Saturday, November 30, 2002


دقت كردم به وضعيتم مي بينم كه هر وقت حالم خوب نيست و پنداري سردرد دارم يا سرما خوردم دلم مي خواد مطلب فلسفي بنويسم!!! اه اه اه...

دوست عزيز باحالم كه لطف كردي ما رو ديشب بردي پارك،

سلام، خدا خفه ات كنه! من سرما خوردم و تمام تنم درد مي كنه. ديگر ملالي نيست جز وجود شما... به گلي سلام مخصوص برسان.

خداحافظ...

جاتون خالي... امشب با يكي از دوستان باحالمون رفتيم پارك. از سرديش كه بگذريم، مناظرش فوق العاده قشنگ بود. اين يكي از نيمكت هاي اونجاست. از شدت نورش همين بس كه سرعت شاتر واسه اين عكس 4 ثانيه بود...



Friday, November 29, 2002


تعذره

چند تا از دوستان عزيز پيگيري كرده بودن كه بابا جون چند وقت ما رو گذاشتي سر كار با "داستان اون فيلمه" پس بقيه‌اش چي شد؟ در جواب اين عزيزان بايد بگم كه ما داشتيم زندگي خودمونو مي كرديم و قصه مي بافتيم كه يه دفعه قضيه اين "انجمن وبلاگ نويسان غياث آباد" مطرح شد و ما هم چون احساساتي شده بوديم رفتيم سينه چاك داديم، مجاهدت ها كرديم، خون ها داديم، والله بابام جان دروغ چرا؟ تا قبر آ آ آ آ... ما خودمان يه همشهري داشتيم كه در گير و دار اين وبلاگ نويسان غياث آباد اصلا وبلاگ نويسي رو گذاشت كنار. حيف اين انگليسا با آن چشمان چپشان نمي گذارن اين ناموس پرستي رواج پيدا كنه وگرنه...

اين شد كه ما خودمان ديديم اين ماجرا يه كم كه چه عرض كنم... كلي بي ناموسي داره. تازه بي ناموسيشان هم در حد صداي مشكوف نبود كه... البته ما خودمان به چشم خودمان بي ناموسيشان را نديديم ولي از اين انگليسي ها هر چيزي بر مياد. اين شد كه ما تصميم گرفتيم بي خيال اين موضوع بشيم. خودتان مي دانيد كه ما غياث آبادي ها تحمل اين جور بي ناموسي ها رو نداريم. حتي يكي از اين همشهري هاي ما كه اصلا اعتقاد داره اينترنت كردن هم بي ناموسيه!!!

اما ما هم كه الكي كار رو نصفه ول نميكنيم. داديم متن فيلم رو به يكي از اين دوستامون كه تهرانيه بخونه و بازنويسي كنه واسه يكي ديگه از همشهري هامون كه بي ناموسي هاشو ور داره. اما از اون جايي كه بچه تهرونه و نميتونه خوب بي ناموسي رو از باناموسي تشخيص بده، اين دوست ما دوباره بازنويسيش ميكنه تا خوب بي ناموسي هاشو ورداره. آخرش هم ما هم دوباره بازنويسيش ميكنيم تا براي گروه سني الف هم قابل خوندن بشه. ايشالا كه حاضر شد واستون چاپش(!) مي كنيم...

خدايا اين ناموس پرستي رو از ما نگير...

Thursday, November 28, 2002


چقدر از خاطرات بچگيتونو يادتونه؟ منظورم چيزاي عجيب غريبيه كه خودتون هم تعجب ميكنيد كه چطور ممكنه به يادتون مونده باشه. مثلا دقيقا يادمه كه يه شب كلاس اول دبستان يه خواب خيلي عجيب ديدم. بچه‌هاي اون دور و زمونه يادشونه كه اول كتاب‌هاي درسي ما يه صفحه كامل پرتره شاه رو چاپ كرده بودن (كه بعدا كلي ارزش پيدا كرد واسه خودش چون 26 دي ماه، شب فرار شاه، اين صفحه رو پاره ميكردن و آتيش ميزدن!!! اگه بدونين چند نفر در به در ميشدن كه عكس اين مادرمرده رو پيدا كنن و كبريت بكشن زيرش). سال 1357 اوايل مدرسه رفتن من بود و بحبوحه انقلاب و البته هنوز شاه نرفته بود.

