Saturday, December 31, 2005


روز جمعه نوستالژي ايراني‌بازي زد بالا و همه خانواده دور هم جمع شديم به آب‌گوشت خوري! همون‌طور که مستحضر هستين هم يکي از اجزاي اين مراسم نون سنگک خشخاشي هستش که اين مهم به‌بنده سپرده شد. من هم پس از سال‌ها به خريد نون سنگک رفتم و در زير پرتو ملايم خورشيد زمستاني خوش‌خوشان و دست در جيب در صف نونوايي ايستادم.

همون‌طور که در بحر نوستالژي صف نون سنگک مستغرق بودم و از بوي کباب مغازه کبابي بغل نونوايي لذت مي‌بردم، يه آقاي ميان‌سال که دست يه پسربچه 4-5 ساله رو گرفته بود اومد و تو صف وايساد و بعد از چند دقيقه اون آقا با بغل‌دستيش بحث کارشناسي دقيقي در مقايسه نون سنگک‌هاي دهه شصت با الان رو با رويکرد ضخامت نون و سطح پوشش کنجد شروع کرد. يه‌مدتي که گذشت کم‌کم حوصله پسربچه سر رفت و دست باباهه رو ول کرد و درحالي که باخودش حرف مي‌زد صاف رفت سر ماشين من که روبه‌روي نونوايي پارک بود. يه کم که يخش وا شد دستش رو گذاشت رو ماشين و همينطور دورش شروع کرد به چرخيدن.

پيش خودم گفتم يه شوخي بي‌مزه باهاش بکنم و دزدگير ماشين رو روشن کنم که يه آژيري بزنه يه ضرب بپره اما بلافاصله وجدان هميشه خوابم بيدار شد و ازم پرسيد که "مگه مرض داري؟". منم که پشيمون شده بودم بي‌خيال اين حرکت منفي شدم. بعد اين داستان درحالي که عرق شرم رو پيشونيم نشسته بود و بازيش رو نگاه ميکردم باخودم فکر کردم که آخه چي شد اين فکر به‌ذهنم رسيد؟ چرا به‌جاي اين‌که يه کم باهاش شوخي کنم و باهاش بخندم خواستم اذيتش کنم؟ آخه چطور دلم اومد که اين فکر رو در مورد اين کوچولوي معصوم کنم؟...

همون‌طور که خودم رو ملامت مي‌کردم، يه‌دفعه اين پسره چرخيدنش رو قطع کرد، برگشت به‌سمت مغازه کبابي، زمين رو نگاه کرد، يه سنگ برداشت و بدون مقدمه صاف زد تو شيشه قدي در مغازه!!!

همه تو صف نونوايي ساکت شدن و به صحنه شيشه قدي ترک خورده و به صورت کاملا راضي پسره که به کاري که کرده بود مي‌خنديد خيره شدن... نفس‌ها تو سينه حبس شده بود و همگي منتظر بودن که عکس‌العمل صاحب مغازه رو ببينن...

صاحب مغازه با طمانينه خاصي، دست در جيب، قدم‌زنان و بدون هيچ عجله‌اي از مغازه اومد بيرون، سر تا پاي پسره رو برانداز کرد، بغل پسره واي‌ساد و يه نيم‌نگاهي به‌شيشه قدي مادرمرده ترک‌خورده‌اش انداخت، موهاي پسره رو يه نوازشي کرد و گفت فداي سرت و رفت تو مغازه... باباهه هم دنبالش دويد تو مغازه. يه‌کم بعد باباهه در حالي که عرق مي‌ريخت اومد بيرون و گفت طرف هيچ‌چيزي ازش نگرفته و بعدش بدون اين‌که نون بگيره دست پسره رو گرفت و رفت...

جاي همگي دوستان خالي چند روز پيش مادام موسيويي رفتيم تئاترشهر سالن چهارسو براي ديدن تئاتر کابوس خيابان هفدهم. حدود ده دقيقه مونده به شروع بازي رفتيم تو سالن انتظار و برعکس اون چيزي که فکر مي‌کردم، ديدم سالن شلوغه و بااينکه بوفه سالن بسته بود و خوراکي دم پر کسي نبود، ولي همگي ساکت و مودب نشسته بودن رو صندلي‌هاي سالن انتظار و بحث‌هاي روشنفکري مي‌کردن. خوب بحث روشنفکري از جماعت تئاتر ببين بعيد نيست ولي نکته اساسي اين بود که ده دقيقه به‌شروع بازي مونده بود و کسي نرفته بود دم در سالن صف بکشه! يه خانمي با فاصله 3-4 متري در ورودي ايستاده بود و در حالي که اصلا حواسش به مجله‌ تو دستش نبود، زيرچشمي در رو مي‌پاييد ولي نمي‌رفت جلوي در نفر اول صف واي‌سه.

