سري هنرپيشه هايي كه مسلما ما نيستيم (!) دارن تو يه محوطه اي كه نه مال ماست و نه مال اونا، داستاني رو كه يكي ديگه نوشته و معلوم نيست سوژه اش رو از كدوم بدبختي بلند كرده و تازه فيلم نامه نويس هم كه هر بلايي خواسته سر نوشته اين يكي آورده (بيت: اي كشته كه را كشتي تا كشته شدي زار...) مطابق سليقه يكي ديگه (اين "يكي ديگه" بدبخت كارگردانه!) بازي مي كنن. تازه فيلمبردار هم با دوربيني كه طراحش يكي ديگه بوده و سازنده اش يكي ديگه، مواد اوليه اش مال يكي بوده و برقش مال يه سد، سد رو يكي طراحي كرده و يكي ديگه ساخته، آبش از يه جا اومده و آسمونش كه ابرها توشن از يه جا ديگه... ور مي داره و با نورپردازي كه با لامپي كه طراحش يكي ديگه بوده و سازنده اش يكي ديگه، مواد اوليه اش مال يكي بوده و برقش مال يه سد، سد رو يكي طراحي كرده و يكي ديگه ساخته، آبش از يه جا اومده و آسمونش كه ابرها توشن از يه جا ديگه... فيلمبرداري مي كنه. جالبيش اينه كه همه اينها هم براي پولي كه يكي ديگه خرج ميكنه دورش جمع ميشن (مگسانند گرد شيريني...). لابد فكر مي كنيد اين آقا هم عاشق اونا و ماست كه اين همه پول خرج ميكنه؟ نه عزيزم... چند برابر همون پول رو از جيب من و تو ميكشه بيرون. تازه... اون پول از اول مال من و تو نبوده كه... واسه يكي ديگه كار كرديم، بلانسبت جون كنديم، شب و روز زحمت كشيديم، چشم عزيزانمان به در خشك شد در آرزوي برگشتن ما (البته بعضي وقتها هم به ويدئو خشك ميشه!) و آخرش چي؟... 500 تومن ميديم دو تا سي دي خام مي خريم كپي ميكنيم فيلمه رو!!! نميخواين بگين كه جاي كارتون مال خودتون بوده؟ پول از درخت روئيده واسه شما؟ (تازه، درخت پول ميوه داده نه شما!) خوب، اون بدبخت هم كارش جايي بوده كه جاش مال يكي ديگه بوده! اگه گير بدين باز هم مجبورم ادله و براهين رو رديف كنم ها!...)

(ببينين... هي گير ميدين به اين چيزاي كوچيك نمي زارين ما با اين وقت كم داستان اون فيلمه رو تعريف كنيم ها! امروز فقط يه خط شد داستانه...)

پاينده باشين

Tuesday, November 05, 2002


داستان اون فيلمه (قسمت دوم)
خوب، مي گفتيم...
اون آقاهه يه جايي داشت كه در حقيقت ممر درآمدش از اونجا نبود اما هميشه اونجا پلاس بود ( Plus نه، Palace، اي داد... اين هم نه... طرف قصر نداشت. گرچه بزرگ بود اونجا و اگر كسي (كارگردان) بهت نمي فهموند كه اونجا قصر نيست، متوجه نمي شدي. پلاس بود يعني ولو بود اونجا. البته نه اينكه درازكش بود اونجا ها... آخ!!! چرا مي زني؟...).

شغل اين آقا يه چيز ديگه بود ولي اينجا بود هميشه. حالا از من نپرسيد پس چطور كارشو مي كرد. من چه مي دونم چه طوري؟ مگه من وكيل وصي مردم هستم؟ لابد موبايل داشته دلار اينور اونور ميكرده. تازه، هميشه صحنه ها تو شب بودن و لابد از كار بر ميگشته اونجا (وايسا...شك كردم يهو... خيلي از صحنه ها داخل ساختمون بودن و اونجا پنجره ها پرده داشتن. نكنه روز بوده؟...). چه مي دونم...

هميشه يه مشت آدم علاف هم دور و ور اين آقاهه ريخته بودن و دائم دور و ورش مي پلكيدن. همه جا هم دنبالش بودن (البته دروغ چرا؟ تو توالت رو نميدونم باهاش بودن يا نه!!!... نه اينكه تو فيلم نشون نداد تو توالت رفتنشو ها! نشون داد كه رفت تو توالت اما نه تو خود توالت! بيرون خود توالت رفت... اي داد... ببين بيرون توالت، توالت نرفت ها!!!... يه وقت سوتفاهم پيش نياد. نيگاه كن، يه "توالت" داريم، يه "خود توالت"... واي ... گاهي اين ناموس پرستي چه قدر سخته!!!... يه توالت كلي داشت اونجا كه "خود توالت"ها توش بودن. اصلا بزارين توالت رفتنشو توضيح بدم براتون... چي؟ ... ها ها ها ... نه ديگه! توالت رفتنشو وقتي داشت جدي جدي توالت ميرفت رو كه نديدم!!!... حالا گير ندين كه مگه شوخي شوخي ميرن توالت؟ منظور من از توالت جدي جدي، توالت رفتن همراه با اخم نيست ها!... ول كنين بابا... اين جور مسائل بي ناموسي رو نميتونم توضيح بدم. اين فيلمه هم كه تو غياث آباد ساخته نشده كه... يه چيزايي نشون مي داد ديگه!... خودتون ميدونين كه وقتي اونجا شبيه قصر باشه، ديگه يه توالت نداره كه... چند تا داره و اين چند تا هم تو يه اتاق بزرگتر هستن كه اسم اونجا هم توالته باز!!!... به من چه كه زبون پارسي واسش يه اسم ديگه نذاشته؟ به فرهنگستان زبان پارسي بگين واسش يه چيزي بزاره. يه توالتي ميگم يه توالتي ميشنوين!!! وقتي اون توالت رو نشون ميداد احساس ميكردين كه اومدين تو توالت يه قصر!!! اين شركتهاي مسافرتي و توريستي بايد يه تور بزارن واسه اينجا... اسمش هم مثلا باشه Tour de Toilet ).

فعلا عزت زياد...


عجب... باورتون مي شه يه عده آدم كار و زندگيشونو بزارن واسه يه فنجون ؟؟؟ من هم باورم نميشد تا اينكه خوندم. تنها نتيجه درستي كه گرفتن از اين جلسه (البته با اون هم مخالفت شد آخرش!) اين بود كه انجمن وبلاگ نويس هاي ناموس پرست غياث آبادي تشكيل شه. اون هم عليه وبلاگ نويسهاي با متون حاوي بي ناموسي (اعم از مليح يا غير مليح). پيش به سوي يه وبلاگ ناموس پرستانه...
ناموس
ناموس
ناموس

Monday, November 04, 2002

خيلي از دوستان پيگير اين بودن كه آخه اين فيلمه چي بوده كه انقدر ما رو گذاشته بوده سر كار. خوب اگه نظر منو بخوايين اول از همه بايد بگم كه فيلمه واقعا قشنگه. دوم اينكه حواستون باشه كه واقعا زشته! سوما واقعا چيز خوبي رو خواهيد ديد و چهارما هم كه اساسا بد چيزيه!!! در حقيقت در يك جمع بندي ميشه گفت كه فيلم خوب بديه... نه ... فيلم بد خوبيه! اگر بخوام داستان فيلم رو به صورت خلاصه خدمتتون عرض كنم اينجوري بود كه:

يكي بود يكي نبود (در حقيقت 4 تا بودن و 10 نفر ديگه هم بودن كه اين 10 تا تو فيلم كمتر از اون 4 تا بودن اما اغلب مواقع كه اون 4 تا بودن اين 10 تا هم بودن! در كنار اين 4+10 نفر، 100 نفر ديگه هم بودن كه اصولا نبودن. البته نه اينكه نبودن ها، بودن، اما اونقدري نبودن كه اگر به بودن اين 4+10 ميگيم "بودن" به بودن اونا هم به همين شدت بگيم "بودن"!!! در حقيقت اونقدرها نبودن كه بشه گفت بودن...)

( اه... به قيافه كلمه بودن نگاه كنيد دوباره... "بودن"... چه قناسه! اگر به نظرتون هنوز قناس نمياد پاراگراف بالا را انقدر بخونين تا قناس بشه... اون موقع ادامه بدين)

خلاصه...

(دكي... خداوكيلي قيافه كلمه قناس هم خيلي قناسه ها... قناس... ديدين؟؟؟)

تو كل فيلم يه آقاهه بود كه معمولا با اون 3+10 نفر بود. البته در واقع اگر بخواهيم دقيق تر بگيم، اون 3+10 نفر باهاش بودن. در حقيقت بودن اونا يه جورايي وابسته به بودن اين آقاهه بود و اگر ايشون نبودن، بودن اونا هم بي معني ميشد...