خواب ديدم كه بيرون خونه و تو كوچه وايسادم. هوا گرگ و ميش عجيبي بود. حالت عجيب محيط از اين بود كه كلا سياه و سفيد ميديدم همه چي رو… البته نه سياه و سفيد، بلكه طيف خاكستري-سبز… يه جور يشمي-خاكستري چرك مرده. يه مجسمه از سر شاه بالاي پشت بوم خونه رو به رويي ما، دقيقا لب جان پناه، گذاشته شده بود. انقدر اين مجسمه عظيم بود كه ميخكوب كرد منو. دقيقا شبيه به همون عكسي بود كه اول كتابامون چاپ كرده بودن. يه دفعه باد شروع كرد به وزيدن… يه جور نسيم… و يك دفعه بارون عجيبي از آسمون شروع به باريدن كرد… بارون كاغذهاي كاملا سياه… يه دفعه همه جا لرزيد و اون مجسمه افتاد پايين… هنوز اين صحنه يادمه و پشتمو مي لرزونه… افتاد روي من…

از خواب پريدم. چنان اين صحنه واقعي به نظرم مي اومد كه كف اتاقم دنبال اون كاغذهاي سياه مي گشتم. از ترسم رفتم گوشه اتاقم و بغل تختم پناه گرفتم. تمام خونه ما رو سكوت گرفته بود. تنها نوري كه اتاق رو روشن ميكرد ماه بود. بعد از يه مدت جرات كردم و رفتم كنار پنجره به بيرون نگاه كردم. تمام كف حياط و كوچه از كاغذهاي سياه پوشيده شده بود… مجسمه سر شاه رو دقيقا همون جاي قبلي، بالاي خونه همسايه، ديدم…

دوباره از خواب پريدم…

اين صحنه از همون شب تا به حال براي من زنده است و عجيب ترسش تو من مونده. بعدها هم اين خواب رو ديدم اما تبديل شد به يه چيز ديگه. خواب ميديدم كه بدون سرپناه بيرون هستم. هيچ جا نيست كه زيرش پناه بگيرم. آسمون كاملا تاريكه و از آسمون كاغذ سياه ميريزه پايين. آسمون پر از هواپيما-سفينه هايي هستش كه خيلي آروم و نزديك به زمين حركت ميكنن. من آروم يه گوشه كز ميكنم چون مفري ندارم. منتظر مي مونم و به حركت بطئي اين اشيا پرنده نگاه ميكنم. هميشه هم آخرش يه جور تموم ميشه. يكي از اين موجودات سقوط ميكنه روي من...

خدا خيرش بده سازنده كليپ I Believe in Love التون جان رو... انگار اون هم همين خواب رو ديده بوده...

Wednesday, November 27, 2002


يه نفر جلوم نشسته كه دلش گرفته...
يه نفر اينجاست كه اشك گوشه چشماش حلقه زده...
يه نفر هست كه داره آروم كتاب ميخونه ولي بغض رو تو گلوش ميبيني...
يه نفر رو مي بينم كه روزمرگي خسته اش كرده...
يه نفر امروز از تنهايي تو اتوبوس و آسمون ابري و دلگير خموده شده...
...

خدايا... من چي كار كنم؟...

Tuesday, November 26, 2002




اين دو تا عكس از خونه ماست. همين امروز صبح گرفتم. احساس كردم كه دلگيري اين ابرها رو بايد بندازم تو يه قفس...



اين دو تا عكس از دو تا پنجره عمود بر هم گرفته شده اند.

Monday, November 25, 2002


اين وبلاگ ما همچين يه كم مچاله شد!!! هر كاري كردم نتونستم همش رو مچاله كنم چون اين متون نازنيني كه نوشته بودم مثل يه ورد جادويي از مچاله شدن جلوگيري كرد. از متخصصين جلوگيري (!) خواهش ميكنم به من بگن كه چه جوري ميشه همش رو مچاله كرد؟؟؟...

مي خوام پولهامو جمع كنم، كانادا رو بخرم، درشو ببندم و ديگه كسي رو اونجا راه ندم...

Sunday, November 24, 2002


روزهايي تو زندگي هست كه فقط مي‌خواهي به چيزي فكر نكني. هيچ چيزي جلوي چشمهات نياد. هيچ خاطره اي تو ذهنت نپيچه و از همه مهمتر، به چيزي اميد نداشته باشي...

اول همه اينها كلمه است. هيچ فكري تو ذهنت نمي ياد مگه اينكه به صورت كلمه در بياد. هيچ خاطره اي نيست كه تو توي مغزت با كلمات بازسازيش نكرده باشي. انگار يه نفر توي سرت تمام اين افكار رو برات ميخونه. براي هر كلمه مغزت كار ميكنه و اعصابت اونا رو منتقل ميكنند. كلماتي رو ديدي كه تو گلوت گير ميكنن؟ اتفاقا كلمات طولاني و بزرگي هم نيستن. كلمات كوچيك زودتر و بدتر توي گلو مي پيچند... حلقت رو پر ميكنند... احساس مي كني توي گلوت به غليان افتادن... جلوي نفست رو ميگيرن... تا به حال اين حس رو داشتي؟... يادت مياد كه چه جوري دستات رو مشت كردي اون موقع؟... دستات رو تو هم ميپيچي... ناخن هات رو توي گوشت دستت فرو مي بري؟... دستات به لرزش ميافتند... شونه هات ميلرزند... قلبت مي لرزه... لبهات رو به هم فشار ميدي... گازشون ميگيري... اونقدر كه بعضي وقتها خون ميافته... اما خودت بهتر از هر كس ميدوني كه فايده اي نداره... آخرش گوشه لبت ميلرزه... آروم آروم احساس ميكني كه همه به تو خيره شدن... همه ميتونن لرزش كوچيك گوشه لبت رو ببينن...

