Friday, January 24, 2003




The Road not Taken

Two roads diverged in a yellow wood,
And sorry I could not travel both
And be one traveler, long I stood
And looked down one as far as I could
To where it bent in the undergrowth;

Then took the other, as just as fair,
And having perhaps the better claim,
Because it was grassy and wanted wear;
Though as for that the passing there
Had worn them really about the same,

And both that morning equally lay
In leaves no step had trodden black.
Oh, I kept the first for another day!
Yet knowing how way leads on to way,
I doubted if I should ever come back.

I shall be telling this with a sigh
Somewhere ages and ages hence:
Two roads diverged in a wood, and I—
I took the one less traveled by,
And that has made all the difference.

Robert Frost

Thursday, January 23, 2003


هي به اين دوستان گفتم استراتژيكتون رو عوض كنين، گوش نكردن و جاش فنجونشون رو عوض كردن تا آخرش رسيدن به اين... حيف... تازه داشتم به نثري كه ميگفت فارسيه عادت ميكردم.

آقا پرهام شرمنده كه دير به دير مي نويسم. اين يه خط رو نوشتم فقط به خاطر تو...

Thursday, January 16, 2003


ديشب جاتون خالي نباشه يه فيلمكي ديديم به عنوان مردي با ماسك آهنين. نمي‌دونم چي شد كه به سرمون زد از بين 5 تا فيلم يه كاره اين موجود رو ببينيم. شايد اون يه اكي‌والان‌گرم ژن جواديمون گير داد بهش. بعدش انقدر خجالت كشيدم از خودم و مابقي كارگردانايي كه مي‌پرستم كه نگو و نپرس.

ولي با اين همه فيلم مفرحي بود. فكرشو بكنيد كه زمان يكي از اين لويي‌ها، پادشاه بچه‌دار بشه و اون هم دوقلو، اون وقت مملكت خبردار نشه از اين موضوع! بعدش هم يكيشونو نه‌تنها ببرن يه جا گم و گور كنن بلكه يه ماسك آهني هم واسه خدا سال بزنن رو صورتش كه كسي خبردار نشه (انگار حالا چي قرار بوده بشه). جالبي قضيه هم اينه كه خيلي عاشق اين آقاي (؟) لئوناردو دي كاپريو هستم، اون وقت تو اين فيلم دو بار هست!!! (به خدا!) و تازه تو بعضي صحنه‌ها هم دو بار با خودش هست! اون اواسطش ديگه هر چي خورده بودم داشت گلاب ميشد به روي اين لئوناردو عزيز...

وقتي كه ماسك رو داشتن ور مي‌داشتن بعد از چند سال، منتظر بودم ببينم چه خبره كه ديدم نه بابا اين دوستومون لئوناردو خيلي كارش درسته! فقط موهاش ريخته بود تو صورتش كه با يه سشوار حل شد ماجرا!!! من اگه يه ماه نرم سلموني وضعم از اون بدتر مي‌شه!

يه چيز ديگه‌اي هم كه بامزه بود تو اين فيلم (معذرت مي‌خوام از همه فيلم‌هاي محترم) اين بود كه پادشاه فرانسه (اون هم دوقلو) كار خود خود پادشاه نبوده بلكه يكي از محارم دربار (سردسته تفنگدارها كه ما تو بچگي تو سه تفنگدار خونده بوديم) كه مثلا محافظ تاج و تخت و ناموس پادشاهي فرانسه بوده، لطف كرده بوده، قبول زحمت فرموده بودن و با ملكه خلاصه آره!!!... (به من چه؟ لابد پادشاه خودش دستور داده بوده). هيچ كس هم اين وسط خبردار نبوده الا آسپيران.

به من هيچ ربطي نداره ولي اگر جاي اين فرانسوي‌ها بودم يه چيزي به اين فيلمه ميگفتم چون پاك ناموس واسه دربار نذاشته. خوش به حال ما غياث‌آبادي‌ها كه همه ناموس‌پرستيم و پادشاهمون با دقت 7 رقم اعشار حلال‌زاده است...

Sunday, January 12, 2003


چه خوب مي‌شد اگر همون وقتي كه كوچيك بوديم و تلويزيون نگاه مي‌كرديم، مي‌رفتيم تو باغ گل‌ها پيش خپل.