(... نه... انگار هنوز حالتون از "بودن" به هم نخورده... پشت من با صداي بلند تكرار كنيد: بودن... بودن... نبودن... بودم... بودي... بود... بوديم... بودين... بودن... بودن يا نبودن... نبودم... ما بوديم... بودن... بودن... بودن... چي شد؟... هنوز بودن حالتون رو بد نكرده؟ هنوز اين بودن براتون مشمئز كننده نشده؟ هنوز هم دوست دارين بودن رو؟...)

بعله، ميگفتم... اينا معمولا هميشه چند تا چند تا با هم بودن...

(اه... حال خودم بد شد از اين بودن!!! قيافه شو نيگا... بودن... ب و د ن... ب ود ن... بود ن...
ب
و
د
ن
.
.
.
بو
دن
.
.
.
بعدا مينويسم بقيه شو...)
...
بدم مياد ازت اي No Response to Paging

Sunday, November 03, 2002


چند دفعه است كه مي خوام يه چيزي رو شروع كنم بنويسم، هي جلوي خودمو مي گيرم. لااله الاالله...

يه روش قديمي توي چين هست كه مي تونه هر چيزي رو تبديل به طلا بكنه:

" بشينين توي يه اتاق تاريك كه فقط يه شمع توش روشنه و اون شيي رو كه مي خوايين تبديل به طلا بشه بزارين جلوتون. بعد از اينكه خوب روي شيي تمركز كردين، بدون اينكه تمركزتون رو از دست بدين مدت پنج دقيقه به هر چيزي فكر كنيد به غير از طلا"...

از دعاي دوستاني كه باعث شدن ما بتونيم ديشب بالاخره اين فيلمه رو ببينيم ممنونم. اما ديدنش راه ديگه اي نداشت؟ من حتما بايد ديشب تنها مي موندم؟ حتما باز موقع دعا كردن فقط گفتين: " خدايا كاري كن كه بتونه اين فيلم رو ببينه". عبارت "كاري كن" يعني "هر كاري". از اين به بعد موقع دعا كردن راهكار هم بدين لطفا. وقتي كه يه دعا بدون راهكار باشه، يعني مستجاب شدن به هر قيمتي. مثل چك سفيد مي مونه. حالا ما كه كل ديشبو تنها مونديم، از اين به بعد واسه خودتون مي گم...

Saturday, November 02, 2002


يه پيشرفت تازه در ديدن اون فيلمه داشتيم. بعد از تلاش بسيار تونستيم يك سوم از VCD دوم اين فيلم رو ببينيم. دعا كنيد واسه ما كه تمومش كنيم. محتاجيم به دعا...

Friday, November 01, 2002


خداوكيلي اين داستان گروگانگيري تو مسكو هيجان انگيزتر و ختم به خيرتر بود يا ماجراي گروگان گرفته شدن ما توسط موشه و سوسكه؟ تو رو خدا مي بيني اينا كه وسايل ارتباط جمعي دارن چه جور يه چيز ساده رو مي كنن تو بوق؟...

Wednesday, October 30, 2002

كسي ميتونه "بودن" رو تعريف كنه؟...

دوستاني كه متوجه نشدن بعد از بيرون اومدن من از شهربازي چه اتفاقي برام افتاد، مي تونن به يك يا چند روش زير احساس من رو عملا داشته باشن:

1- برن شهربازي و 5 تا بازي كه هر كدوم به مدت 5 دقيقه: 1)بالا-پايين ميبره 2) چپ و راست ميره 3) سر و تهتون مي كنه 4) دور خودتون مي چرخوندتون 5) تمام تركيبات فوق را سرتون مي ياره!!! رو سوار شن. به تمامي حركات فوق الذكر گردش زمين به دور خود، گردش زمين به دور خورشيد، گردش خورشيد و منظومه اش به دور كهكشان (تازه ما لبه خارجي يكي از بازوهاش هستيم)، گردش كهكشان راه شيري حول نمي دونم چي رو اضافه كنيد...

2- يك روز تمام، از صبح تا شب، همه سريال هاي تلويزيون رو ببينيد.

3- يه ليوان آب جوب (!) پر از گچ كشته شده و نمك يددار به همراه روغن زيتون بودار بخوريد! (ميتونيد جسد اون موش ما رو هم بندازين توش يه هفته بمونه!).

4- در حاليكه يك جا يه عالمه كله پاچه چرب، حليم، ديزي سنگي، آش رشته و سوسيس بندري خوردين، يكي شوخي شوخي با مشت محكم بكوبه تو آبگاه شيكمتون!!! (اوخ اوخ اوخ...)

5- نوشته هاي من رو بخونين.

Tuesday, October 29, 2002

ديشب يه فيلم عجيب ديدم كه بدجوري اعصابم رو كش آورد. راستش نصفش رو بيشتر نتونستم ببينم چون واقعا كش آورد! خودم هم كه نزده ميرقصم... واسه همين هم شوراي نظارت تو خونمون اومد تصميم گرفت كه نصفش واسه ديشبم كافيه! (اين هيئت نظارته خيلي باحاله! خودش وظيفه هيئت امنا، مديرعامل، هيئت مديره، اعضا علي البدل، بازرس، شورا، منشي جلسه، قاضي اجراي احكام و... رو انجام مي ده! به اين ميگن بازده. خلاصه الان هم پاك تو خماري ادامه فيلم موندم. اميدوارم شوراي نظارت امشب بزاره ببينيم آخرش چي ميشه.
يادش به خبر، اون وقتا، قديما (منظورم دو ماه پيشه!) ميشستم انواع فيلم قتل، غارت، بكش بكش، تيكه پاره كردن همديگه، خون آشام، گرگ نما، رواني، عصبي، شيطاني و حتي كارهاي كوين كاستنر (!) رو ميديدم (حتي تايتانيك رو تونستم بعد از 4 بار تلاش نافرجام ببينم!!!). اما از وقتي كه ... دل ديدنشو ندارم. ها ها ها ... يادمه 2 سال پيش فيلم (فيل ام، فيل من، ماي فيل) ياد شهربازي كرده بود (شهر بازي نه! شهر بازي، Shahr_e_Bazi ، يعني شما نمي دونيد كه با شهر نميشه بازي كرد؟ با شهروندان چرا، اما با شهر نه...). خلاصه در برآورد تو يه منفي مثبت اشتباه كردم و 5 تا از بازي هاش رو سوار شدم (فيل حيوونكي من نتونست سوار شه، نه اينكه خيلي بزرگ و سنگين بود و يا راهش نمي دادن ها. فقط ياد شهربازي افتاد. دليل نميشه كه چون يادش افتاده حتما بايد بره. دلش نخواست بره. نشون مي ده كه فيل من چقدر تو برآورد سن و سالش از من بهتره. عوضش نشست اون فيلم (اين ديگه فيلم هستش نه فيل من!) كه من نصفه ديدم رو تمام و كمال ديد. (حالا پا نشيد بگيد كه فيلم اون موقع نبوده (فيلم، Movie ) فيل من كه اون موقع بوده! فيل همه با خودشون به دنيا مي ياد و بعد از 100 سال با خودشون ميره. اين فيلم يه كم قديميه)). خلاصه از در شهربازي كه اومديم بيرون شروع شد... شب ادامه يافت، فردا صبح سر كار ادامه يافت كه مجبور شدم مرخصي بگيرم بيام خونه پيش فيلم (فيل من! Mon Fil!!!) تنها نباشه بترسه از فيلم (بابا اين فيلمه!)، اون شب هم باز همون جور، فردا صبحش هم كه نگو و ... خلاصه 3 روز حالم بد بود به خاطر اينكه فيلم ( Fil'am ) ياد شهربازي كرده بود.
الان هم همونطور كه ديگه نميتونم سوار 5 تا بازي شهربازي بشم، ديگه مجبورم هيجان انگيزترين فيلمي كه مي بينم در حد فيلم گبه مخملباف باشه...