اين موضوع نکته بسيار جالبي رو از مردم بافرهنگ ما نشون مي‌ده. هيچ‌وقت شما يک ايراني رو نمي‌بينيد که تو ايران نفر اول کاري باشه! هيچ‌وقت يک ايراني اونقدر جرات نمي‌کنه که به‌عنوان اولين نفر يک کاري رو بکنه و به‌شدت اعتقاد دارم که اين تعارف ايراني‌ها دم درهاي ورودي براي گذشتن نفر اول نه به‌خاطر ادب ايراني که هميشه به‌خاطر ترس از اتفاق موهومي هستش که قراره براي نفر عبوري اول رخ بده! اولين نفر که از در رد بشه و يا يک کاري رو شروع کنه بلافاصله مردم بافرهنگ ما شروع مي‌کنن به جر و واجر کردن همديگه که دومي باشن و مبادا يکي ازشون جلو بيافته! مثلا دقت کنيد به بورس. هيچ‌وقت يکي از خانواده پيدا نميشه که بره واسه اولين بار يه بورسي رو بخره. اول واي‌ميسه ببينه بقيه که خريدن چه بلايي سرشون مياد و بعد اگه طرف خوشبخت دو عالم شد، ميره مي‌خره.

همين موضوع رو به‌خنده به همسر عزيزم گفتم و بغل دستي من که يه آقاي جووني بود شنيد و بلافاصله بهش برخورد و پاشد رفت نفر اول صف پشت در واي‌ساد و بلافاصله بدون هيچ درنگي همه حضار از جاي خودشون بلند شدند و در حالي که بن‌جانسون به گردشون هم نمي‌رسيد، با هل دادن هم‌ديگه خودشون رو به‌زور تو صف جاکردن! البته دروغ نگفته باشم يک نفر اون ته صف چون ديد نفر آخره ديگه از رو صندليش بلند نشد و همون‌جا نشست…

Thursday, December 01, 2005


يه چند وقتي بود كه اين ساعت قديميم بازي در مي‌آورد و هر وقت كه حال مي‌كرد يه كم استراحت مي‌نمود كه موجب خراب‌كاري‌هاي بعضا ناجوري مي‌شد. مثلا با يه كسي قرار داشتم و هر نيم‌ساعت يه‌بار كه به صفحه‌اش نگاه مي‌كردم مي‌ديدم فقط 5 دقيقه جلو رفته (!) ما هم با خيال راحت مي‌نشستيم سرجامون تا اين‌كه طرف زنگ بزنه از وسط خيابون و هر چي فحش بلده و لياقت منه بهم بده تا اون موقع بفهمم كه ساعتم عقب مونده! بدبختي هم اينه كه كسي باورش نمي‌شد من تو سه ساعت 10 بار ساعتمو نگاه كرده باشم و نفهميده باشم كه تو اين مدت فقط 30 دقيقه جلو رفته!!! دو بار هم ساعت رو دادم نمايندگي سواچ كه چك كنن ببينن چشه كه فقط باطري عوض كردن و باز خراب بود. آخرش هم رفتم وب‌سايت رسمي سواچ ديدم اصلا اين ساعت تو ايران نمايندگي رسمي نداره و همه اين مغازه‌ها فله‌اي از دوبي مي‌خرن و با لنج مي‌يارن ايران مي‌فروشن و حداكثر قابليتشون عوض كردن باطريه (اون هم به‌شرطي كه بفهمن اين مدل چه سايز باطري بهش مي‌خوره!).