Saturday, January 11, 2003


ديروز يكي منو از خواب بيدار كرد...
بهم صبونه داد.
بهم گفت كه مرتب كنم دور و برمو.
گوشي تلفن رو داد دستم و شماره گرفت برام، حتي جاي من هم حرف زد. تا خواستم حرف بزنم قطع كرد.
ناهار منو خورد. هرجور كه مي‌خواستم به بقيه بگم يكي ديگه داره غذاي منو مي‌خوره نشد. لقمه‌ها به دهن من مي‌رفت.
جاي من با همه حرف زد و هر چي كه دلش خواست گفت.
ماشين ريش‌تراش رو برداشت و افتاد به جون صورتم. دستم رو گرفته بود و ماشين رو هي مي‌كشيد به گونه‌هام و زير‌گلوم. هر قدر ازش خواهش كردم كه ديگه بسه، گوش نكرد. انقدر كشيد كه خون افتاد. تا رنگ خون رو به ماشين نديد ولم نكرد.
منو برداشت و برد توي ماشين. روشنش كرد و فرمون رو چرخوند. نمي‌خواستم برم چون حالم خوب نبود ولي پاي اون بود كه روي گاز فشار مي‌داد. هر وري هم كه دلش مي‌خواست منو مي‌برد.
پارك كرد. پياده‌ام كرد و برد توي آسانسور. حتي دكمه طبقه رو هم زد.
زنگ در رو زد و هل داد منو تو.
حرف زد...
گوش كرد...
خورد...
قول داد...
نصيحت كرد...
توصيه شنيد...
تشكر كرد...
اومد بيرون...
از استيصال اشك مي‌ريختم ولي هيچ‌كس اشكي رو نديد چون انگشتاشو گذاشته بود رو چشمام.
منو بي‌هدف تو خيابون گردوند.
برد چند جا ديگه.
برگردوند خونه و لباسامو عوض كرد.
خوابوند روي تخت.
جام خواب ديد، خوابي كه مال من نبود، كسايي رو نشون داد كه نميشناختم و نميخواستم ببينمشون. يه بار تو خواب هم اومد خودشو بهم نشون بده و تا خواستم ببينمش منو از خواب بيدار كرد.
هنوز جاي ماشين ريش‌تراش زخمه...

Thursday, January 09, 2003


هميشه بين دو تا كوه يه راهي است كه از همه جاي اطرافش پايين‌تره
هميشه از همونجاست كه نهرها و رودخونه‌ها رد مي‌شن
هميشه از بين دو تا كوه هستش كه ابرها رد مي‌شن
باد هميشه از بين دو تا كوه راهشو پيدا مي‌كنه
هميشه دو تا كوه هستن كه رو به روي همند
هميشه دو تا قله كوه هست كه وقتي بالاي يكيش واي ميسي آرزو داري كه كاش روي اون يكي قله بودي

Friday, January 03, 2003


هيچ مي‌دونستين اين كاغذهايي كه يه چسب مليحي داره پشتش و به عنوان كاغذ ياداشت به راحتي به در و ديوار مي‌چسبونين بر اثر اشتباه يه مهندس شركت 3M به‌وجود اومده؟ طرف يه خرابكاري كرده تو تركيب چسبه اما با پرروگري يه كاربرد براش معرفي كرد و اين شد كه يكي از محصولات پرطرفدار و ارزشمند اين كمپاني چنين چيزي شد.

اما خيلي وقتا هست كه اشتباه‌ها به اين خير و خوشي تموم نمي‌شن. مثل اينكه زير يه درختي كه پاش پر از فضله پرنده‌هاست واي‌سين!!! وقتي كه يه دونه از همونا مرحمت شد روي سرتون، هيچ كاربردي براش نمي‌شه پيدا كرد. مثلا مي‌خوايين پرروگري به خرج بدين و بمالين همه جاي سرتون كه مثلا يه تقويت‌كننده جديد مو كشف شد؟ اگر ريخت رو كفشتون مي‌خوايين با انگشت همه جاش بمالين كه يه نوع نرم‌كننده چرم كفشه؟ اگر ريخت رو جيب جلو سينه‌تون هم كه نمي‌شه به عنوان چسب نگهداشتن گل سينه ازش استفاده كرد. پس بايد از صحنه زير پاي درخت همون اول درس بگيرين و زيرش واي نسين. آخه پرنده‌ها كه نمي‌تونن بهتون بگن: "آهاي نفتي نشي!...".