فلسفه اين پديده وبلاگ چيه؟
با نوشتن تو وبلاگ چه حسي از انسان ارضا مي شه؟
يه جور داد زدنه براي خودته؟
اگر دادزدن براي خودته، پس براي چي تو اينترنت منتشرش مي كني؟
عجب!
يادش به خير. تفريح بچگي‌مون به غير از بازي، كتاب بود. انواع و اقسام اين كلمات رو عين جاروبرقي جمع مي‌كرديم و مي‌ريختيم تو كله‌مون. يادمه از خيلي چيزها، حتي مهموني، مي‌زديم تا يه كتاب نصفه نمونه. مي‌شد كه يه كتاب رو هم 10 بار مي‌خونديم.
بعدش كه تلويزيون بين شديم ديگه كتاب رو به جاي 10 بار 5 بار مي خونديم. تلويزيون كم بود خودش، اين بي‌دين‌‌ها اومدن ويديو اختراع كردن و مملكت پر شد از فيلم. اين شد كه به جاي تكرار 5 باره هر كتاب، 2 بار مي‌خونديم. كامپيوتر اومد تو خونه و دوران بازي‌هاي كامپيوتري شروع شد و اين بود كه هر كتاب سهمش يه بار خوندن شد. اين اينترنت باب شد و ما رو كرد عينهو معتادها! انگارنه‌انگار كه كار ديگه‌اي هم هست غير از اين www كه افتاده بود به جون ما.
خدا خير بده يه بنده‌خدايي رو كه هنوز زنده‌است (!) و ما رو ايميل‌دار كرد و آدرس‌هاي ما شروع كرد به رشد تواني! حالا مگه مي‌شد به هر كسي كه آشنا مي‌شدي ايميل ندي؟ زشت هم بود كه جواب ندي به كسي. به هر حال نامه‌هايي هم مي‌اومد كه حيف بود بقيه نبينن و... اين شد كه ما لطف مي‌كرديم به خودمون و هفته‌اي يه بار يه كتابي مي‌خونديم (وسطش هم 10 بار پا مي‌شديم به چك ايميل).
يه روز صبح پا شديم رفتيم دانشگاه ديديم همه عين عاقل‌ها دارن به من نگاه مي‌كنن. چون نفهميدم چرا اينجوري نگاهم مي‌كنن اتوماتيك عين سفيه‌ها نگاهشون كردم. يه كم گوش واي‌سادم ديدم دارن به هم ميگن: "بابا اين يارو امله! مسنجر نداره". ما هم چون فكر مي‌كرديم امل نيستيم تشريفمون رو برديم هم تو ياهو و هم تو هات‌ميل مسنجر گذاشتيم. اين شد كه افتادم تو دام چت... كتابه چي شد؟... شد يه بار در ماه... (البته تعداد صفحات كتاب هم نصف شد).
اونقدر وضع خراب شد كه ديگه ايميل هم كم‌كم وقتمون رو مي‌گرفت (چه وقتي رو؟!) و واسه هم‌ديگه آف‌لاين ميذاشتيم و ميذاريم. كتاب هم كه ديگه يادمون رفته چيه. تب مسنجر هم كم‌كم داره مي‌خوابه و وبلاگ راه افتاده كه يه جورايي هنوز نفهميدم چه صيغه‌ايه... عين يه CC گنده مي‌مونه به هر كسي كه مي‌دونه وبلاگ كجاست و دلش مي‌خواد يه چيزي ببينه و بخونه... كتاب هم كه نپرس. ديگه روم نمي‌شه پشت ويترين كتاب‌فروشي‌ها وايسم...
اين چند وقته تنها كتاب‌هايي كه خوندم همشون كتب فني و مرجع بودن. عمده اونا هم به صورت الكترونيك و فايل‌هاي آكروبات. هيچ كدوم رو هم از اول به آخر نخوندم. صاف كليد جستجو رو زدم و پيدا كردم متن رو و خوندم. حتي يك فصل رو هم كامل نخوندم (حتي بخش). فقط گشتم پاراگراف‌هاي مورد نيازم رو نگاه انداختم.
دلم تنگ شده. واسه خريدن يه كتاب كه بدونم مي‌خوام بخونمش. دلم تنگ شده واسه شور و شوق زود رسيدن به خونه تا لباس عوض نكرده برم سر خوندنش. دلم تنگ شده واسه خوندن مقدمه و پيشگفتار نويسنده تا بدونم چي قراره بخونم و افكار چه كسي رو قراره بخونم. دلم مي‌خواد دوباره روي تختم دراز بكشم، يه بالش پشتم بذارم و به پشتي تخت تكيه بدم. دلم مي‌خواد دوباره خش‌خش برگ‌هاي كتاب كه موقع ورق‌زدن روي بدنم كشيده مي‌شن رو بشنوم. دلم تنگ شده واسه اين‌كه بين هر بخش به پنجره نگاه كنم و از خودم بپرسم: "بعدش چي مي‌شه؟"...

توصيه منطقي: خوب مردك! به جاي اين خالي‌بندي‌ها برو يه كتاب بگير بخون...
جواب منطقي: چشم، منتظر دستور شما بودم...
نصيحت پدرانه: اي نوباوگان اين مرز و بوم! بنشينيد به جاي بازي Need for Speed كتاب منطق الطير را بخوانيد!
نوباوگان اين مرز و بوم: حرف نزن بابا الان يارو سبقت مي‌گيره!...
خواهش: پس حداقل بدين من هم يه دور بازي كنم!

Sunday, October 27, 2002

جايزه:

هر دوستي كه بتونه اين عنوان "تادداشت تات تت تازت داتاد" وبلاگ ما رو عوض كنه ميتونه برنده يكي از جوايز زير باشه:

1- يه گلدون شيك طرح قهوه اي تيره با يه برگ نسبتا بلند شيك (به شرطي كه تا اون موقع واسمون آورده باشن!)
2- يه بليط رفت به بندرانزلي! (چون نمي دونم كي بر ميگردين (يا اينكه اصلا بر مي گردين يا نه!!!) فقط رفت!)
3- روغن زيتون بودار!!!

كوتاه اومدن: ت هاي 4 نقطه رو 3 نقطه هم بكنين قبوله!

به خدا من خود زيتون رو دوست دارم اما روغن زيتون بودار رو نه!!! آخه خودش چه ربطي به روغن بودارش داره؟ مگه هر كي زيتون ميخوره بايد عاشق روغن بودارش هم باشه؟ چرا زور ميگي آخه؟ چرا گزاره " همه پسرها روغن زيتون رو بودار دوست دارن " درسته؟ كي گفته درسته؟ مگه من "همه پسرها" هستم؟ تازه شم، پاشدي رفتي از همه پسرها آمار گرفتي؟ 100 نفر رو بيارم كه دوست ندارن روغن زيتون بودار رو؟...

انتخاب: يا من يا روغن زيتون بودار!
عقب نشيني: چون ميدونم انتخابت روغن زيتون بوداره واسه همين هم گيره لباس داريم واسه دماغ؟ لطف كن يه پنبه اي، پارچه اي چيزي بچسبون بهش كه دماغم زخم نشه!

يكي از دوستان به نكته جالبي اشاره مي كرد و اين كه بالاي 80 درصد دوستاي مشترك ما ( البته دوستان پسر مشترك! و نه دوستان دختر مشتركمون!!!) همسران شمالي دارند كه عمدتا از استان گيلان و خصوصا بندرانزلي هستند:

1- انزلي چي ها دختراي زرنگي هستند؟
2- ما پسرها انزلي چي ها رو دوست داريم؟
3- تو انزلي مهره مار جزو رژيم روزانه دخترهاست؟
4- انقدر انزلي دختر داره كه 80 درصد كل دخترهاي ايران رو تشكيل ميدن؟
5- آيا روزي ميرسه كه هر پسر ايراني يك همسر اهل انزلي داشته باشه؟
6- اگر هيچ پسري تو ايران 3 سال پشت سر هم ازدواج نكنه بندر انزلي دچار بحران خواهد شد؟
7- اگر جواب سئوال 6 بله باشد، ميتوان روي بازارهاي (ببخشيد پسرهاي!) خارج از ايران حساب كرد؟
8- نظر به اينكه اهالي محترم بندرانزلي هيبريدي از رشتي و ترك هستند، كدام كشور را براي كوچ دسته جمعي دخترهاي بدون شوهر بندرانزلي پيشنهاد مي كنيد؟ (راهنمايي: فلسطين قبلا اشغال شده!)
9- اصلا چرا اسم اين شهر بندر انزلي است؟
10- همون 9 تاي قبلي رو جواب بدين بسه!...

شاخ و شونه: آمار اون دوستان داراي همسر شمالي موجوده. لطفا انكار نكنن و بقيه باور كنن!

Saturday, October 26, 2002

سئوال:

فكر مي كنين چند نفر ميدونن كه وقتي يه گلدون شيك طرح قهوه اي تيره با يه برگ نسبتا بلند شيك هديه ميدن به خلايق، صاب خونه موقع آب دادنش عزا مي گيره كه آبها از زيرش ميريزه بيرون؟ بابا گلدون شيك طرح قهوه اي تيره با يه برگ نسبتا بلند شيك بايد يه زير گلدوني داشته باشه كه وقتي آب ميدي آب نريزه رو زمين و بهتره به طرح گلدونه بخوره! به خدا زشته بشقاب زير گلدون...

همون بنده خدا!!!
دعا:
"خدايا! ميشه بچه ها به جاي گل واسمون گلدون بيارن؟"
يه بنده اي كه دندون اسب پيشكشي رو ميشمره!