آخرش هم تصميم گرفتم اين بار يه ساعت Citizen بخرم ببينم اين يكي ديگه چه جوريه و چون از ساعت‌هاي اسپورت بيشتر خوشم مياد رفتم تو سري‌هاي Promaster گشتم. از طرفي چون هر وقت هم كه به كسي تو خارج زنگ مي‌زدم يا خواب بود يا سر كار گفتم از اين ساعت‌هايي بخرم كه وقت محلي چند تا كشور رو تو خودشون نگه دارن تا اون بدبختايي كه تو آمريكا، كانادا و يا استراليا بهشون زنگ مي‌زنم حداكثر تو حموم يا توالت باشن! آخرش هم رفتم اين موجود رو خريدم. نكته بامزه اين بود كه اين مدل رو تو آلبوم معرفي ساعت‌هاي Citizen نوشته بود Not Available in Iran و من هم كلي خوشحال كه آفرين اين مدل رو اين مغازه داره و طرف هم كلي باد كرده بود و شرح رشادتش رو مي‌داد كه: "آره... يارو نمايندگي خارج نمي‌خواست اين رو به من بده! يكي ديگه رو فرستادم به اسم يه كشور ديگه خريد!".

كمتر از نيم ساعت از چپ و راست كردن ساعت و خوندن دفترچه راهنماش نگذشته بود كه به يك واقعيت تلخ پي بردم و اون اين‌كه عقربه‌هاي آنالوگ اين ساعت توسط قسمت ديجيتاليش كنترل و تنظيم مي‌شه و بخش ديجيتالي هم واسه نگه داشتن وقت شهرهاي مختلف فقط تفاوت اون شهر با خط استاندارد مبدا زمان ( GMT يا UTC ) رو ثبت مي‌كنه و به‌گونه عجيبي اين ساعت فقط تفاوت‌هاي يك ساعته رو نگه مي‌داره و اصلا نيم ساعت نداره!!! قسمت تراژدي داستان هم اينه كه تهران نسبت به مبدا استاندارد زمان سه ساعت و نيم جلوتره و واسه همين هم اصلا اون كارخونه بدبخت نوشته بود Not Available in Iran چون تو ايران اصلا اين ساعت قابل استفاده نيست و اون مغازه‌دار ابله اشتباهي فكر كرده بود اين ساعت تو فهرست تحريم اقتصادي ايران توسط آمريكاست و ژاپن هم اين ساعت رو به ايران نمي‌فرسته و ايشون زرنگي كرده اين مدل رو دودر كرده آورده ايران!!!

آخرش هم سرتون رو درد نيارم كه ساعت رو بردم برگردونم به يارو كه طرف با افتخار و ژست اديسون گفت: "آره! اتفاقا ديشب هم يه آقايي از اين مدل برده بود و نمي‌تونست تنظيم كنه و من راه حلش رو پيدا كردم!" و بعد از 15 دقيقه ور رفتن و خوندن راهنما و با كلي افتخار ور داشت ساعت استاندارد GMT رو نيم ساعت كشيد جلو!!! با احترام از ايشون پرسيدم كه: "كار هوشمندانه‌اي بود ولي عذر مي‌خوام شما با اين كار ساعت 30 تا كشور ديگه رو خراب نكردين؟ ديگه خاصيت نمايش ساعت محلي 30 كشور اين ساعت به چه دردي مي‌خوره؟" و ايشون با نگاهي عاقل اندر سفيه به من گفتن: "راه ديگه‌اي نداره!". من هم كه همون موقع كه داشت ور مي‌رفت با ساعت راه حل ديگه‌اي به فكرم رسيد كه بدون خراب كردن GMT هم تهران رو داشته باشم و هم بقيه كشورها رو ساعت رو پس گرفتم و خودم درستش كردم.

خونه كه رسيدم برام جالب شد كه چرا اين ساعت اين‌جوري ناقص ساخته شده و رفتم Time zone سيستم عامل ويندوز خونه رو يك نگاه انداختم ديدم همه شهرهاي اصلي جهان عدد صحيح هستن غير از تهران، نيوفاندلند، كابل، كلكته، دهلي‌نو، بمبئي، رانگون (ميانمار)، سريلانكا، آدلايد، داروين، 5 تا جزيره كوچيك و صد البته از همه مسخره‌تر كاتماندو با 5 ساعت و 45 دقيقه تفاوت! (اطلاعات مربوط به زون‌هاي زماني رو مي‌تونين اينجا پيدا كنيد) ديدم خدا وكيلي طرف حق داشته اصلا وقت خودش و مهندساش رو واسه نيم ساعت تفاوت اينجاها تلف نكنه!