پيوست 1: راستي خدا منظورم از گلدون هم گلدون گلدون بود هم گلدون گياه (يعني برگ!)
پيوست 2: خدا جون منظورم برگ گياه بود ها! (البته نه يه گلدون پر از برگ كنده شده گياه!) يه وقت برگ كاغذ يا كباب برگ نيارن! تازه، برگ ها هم يه كم بلند باشن و شيك!
پيوست 3: خداوندا، چون خونه ما عمدتا طرح چوب قهوه اي تيره است، گلدون گل بهش بخوره!
پيوست 4: پروردگارا قصدم جسارت نبود. ايمان دارم كه تو منظورم رو قبل از اينكه بگم ميدوني. اونايي كه مي خونن نميدونن!!!
راستي: بچه ها من داشتم دعا مي كردم! به خودتون نگيرين...
راستي هي مي نويسم "دمم گرم" منظورم دم نيست ها! منظورم دمه! هر دو رو دم مي نويسن كه يكيشون به معناي دم و ديگري به معني دم هستش. البته عمده حيوانات هم دم دارن هم دم اما ما كه حيوون نيستيم واسه همين هم منظورم از "دمم گرم" اينه كه "دم من گرم". آخه اصلا مگه ميشه دم كسي گرم باشه؟ پس حتما دم هستش نه دم!

راهنمايي 1: يكي از دم ها دم هستش اون يكي دم!
راهنمايي 2: تو راهنمايي 1 يكيشون Dam هستش اون يكي Dom .
جايزه 1: هر كسي گفت كدوم دمه كدوم دم؟؟؟!!!
جايزه 2: هر دوي اين الفاظ رو دم مي نويسن. هر كي گفت كه هر دو رو دم مي نويسن يا هر دو رو دم؟؟؟

من جديدا كشف كردم كه تو عكاسي دمم خيلي گرمه. بعضي وقتها از بعضي چيزاي بعضي ها عكس گرفتم كه نگو! (البته نه از همه چيزشون!) عمدتا عكس هايي كه بي هوا گرفته شدن خيلي قشنگتر شدن (نه اين كه من بي هوا گرفته باشم ها! سوژه ها بي هوا عكس گرفته شدن. البته منظورم از بي هوا نه اينكه اونها موجودات بي هوازي بودن يا تو خلا بوديم يعني بي هوا عكسشون گرفته شده. البته مي دونيم كه نور روي فيلم بيشتر از هوا اثر داره واسه همين هم حق با شماست هوا اونقدرا هم مهم نيست... اه! بي هوا گرفتم كه گرفتم...!!! ... لااله الاالله).

ها ها ها
تا حالا راهنماي كنترل كيفيت رو به صورت "بزن و برو" انجام دادين؟

يك كارمند نمونه:
امروز معاونت فني از من خواست يه كاري رو كه 75 روز زمانبنديش بوده در عرض يه هفته ببندم. من هم هاج و واج پرونده رو بردم پيشش كه ببينه چه قدر كار مي برده. گفت: "اه، تو كه شروع كرديش. دو روزه بيار..."

ديشب موفق شدم يكي از سخت ترين كارهاي عمرم رو انجام بدم:

"اتاقم رو جمع كردم!"

راستش: جمع جمع كه نه خير...

Monday, October 21, 2002

راستش من دو بار تو زندگيم خيلي ترسيدم:

1- بار اول
2- بار دوم

اصلا دلم نمي خواد كه واسه بار سوم بترسم...
منو نترسونيد...

Sunday, October 20, 2002


بعد از اينكه موشه گير تله من افتاد و دوست شجاعم موشه رو برداشت و از خونه ما برد، با ايشون و همسر گرامي سرگرم صحبت بوديم. رفيقم از گرماي شجاعتش (!) پايين اومده بود و من هم كه وضعم معلوم الحال بود. دو تايي با حال گرفته صحبت مي كرديم كه قهرمان غرفه لمس حيوانات دراومد به اين كه: "اه!!! دو تا مرد گنده چرا از كشتن يه موش اينجوري شدين؟ كاري نداشت كه پس چيه اون شجاعت مردونه؟" و پاك ما رو شرمنده كرد. اونقدر گفت كه من و رفيقم كه موشه رو دستگير و معدوم كرده بوديم در مقابل فصاحت و شجاعت ايشون شرمنده شديم.
راستي، چون سوسكه رو ديديم كه داشت سم ما رو ميخورد و ميمرد رفتيم تو اتاق من خوابيديم دوباره و اتاق خواب قرنطينه شد. شجاعت خانم سر جاش، فكر كنم دلش نمي اومد مرگ اون حيوون دوست داشتني رو ببينه!!!...

ديروز با دوستان يه سر رفتيم خونمون. مي خواستن اثر خرابكاري‌هاي آقا موشه رو ببينن و من هم سوراخ كردن ديوار گچي كمد و ريزريز كردن بعضي چيزاشو نشونشون دادم. رفتيم تو انبار كه تله موش‌هاي بي‌غيرت رو هم ببينيم كه مواجه شديم با يه موش كوچولو. حيوونكي افتاده بود تو تله. هنوز زنده بود و تكون مي‌خورد. تله خورده بود به كمرش و همونجا نگهش داشته بود. سرش رو به طرف ما ملتمسانه چرخونده بود و با ترس به ما نگاه مي‌كرد.
من كه نتونستم ببينمش. از دوستم خواهش كردم بره ورش داره ببردش بيرون. همش احساس مي‌كردم كه داره از درد داد مي‌زنه. سم موش هم خريده بودم اما از نوعي نبود كه سريع بكشه، يه هفته‌اي طول مي‌كشيد تا تموم كنه واسه همين هم به دردش نمي‌خورد. دعا مي‌كردم كه سريع‌تر بميره.
همون شبي كه واسه اولين بار ديدمش تو اطاق كارم بود. يكيشون سريع از كنار ديوار دويد رفت تو كمد لباس‌ها. من هم تند رفتم در كمد رو بستم تا فرار نكنه (گرچه با زرنگي فرداش ديوار كمد رو سوراخ كرده بود و فرار كرد). 10 دقيقه هم نشد كه از كمد صدا اومد. برگشتيم نگاه كنيم ببينيم چيه كه چشممون افتاد به يه موش ديگه كه از بيرون داشت خودشو مي‌كوبيد به در بسته كمد. وقتي نااميد شد، فرار كرد زير تخت من.
همون شب گفتم كه چه‌قدر ما انسان‌ها مي‌تونيم بي‌رحم باشيم. فكرشو بكنيد يه نفر كسي رو كه دوست داريد بندازه يه جا و زندانيش كنه. چه عكس‌العملي نشون مي‌ديم؟ هنوز حركات و صداي در كمد يادمه كه چه جور خودشو به در بسته مي‌زد تا بره تو پيش اون يكي. همون شب يه بحث علمي هم در مورد قلمرو موجودات زنده و عكس‌العمل هر موجود به حيوان مزاحم ديگه پيش اومد. هر موجود زنده به نوعي قلمرو شخصي داره و در مقابل ورود بي‌اجازه موجود ديگه عكس‌العمل نشون مي‌ده. حتي خود همين موش.
حالا هم اون موشه با درد مرد. اين وسط هر جور احساس بگين پيش اومد: ترس ناگهاني، وحشت دائم، دلهره، تنفر، عشق، خشونت، شهوت شكار، كنجكاوي، دل‌رحمي، ديگرآزاري، شادي، هيجان، غم، رهايي و الان احساس گناه...
چرا كشتمش؟...

Saturday, October 19, 2002


الان داشتم دستورالعمل مديريت و كنترل كيفيت يه شركت گمنام تو انگليس رو مي خوندم كه اينو توش ديدم:

2.3.16 Company Image *
•Many visitors pass through the office each day and a neat business-like appearance in the office influences the opinions they form. Window sills should be kept free of papers and material should not be left loose on filing cabinets, in corners or under tables. At the end of the day, desk and table tops should be cleared and furniture left in good alignment
•You are also expected to maintain a reasonable standard of business dress in the office consistent with the professional standing of the Company, e.g. shirts should not be worn without ties and jeans are not normally acceptable.
•This standard is relaxed each Friday for Casual Dress Day where smart casual wear is permitted.

ياللعجب و لعنت به ريش آمريكاي جهانخوار!!! (حالا انگليس به آمريكا چه ربطي داره خدا ميدونه! بهانه اي بود كه انزجارمون رو اعلام كنيم!!!) به اين دستورالعمل با دو ديد ميشه نگاه كرد:
1- چه قدر صاحبكارها تو اين ممالك به اصطلاح ليبرال دمكرات (!) تو كار كارمندهاشون دخالت مي كنند. انگار كلفت نوكر آوردن نه مهندس.
2- چه قدر اين كافرها كارشون درسته كه حتي واسه اينجور چيزها هم كنترل كيفيت دارن.
اين تنها يه بخش از اين دستورالعمل در حدود 1000 صفحه اي هستش. يه بخشش احساس امنيت كارمندها است. تو اون گفته كه اگر يه كارمند خانوم از يه كارمند آقا (حتي مديرعامل) احساس ناامني كرد، چه سري اعمالي بايد انجام بگيره (تو ايران اين اتفاقها نمي افته شكر خدا چون معمولا هر دو طرف احساس امنيت مي كنند!!!). يه بخش داره كه مورد آرشيوسازي مدارك رو ياد داده و گردش اونها رو. حتي گفته چه نوع مداركي تا چه زماني نگهداري ميشن و كدوم يك چه موقعي معدوم. برخي از مدارك بايد بيمه هم بشن و آخر پروژه برن تو يه شركت خدمات آرشيو كه بايد حداقل 25 كيلومتر از اين شركت فاصله داشته باشه نگهداري شه. اون 25 كيلومتر هم واسه اينه كه ماموراي حمل بدبخت شن و وقتشون تلف شه و به علاوه تو راه براي خانوما احساس امنيت به وجود بيارن! (به خاطر اين نيست كه اگر بلاي طبيعي مدارك تو شركت رو از بين برد بلايي سر اون يكي ها نياد!)

بخش بعدي هم بامزه است:
2.3.17 Collections
•It is recognised that you may wish to contribute to gifts for colleagues on certain occasions, e.g. marriage or retirement. Whist appreciating this, the Company believes that it is sensible to have some guidelines for collections.
•It is important for you to realise that the Company does not sponsor collections for individuals and equally that collections are not an entitlement arising by reason of employment. They represent the desire of groups of employees to mark some particular events.
•All collections must have the approval of the Department Manager.
•No collection will be initiated by a Supervisor for their own staff.
•Collections for individuals leaving with less than 7 years of service should be confined to the Department concerned.
طي تحقيقاتي كه با پول همون نفت ها انجام دادم، پر طرفدارترين وبلاگ ها اونايي هستن كه همچين بفهمي نفهمي برخي مطالبشون به قول مشقاسم "بي ناموسي" داره! ما هم در همين راستا هر چند وقت يه بار به چند تا از اين دوستامون مي گيم بيان به جاي ما بي ناموسي بنويسن تو اين وبلاگ تا پرطرفدار شيم و تا وقتي كه موش تو خونمونه ما رو شام دعوت كنن و فيلم نشونمون بدن! آخه مي دونين ما غياث آبادي ها زياد اهل بي ناموسي نويسي نيستيم (البته فقط در ملاعام!) و گوشمون قرمز ميشه زود...
در ضمن به بخش آمار چند تا از اين دوستان كه مطالبشون همچين بي ناموسي مليحي (!) داره سر زدم ديدم كه عمدتا از همين ايران خودمون بهشون سر ميزنن. از همين جا اعلام مي كنم كه هيچ غياث آبادي ناموس پرستي جزو اين بازديد كننده ها نيست!
توضيح: من كه بازديد كردم براي مقاصد تحقيقاتي بود!!! وقتي مي ديدم كه قضيه داره خيلي بي ناموسي مي شه زود از بغل چشم مي خوندمشون و به روح مفيستوفلس لعنت مي فرستادم...

عجيبه من تا به حال فكر مي كردم كه عنوان اين وبلاگ "تادداشت تات تت تازت داتاد" با ت 3 نقطه نوشته شده در صورتي كه عمدتا ت 4 نقطه هستن!!! يكيشون هم واسه خالي نبودن عريضه 2 نقطه مي باشند...

پيشنهاد

من پيشنهاد مي كنم كه جايزه صلح نوبل رو به سازنده اين تله موش ها بدن. همچنين جداگانه جايزه اي از طرف انجمن حمايت از حيوانات هم بهشون بدن!!! سومين تله موش هم در حالي كه گردوهاي توش تمام و كمال خورده شده بودن با كمال وقاحت نشسته بود! مي خواستم بزنم تو سرش كه ترسيدم دست خودمو بگيره! قيافه اين تله موشه عين اين آدم شيپول هاي بي لياقته!!! خاك به گورشون به هيچ دردي نخوردن غير از رستوران موشها! مي خوام از اين تله ها به عنوان Fast Food موشها استفاده كنم...

ما الان تو وضعيت جنگي هستيم. ممكنه هر متني كه اينجا مي نويسم آخرين نوشته ام باشه. رو تختمون يه سوسك بزرگ بود و من تا اومدم بگيرمش در رفت زير تخت. واضحه كه اين تخت ديگه به درد نمي خوره و بايد بندازيمش دور (!) واسه همين هم قضيه 180 درجه برگشت. حالا اتاق من شد اتاق خوبه و اتاق خوابمون پلمب شد!!! به هر حال هر چي باشه سوسك از موش بدتره. تو اتاق كار من هم يه تخت هست. دور تا دورشو تله موش گداري كرديم و من دارم از تو اين سنگر وبلاگ مي نويسم. همسنگرم (!) هم با شجاعت تمام از سنگرمون محافظت مي كنه.خدا از شجاعت كمش نكنه...

ها ها ها
موشه خيلي با كلاس اومده ديوار رو سوراخ كرده و فرار كرده!!! تازه از تو تله ما گردوي بوداده كره اندود رو هم برداشته خورده! تله بي غيرت رو بگو كه از جاش تكون هم نخورده بوده! معلوم نيست طرف ماست يا موشه. اين هم اوج هنر و صنعت ايراني در تكنولوژي پيچيده تله موش...

Thursday, October 17, 2002


اي موش بي معرفت! مثلا وي سي دي فيلم گرفته بودم كه تو اين تعطيلات ببينيم كه تو مثل اسرائيل غاصب اومدي اطاقم رو قفل كردن (!) حداقل يه با مرامي بياد ما رو شام دعوت كنه و فيلم نشونمون بده!!!

اي آرش بي معرفت! دل منو شكستي... من بلافاصله بعد از اينكه اسم وبلاگ رو عوض كردم پا شدم رفتم چون رئيسم صدام كرد! امروز تا ديدم سايتت رو ديدم نوشتي چرا تشكر نكردم ازت. اي ضايع! اجر خودتو خراب كردي با اين عجله! تازه خوبه اسم وبلاگ من "تادداشت تات تت تازت داتاد" هستش وگرنه چي كار مي خواستي بكني...

پانوشت: سنگ دل! دلت اومد اين رو به من بگي؟ تازه مني كه خونم موش اومده و خانومم در اطاق كامپيوترم رو قفل كرده؟...

آقا آرش سلام! اسم وبلاگ من همونطور كه ميبينيد "تادداشت تات تت تازت داتاد" هستش. تازه اون هم با ت سه نقطه!!! عمرن اگه پيشنهادت اين بود وگرنه ما چاكر شوما هم هستيم. (ببين بلد نيستم لينك بزنم واست عوضش تبليغ مستقيم مي كنم واست!)

تبليغ: Gapp.BlogSpot.Com

آقا تو خونه ما موش اومده!!! (قابل توجه اونايي كه مي خوان بيان خونه ما مهموني!) همون خانومي كه تو غرفه لمس حيوانات (!) كروكوديل بغل مي كرد و افعي ماچ مي نمود تمام اطاقهاي منتهي به آقا و خانوم موشه رو مهر و موم كرده! ما هم پاك آچمز شديم. رفتم 3 تا تله موش خريدم (اثر آگاتا كريستي نيست ها!) و كلي گردوي بو داده و كره پاك (!) تا بيان لطف كنن بخورن بميرن! موقع ناهار امروز پام خورد به كف پاي خانوم غرفه لمس حيوانات و ايشون نعره شجاعانه اي كشيدن كه دل شير رو پاره مي كرد. ميخوام تله ها رو جمع كنم چون فكر كنم موشها ترسيدن رفتن...

كشف: ترس از موش ريشه ژنتيك داره تو بعضي ها
توجه: مگه مي شه تو غرفه لمس حيوانات افعي كول كرد و از يك موش...؟؟؟

يه گزارش دارم ميخونم راجع به يه مدل رياضي رسوب گذاري در يك بندر مهم. نويسنده به طرز باحالي يه دفعه منفجر شده وسط ادبيات فني و نصف صفحه معادله ديفرانسيل نوشته!!! يعني نتونسته حتي به اندازه 3 صفحه كاغذ تحمل كنه. انقدر معادله نوشته كه سر آدم سوت ميكشه. چرا ايشون وقتي هنوز توضيح نداده كه اصلا براي چي اين پروژه تعريف شده و ما واسه چي ميخواهيم 400000000 ريال رو واسش دور بريزيم شروع ميكنه معادله سر هم كردن؟مطمئنم كه آخر كار ميفهمه كه نصف بيشتر كارهاش بي ربط بوده چون كسايي رو ميشناسم كه يه سال ادبيات فني و استراتژي تحقيقشون رو مي نويسن و آخرش 25 درصد كارشون بيربطه!

دعا: خدايا اين نفت ما رو تموم نكن تا ما بتونيم پول حروم كنيم...

Wednesday, October 16, 2002

اسمش رو هم عوض كردم. ديگه چي؟...

تن آدمي شريف است به جان آدميت
نه همين لباس زيباست نشان آدميت

اين هم يه شكل ديگه واسه وبلاگ...

اه!!!
هر كي وبلاگ ما رو ديد گفت همه چيزش مزخرفه!!! حداقل يه چيزش بايد خوب باشه ديگه. چرا اونو هيچ كي به ما نميگه؟

Tuesday, October 15, 2002


آهان يه جايزه ديگه!!!
هر كس تونست به همون خانوم بقبولونه كه تو خريد يه پرده پنج متري پارچه متري 3000 با يه پارچه 3200 تومني جمعا فقط 1000 تومن تفاوت داره يه جايزه ديگه داره!!!

راهنمايي 1:
مي توانيد اين چند حساب را براي ايشان انجام دهيد.
الف) فقط خرج 3 بار رفت و آمد ما براي اين 1000 تومن تفاوت مي شود 6000 تومان
ب) در اين سه روز جمعا 24 ساعت وقت دو نفر ما گرفته شده است كه 12 ساعت آن فقط رفت و آمد الكي بوده است. در ضمن 24 ساعت مي شود 3 روز كاري كه اگر حداقل حق الزحمه ساعتي 1000 تومن را در نظر بگيريم مي شود 24000 تومان تمام!!!
ج) بنابراين حداقل ضرر براي اين 1000 تومن تفاوت مي شود 30000 تومن!!!

راهنمايي 2:
راهنمايي اول هيچ فايده اي ندارد! خودتان را خسته نكنيد...

"جايزه!"
هر كس تونست به يه خانوم اثبات كنه كه قانون بقاي ماده و انرژي در مورد پول هم صادقه جايزه داره. فرض كن 100000 تومن رو بر ميدارين ميرين بيرون خريد. 10000 تا چيز مي خرين كه 5 تاش اساسيه. بعد كه ميرسين خونه و داغي خريد خنك ميشه نوبت حساب كتابه كه اون موقع لازمه به خانوم اثبات كنيد اين اصل فيزيك رو!!! باورشون نمي شه كه وقتي 3 تا جنس 20000 تومني ميخرين 60000 تومن از پولتون كم ميشه و 40000 تومن باقي ميمونه!!! هنوز فكر ميكنن كه 100000 تومن بايد تو جيبتون باشه و همش تو حساب كتابها جزو دارايي هاي موجود حسابش مي كنن!
ها ها ها
يه پرده فروشه ديروز به ما گفت: "به خدا از اين 20000 تومن خريد شما 1000 تومن سود منه!"
ها ها ها

هر كي گفته پول مثل چرك كف دسته راست گفته. ما همينجوري راه مي ريم و پول ازمون ميريزه تو جيب اين و اون. فقط نمي دونم اين فروشنده ها چرا عاشق چرك كف دست هستن؟ همينجوري كف دست ما رو كيسه مي كشند تا چركش دربياد و همش رو جمع مي كنند. از هيچ چيزش هم نمي گذرند. فكر كنم مزه اش رو دوست دارن.

Wednesday, October 09, 2002

جل الخالق!

چيزي به اسم "غرفه لمس حيوانات" بشنويد فكر مي كنيد كه چه جور صيغه ايه؟؟؟... پنج شنبه و جمعه اين هفته تو موزه دارآباد اين صيغه هست!!! مي تونيد بريد از نزديك خودتون ببينيد. نكته جالب اينه كه حداقل يكي از مسئولين اين غرفه هست كه تمساح رو ماچ مي كنه اما از ديدن مارمولك زهره ترك مي شه!!!

Tuesday, October 08, 2002

كشتم خودمو كه يه شكل قشنگ واسه اين وبلاگ در بيارم كه نشد!!!
بالاخره بعد از 30 سال ديشب تونستم يه پيراهن رو بدون نظارت يه بزرگتر (!!!) اتو(اطو؟) بزنم!!! درسته كه ديگه اين پيراهن ديگه به درد كاري جز قاب دستمال شدن نمي خوره اما بالاخره فهميدم كه ميز اتو (اطو؟) ي كوتاه به درد من نمي خوره. چون همش لباسه ميرفت زير ميز اتو (اطو؟) و چروك مي خورد و كثيف مي شد يا اينكه قاطي مي شد و يه تيكه اش زير جايي كه اتو (اطو؟) مي كردم مي رفت و يه خط اساسي مي افتاد روش!!! ما هم كه خودمون به اندازه كافي چلفتي هستيم واسه همين هم تصميم گرفتم يه ميز اتو (اطو؟) ي بلند بگيرم و ايستاده اتو (اطو؟) كنم. حداقل لباسه آويزون ميشه...
سلام!
بعد از سالها دوباره...
خداحافظ

Monday, August 26, 2002

تا حالا دقت کردین که چقدر از نیروی ناچیزی که کارمندهای ما واسه کارشون می ذارن صرف دنبال کردن فایلهای گم شده شون میشه؟؟؟نمی دونم چرا یه آدرس دهی ساده انقدر واسه بعضی ها سخته!!! تا حالا چند بار این جمله رو شنیدین؟

"آخ!!! فایلهای 5 روز کارم پرید! تازه کاری رو که از 9 صبح داشتم انجام می دادم و هنوز Save نکرده بودم (ساعت 6 عصره ها!) هم نیست!!!"

انگار فایلها پا دارن که برن ددر...

Sunday, August 25, 2002


آقا من حرفهای دیروزم رو عوض می کنم یه کم:
- خواهرم با همسرش مشهد بودن و چون همسر ایشون اتفاقا با من در یک روز به دنیا اومدن قرار شده بوده که یک روز بعد واسه جفتمون تولد بگیرن. دیگه هدیه هام هم آدم بزرگی شده!!! نمیدونم چرا همه بهم فنجون هدیه می دن؟؟؟
- دوستم علی هم امروز بهم یه چیز احمقانه خوب داد... یه سیب زمینی خلال کن!!! سیب زمینی رو درسته میذاری توش و با فشار از تو یک شبکه فلزی رد می شه که اونورش میشه خلال سیب زمینی. کلا فکرشو که بکنی می بینی چیز احمقانه ایه اما سر جمع هم هیجان انگیزه و هم به درد بخور. من که عاشق سیب زمینی سرخ کرده ام!

Saturday, August 24, 2002

ديروز يكي از آرومترين روز تولدهاي عمرم رو داشتم. آخر شب نميدونستم كه اين آرومي رو نشونه خوبي بگيرم يا بدي. به هر حال آخر شب تقريبا هيچ احساسي نسبت به اين روز نداشتم. حتي تعليق هميشگي اين مناسبت رو. حتي از خودم نپرسيدم: “خوب بعدش چي؟“
- يكي از عزيزترين دوستانم اول صبح پرواز كرد و رفت. بدون گفتن: “تولدت مبارك“...
- تا 10 صبح خوابيدم و رفتم سر كار. اون هم روز جمعه! كاري كه هيچ وقت در روز تولدم سابقه نداشت. تو اين روز هميشه مرخصي مي گرفتم اما امسال جمعه رفتم شركت.
- تا 7 بعد از ظهر اونجا بودم و سخت كار كردم.
- در طي روز 9 نفر بهم تبريك گفتن كه 4 نفرشون سر كار و بعد از اينكه شنيدن روز تولدمه گفتن! يكيش كه خيلي بهم چسبيد هديه رئيسم بود. يه ادوكلن با جاسوييچي. اون هم تو يه ساك كادوي سياه كوچيك و يه كارت كوچولو با عنوان: “رامتين عزيز...“. انتظار هر چيزي رو داشتم غير از اين...
- ساعت 8 شب رفتيم كنسرت ويولنسل و پيانو از ارمنستان كه مريم به عنوان هديه تولد برام بليط گرفته بود. الحق كه ويولنسل بسيار عالي بود و گرچه من از خستگي وسطاش خوابم مي برد اما هر وقت چشم و گوشم كار مي كرد واقعا لذت مي بردم. طرف خيلي مهارت و احساس داشت...
- بعدش رفتيم خونه كه ديدم كسي خونه نيست...
- اولين باري بود كه خواهرم بهم زنگ نزد تبريك بگه... پدرم هم همينطور... حتي يه مراسم تولد ساده و يك كيك و شمع هم نداشتم...

الان هم سخته برام فكر كنم اينطور بهتر بود يا بدتر...
هميشه فكر مي كردم كه كاش نبودم و كسي متوجه حضورم نميشد. اينطوري حس آزادي بيشتري مي كردم. حالا فرصتي بود كه اين آزادي رو بچشم گرچه مزه اش رو هم خوب نفهميدم چون غرق خواب بودم...
خوابيدم...
بهترين هديه اي كه مي تونستم تو اين روز بگيرم...

Thursday, August 22, 2002


امروز رييسم يه حديث چسبونده بود به در اتاقش كه تو ديوار مشترك بين اتاقهاي من و خودشه. وسط روز هم همينطوري بدون اينكه بياد تو در اتاق رو باز كرد كه من ديدمش. نوشته بود:

“ مرد در خانه و خانواده به سه خصلت محتاج است كه اگر حتي در طبيعتش نيست بايد بر خودش تحميل نمايد: 1- خوشرفتاري 2- گشاده دستي و 3- غيرت ناموسي“

راستش اولش چيز خاصي توش نديدم ولي بعدش فكر كردم كه چرا همچين چيزي رو رييسم چسبونده به در اتاق مشترك ما و بعدش در رو هم بدون اينكه كار داشته باشه باز كرده!!! بعد از 10 دقيقه تازه مثل استن لورل به صرافت افتادم كه نكنه واسه من زده!!! راستش ما كه تو خوش اخلاقي در خانه و خانواده زبان زد خاص و عام هستيم. فقط يك بارش مادرم بهم گفته: “مرده شور اخلاقتو تو خونه ببرن“!!! در مورد گشاده دستي هم كه دممون پاك گرمه. هميشه خونواده ام بهم ميگن آخرش بايد كنار جوب بخوابي و دست آخر هم مي رسيم به غيرت ناموسي بنده!!! والله تو ما غياث آبادي ها كه ناموس هميشه جاي خاص خودشو داشته و رگ گردنم مدعاي اين گواه است (يعني برعكس، گواه اين مدعاست!) و تازه ما نفهميديم كه رييسم چه بي ناموسي تو ما ديده كه...

Wednesday, August 21, 2002


چند روزه كه رو فرم نيستم و تا ميگي پخ اشك تو چشمام جمع ميشه. جاتون خالي يه بار جلوي رييسم بند رو آب دادم اون بنده خدا هم فكر كرد كه لابد حقوقم كمه و مشكل مالي دارم!!! ما هم بند رو گرفتيم و رفتيم رو منبر... آقايون دكتر، تا حالا واشر واسه نشتي چشم كشف شده؟...

Tuesday, August 20, 2002

-همه‌ی مردم ستاره دارند اما همه‌ی ستاره‌ها يک‌جور نيست: واسه آن‌هايی که به سفر می‌روند حکم راهنما را دارند واسه بعضی ديگر فقط يک مشت روشنايیِ سوسوزن‌اند. برای بعضی که اهل دانشند هر ستاره يک معما است واسه آن بابای تاجر طلا بود. اما اين ستاره‌ها همه‌شان زبان به کام کشيده و خاموشند. فقط تو يکی ستاره‌هايی خواهی داشت که تنابنده‌ای مِثلش را ندارد.
-چی می‌خواهی بگويی؟
-نه اين که من تو يکی از ستاره‌هام؟ نه اين که من تو يکی از آن‌ها می‌خندم؟... خب، پس هر شب که به آسمان نگاه می‌کنی برايت مثل اين خواهد بود که همه‌ی ستاره‌ها می‌خندند. پس تو ستاره‌هايی خواهی داشت که بلدند بخندند!
و باز خنديد.
-و خاطرت که تسلا پيدا کرد (خب بالاخره آدمی‌زاد يک جوری تسلا پيدا می‌کند ديگر) از آشنايی با من خوش‌حال می‌شوی. دوست هميشگی من باقی می‌مانی و دلت می‌خواهد با من بخندی و پاره‌ای وقت‌هام واسه تفريح پنجره‌ی اتاقت را وا می‌کنی... دوستانت از اين‌که می‌بينند تو به آسمان نگاه می‌کنی و می‌خندی حسابی تعجب می‌کنند آن وقت تو به‌شان می‌گويی: «آره، ستاره‌ها هميشه مرا خنده می‌اندازند!» و آن‌وقت آن‌ها يقين‌شان می‌شود که تو پاک عقلت را از دست داده‌ای. جان! می‌بينی چه کَلَکی به‌ات زده‌ام...
و باز زد زير خنده.
-به آن می‌ماند که عوضِ ستاره يک مشت زنگوله بت داده باشم که بلدند بخندند...
دوباره خنديد و بعد حالتی جدی به خودش گرفت:
-نه، من تنهات نمی‌گذارم.
به اين ترتيب شهريار کوچولو روباه را اهلی کرد.
لحظه‌ی جدايی که نزديک شد روباه گفت: -آخ! نمی‌توانم جلو اشکم را بگيرم.
شهريار کوچولو گفت: -تقصير خودت است. من که بدت را نمی‌خواستم، خودت خواستی اهليت کنم.
روباه گفت: -همين طور است.
شهريار کوچولو گفت: -آخر اشکت دارد سرازير می‌شود!
روباه گفت: -همين طور است.
-پس اين ماجرا فايده‌ای به حال تو نداشته.
روباه گفت: -چرا، واسه خاطرِ رنگ گندم.
بعد گفت: -برو يک بار ديگر گل‌ها را ببين تا بفهمی که گلِ خودت تو عالم تک است. برگشتنا با هم وداع می‌کنيم و من به عنوان هديه رازی را به‌ات می‌گويم.
شهريار کوچولو بار ديگر به تماشای گل‌ها رفت و به آن‌ها گفت: -شما سرِ سوزنی به گل من نمی‌مانيد و هنوز هيچی نيستيد. نه کسی شما را اهلی کرده نه شما کسی را. درست همان جوری هستيد که روباه من بود: روباهی بود مثل صدهزار روباه ديگر. او را دوست خودم کردم و حالا تو همه‌ی عالم تک است.
گل‌ها حسابی از رو رفتند.
شهريار کوچولو دوباره درآمد که: -خوشگليد اما خالی هستيد. برای‌تان نمی‌شود مُرد. گفت‌وگو ندارد که گلِ مرا هم فلان ره‌گذر می‌بيند مثل شما. اما او به تنهايی از همه‌ی شما سر است چون فقط اوست که آبش داده‌ام، چون فقط اوست که زير حبابش گذاشته‌ام، چون فقط اوست که با تجير برايش حفاظ درست کرده‌ام، چون فقط اوست که حشراتش را کشته‌ام (جز دو سه‌تايی که می‌بايست شب‌پره بشوند)، چون فقط اوست که پای گِلِه‌گزاری‌ها يا خودنمايی‌ها و حتا گاهی پای بُغ کردن و هيچی نگفتن‌هاش نشسته‌ام، چون او گلِ من است.
و برگشت پيش روباه.
گفت: -خدانگه‌دار!
روباه گفت: -خدانگه‌دار!... و اما رازی که گفتم خيلی ساده است:
جز با دل هيچی را چنان که بايد نمی‌شود ديد. نهاد و گوهر را چشمِ سَر نمی‌بيند.
شهريار کوچولو برای آن که يادش بماند تکرار کرد: -نهاد و گوهر را چشمِ سَر نمی‌بيند.
-ارزش گل تو به قدرِ عمری است که به پاش صرف کرده‌ای.
شهريار کوچولو برای آن که يادش بماند تکرار کرد: -به قدر عمری است که به پاش صرف کرده‌ام.
روباه گفت: -انسان‌ها اين حقيقت را فراموش کرده‌اند اما تو نبايد فراموشش کنی. تو تا زنده‌ای نسبت به چيزی که اهلی کرده‌ای مسئولی. تو مسئول گُلِتی...

شهريار کوچولو برای آن که يادش بماند تکرار کرد: -من مسئول گُلمَم.
شهريار کوچولو گفت: -کی هستی تو؟ عجب خوشگلی!
روباه گفت: -يک روباهم من.
شهريار کوچولو گفت: -بيا با من بازی کن. نمی‌دانی چه قدر دلم گرفته...
روباه گفت: -نمی‌توانم بات بازی کنم. هنوز اهليم نکرده‌اند آخر.
شهريار کوچولو آهی کشيد و گفت: -معذرت می‌خواهم.
اما فکری کرد و پرسيد: -اهلی کردن يعنی چه؟
روباه گفت: -تو اهل اين‌جا نيستی. پی چی می‌گردی؟
شهريار کوچولو گفت: -پی آدم‌ها می‌گردم. نگفتی اهلی کردن يعنی چه؟
روباه گفت: -آدم‌ها تفنگ دارند و شکار می‌کنند. اينش اسباب دلخوری است! اما مرغ و ماکيان هم پرورش می‌دهند و خيرشان فقط همين است. تو پی مرغ می‌کردی؟
شهريار کوچولو گفت: -نَه، پیِ دوست می‌گردم. اهلی کردن يعنی چی؟
روباه گفت: -يک چيزی است که پاک فراموش شده. معنيش ايجاد علاقه کردن است.
-ايجاد علاقه کردن؟
روباه گفت: -معلوم است. تو الان واسه من يک پسر بچه‌ای مثل صد هزار پسر بچه‌ی ديگر. نه من هيچ احتياجی به تو دارم نه تو هيچ احتياجی به من. من هم واسه تو يک روباهم مثل صد هزار روباه ديگر. اما اگر منو اهلی کردی هر دوتامان به هم احتياج پيدا می‌کنيم. تو واسه من ميان همه‌ی عالم موجود يگانه‌ای می‌شوی من واسه تو.
شهريار کوچولو گفت: -کم‌کم دارد دستگيرم می‌شود. يک گلی هست که گمانم مرا اهلی کرده باشد.
روباه گفت: -بعيد نيست. رو اين کره‌ی زمين هزار جور چيز می‌شود ديد.
شهريار کوچولو گفت: -اوه نه! آن رو کره‌ی زمين نيست.
روباه که انگار حسابی حيرت کرده بود گفت: -رو يک سياره‌ی ديگر است؟
-آره.
-تو آن سياره شکارچی هم هست؟
-نه.
-محشر است! مرغ و ماکيان چه‌طور؟
-نه.
روباه آه‌کشان گفت: -هميشه‌ی خدا يک پای بساط لنگ است!
اما پی حرفش را گرفت و گفت: -زندگی يک‌نواختی دارم. من مرغ‌ها را شکار می‌کنم آدم‌ها مرا. همه‌ی مرغ‌ها عين همند همه‌ی آدم‌ها هم عين همند. اين وضع يک خرده خلقم را تنگ می‌کند. اما اگر تو منو اهلی کنی انگار که زندگيم را چراغان کرده باشی. آن وقت صدای پايی را می‌شناسم که باهر صدای پای ديگر فرق می‌کند: صدای پای ديگران مرا وادار می‌کند تو هفت تا سوراخ قايم بشوم اما صدای پای تو مثل نغمه‌ای مرا از سوراخم می‌کشد بيرون. تازه، نگاه کن آن‌جا آن گندم‌زار را می‌بينی؟ برای من که نان بخور نيستم گندم چيز بی‌فايده‌ای است. پس گندم‌زار هم مرا به ياد چيزی نمی‌اندازد. اسباب تاسف است. اما تو موهات رنگ طلا است. پس وقتی اهليم کردی محشر می‌شود! گندم که طلايی رنگ است مرا به ياد تو می‌اندازد و صدای باد را هم که تو گندم‌زار می‌پيچد دوست خواهم داشت...
خاموش شد و مدت درازی شهريار کوچولو را نگاه کرد. آن وقت گفت: -اگر دلت می‌خواهد منو اهلی کن!

Thursday, August 15, 2002


اين جمله رو بخونين:

« من خيلي از كتاب بدم مي ياد!!! »

اگر گفتين اين جمله نغز از كيه؟
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
ها ها ها... از كارگر حمالي كه 15 كارتون كتابهاي منو يه طبقه آورد بالا. خيلي هم باحال بود! از من 5000 تومن بيشتر مي خواست چون بارم كتاب بوده!!! انگار كه مثلا ماشين لباس شويي سبكتر از يه كارتن كتابه! وقتي هم اينو بهش گفتم جواب باحالي داد: «اي آقا شما كه تحصيل كرده اين!!!» خيلي جواب اسيدي بود و منو روشن كرد. فهميدم نيوتن غلط كرده كه همه جا Ep=mgh گرفته. وزن يك كيلو كتاب بيشتر از يك كيلو آهنه. امام محمد غزالي هم فكر كنم همين بلا سرش اومده بوده كه انقدر بار خرش از كتاب زياد بوده كه تصميم ميگيره ايني بشه كه شد.

پ ن: راستي ميدونستين كه يك كيلو پنبه سنگينتر از يك كيلو آهنه؟؟؟ به خدا...

خريد كردن تو ايران خيلي باحاله!!! به خدا راست مي گم. انقدر در طي روز دروغ و پشت هم اندازي مي شنويد كه بعد از يه مدتي كم كم حال مي كنيد با دروغ و اگه يه فروشنده بدبختي راست بگه شما ازش خريد نمي كنيد كه: "طرف فروشنده نيست". امشب با پدرم رفتم كتابخونه و ميز تحرير بگيرم و به نتايج زير رسيدم:
1- تمام مغازه ها تنها نماينده فروش هستن و بقيه جنساشونو از اون مي خرن.
2- اگر جنس مشابهي رو يه جا ارزونتر ديده باشين حتما تقلبيه و مال اين آقا اصله.
3- اگر جنس اشكال و خرابي داشت "مال كارخونه است"!!! انگار كه اگه مال كارخونه باشه اشكالي نداره!
4- طرف اگر ميز رنگ چوب نداشت و ميزي كه داره زرد فسفريه كلي ميره بالا منبر كه چقدر رنگ فسفري تو ميز تحرير بهتره.
5- اجناس چند نوع قيمت دارن:
الف) قيمت مربوط به اشخاص گذري كه رهگذر شكم سيري ميپرسه چند؟ و فروشنده يه چيزي پرت تر از رهگذر بهش جواب ميده.
ب) قيمت مربوط به قيافه افراد كه اگر خوش تيپ باشي و موبايل به دست چند برابر مي شه همه چي.
ج) قيمت افزايش يافته براي كاهش دادن مجدد به عنوان تخفيف.
د) قيمت كساني كه به نظر مي ياد واقعا خريدارن و چيزي در حدود 20% كمتر از پروندنيه است.
ه) قيمت وقتي كه مامان بابات باهاتن و فروشنده مي فهمه كه ديگه شوخي بي شوخي.
و) قيمت شوخي!!! (جدي مي گم به خدا!!! يكيشون قيمت ميز 65000 تومني رو گفت 180000 و من بهش توپيدم كه چرا چرت ميگي گفت شوخي كردم باهات!!!).
ز) قيمت پوززني كه هر وقت فروشنده در حال مگس پروندن با رفيقاش شرط مي بنده كه فلان جنس رو دو برابر قيمت ميندازه به يكي!
ح) قيمتي كه تو در حدود 50% قيمت فروشنده رو بهش ميدي و بعدش در عين حالي كه طرف دو برابر سود ازت گرفته تو هم خوشحالي كه طرف عاشق چشم و ابروت شده!!!

آخرش اينكه من با اين همه علمم (!) تو همه خريدهام دودره شدم...

Wednesday, August 14, 2002

مسابقه:
هر كسي كه بتونه با يك پيچ گوشتي فجيع ترين بلا رو سر يه قفل ساز بياره جايزه داره!!! جايزه اش هم اينه كه يه پيچ گوشتي توپ هديه ميدم بهش و همون قفل ساز نگون بخت رو ميارم و در طي يك كنسرت Live با حضور همه شركت كنندگان در اين مسابقه ميديم همون بلا رو سرش بياره تا درس عبرتي باشه واسه بقيه قفل سازها كه حاليشون نيست ما خونمون هنوز خاليه و يادمون نبود كه پيچ گوشتي نداريم!!! جوابهاتونو برام Email كنيد.

يه نكته جالب جديدا ياد گرفتم كه بهتر ديدم بقيه دوستان هم در جريان باشن:
آقايون، خانوما وقتي از خونه مامان باباتون ميرين خونه خودتون، يادتون باشه كه پيچ گوشتي و انبردست ندارين!!! اونوقت وقتي كليدساز مياد خونتون كه قفلهاتونو عوض كنه، علاوه بر غرغرهاش و متلكهايي كه ميشنوين، مجبور ميشين كلي پول اضافه بابت رفت و برگشت آقا بپردازين. تازه اگر شانس بيارين طرف زن و بچه دار باشه و 2 ساعت براتون از احساس مسئوليت بين جووناي قديم و جديد سخنراني نكنه!!! تو رو خدا اين رو يادتون باشه و وقتي واسه اولين بار يه قفل ساز اومد خونتون پيچ گوشتي خواست، با افتخار بيارين واسش و از طرف من پيچ گوشتي رو بكنين تو چشماش يا اينكه بزارين لاي دندوناش و محكم تكون بدين...
(معلومه كه چقدر يه جام سوخته؟)
عجب
امشب بي خوابي بدي زده به سرم. احساس مي كنم كه سرم پر شده از چيزايي كه نمي خوام داشته باشم و يا بهش فكر كنم. دلم مي خواد انقدر فشارش بدم تا هر چي توشه بريزه بيرون

Tuesday, August 13, 2002


هر قدر فكر كردم كه آخه اين Weblog به چه درد من ميخوره به نتيجه اي نرسيدم تا اينكه به اين فكر افتادم:

دوستان و مخصوصا دشمنان فرضي و غيرفرضي من از اين به بعد هر كي به من از گل نازكتر بگه و يا بگه بالا چشمت ابروست اينجا افشاتون مي كنم.
نه تنها خودتونو بلكه هر چي آشنا هم داريد هم در معرض اين خطر هستن!!!
جواب هيچ كدومتونو طبق قانون Weblog اينجا درج نميكنم تا حالتون گرفته شه!!!

از من گفتن...
خوب دوباره سلام
تا من بيام كار كردن با اين داستان رو ياد بگيرم هر چي كه ميخواستم بگم يادم رفته!!!
حالا اميدوارم كه راه بيافتم و برم كه كار دارم ديگه
(اين دفعه ديگه كار دارم)
سلام

خوب بالاخره دوست ناباب كار خودشو كرد!!!
هاني همايي جون دستت درد نكنه كه ما رو روشن كردي.
از اين به بعد هر وقت خواستم داد بزنم ميام اينجا محكم تايپ ميكنم!!!

خداحافظ