...

... تا به حال پر شدن گوشه چشمت رو به كلمه درآوردي؟
... تا به حال از پشت اشكت با كسي حرف زدي؟
... تا به حال هر كلمه اشك چشمات رو لرزونده جوري كه احساس كني كلمه هات رو ميبيني؟
... تا به حال فكر كردي كه همون كلمه اي كه توي گلوت گير كرده بود داره از چشمت بيرون مياد؟
... تا به حال با اشكهات با كسي حرف زدي؟...

سالهاست كه كلمات توي سر من ميجوشند. فكرهام با هم قاطي ميشن. هيچ كدوم يه جا واي نمي ايستند تا بتونم هضمشون كنم... كلمات مثل براده آهن توي سلولهاي عصبيم حركت ميكنن.... آروم حركت ميكنن و به بدنه اعصابم كشيده ميشن... صداي اعصاب خورد كني توي سرم ميپيچه... همون صداي چندش آور كشيده شدن ناخن روي تخته سياه... كلمات به هم گير ميكنن و يه جا توي عصب گير ميكنن... لبه هاشون ديواره‌هاي اعصابم رو خراش ميده... خطي ميندازه روشون كه پاك شدني نيستن... مثل خاطراتي كه هميشه جلوي چشمته و پاك نميشن...

كاش خون پر ميكرد توشونو تا انقدر زخمش خشك نباشه... مغزم رو نسوزونه...
كاش كلمه ها حركت ميكردند...
كاش كلمه اي رو پيدا ميكردم كه ميتونست تو سرتاسر مغزم بگرده و پاك كنه همه جاشو... درست مثل اينكه توي دهنتو پر از آب نمك ميكني و قرقره ميكني تا تموم چركهاي حلق و دهنت رو بشوري...
كاش چشمهام پر ميشدند و كلمات توشون ميلرزيدن...
كاش اينطور حلق و گلوم پر نميشد از فكرهاي چرك...
كاش ميتونستم حرف بزنم...

آروم ميشينم و به هيچ جا خيره ميشم... آروم ميمونم و منتظر ميمونم كه كلمات از تو اعصابم رد شن... صداي ضجه مانند كشيده شدن براده كلمات به اعصابم رو تحمل ميكنم... حرف نميزنم... گوش نميكنم... تكون نميخورم... ميزارم اون كرمهاي كوچيك فلزي راه خودشونو پيدا كنن... همشون توي حلقم انبار ميشن و خاك ميگيرن... مثل يه توده محكم كه تمام دهن و حلقم رو زخم ميكنه... سالهاست از چشمهاي من به جاي اشك براده هاي فلزي در مياد...

تا به حال بعد از تف كردن چركهاي گلوت تونستي به چشمهاي خودت تو آيينه خيره بشي؟...

خيلي ببخشيد...
واقعا معذرت مي خوام...
شرمنده روي همتون هستم...
ولي...



اين يه كلوزآپ از انگشتاي پاي منه!!! خوب خوب خوب... حالا انقدر اه اه و پيف پيف نكنيد... اصلا هم بو نمي ده چون اولا كه تازه حموم بودم (از رو خشكه زدن روي انگشت شصت پام معلومه!) و دوم اينكه Windows XP هاي ما همگي Fire Wall دارن!!! اگر هم Fire Wall ندارين هم به من چه!!! تقصير خودتونه، ميخواستين بزارين... شنيدم كه Norton Anti Virus هم براي جلوگيري از انتقال بوي پا به كامپيوترهاي بيگناه مردم كارسازه...

حالا چي شد كه به فكر گذاشتن عكس پام تو وبلاگ افتادم. يه كم ناخن‌هام بلند شده بود و ميخواستم كوتاهشون كنم. از اون جايي كه بلند شدن از پشت كامپيوتر، اون هم از تو اينترنت، دنبال ناخن‌گير گشتن (تا حالا دقت كردين كه هيچ وقت ناخن‌گيرها سرجاشون نيستن و هميشه بايددنبالشون بگردين؟)، روزنامه آوردن، نشستن و خلاصه... خيلي به نظرم كار شاقي مي‌اومد، همينطوري پام رو گذاشته بودم جلوم و بر و بر بهش خيره شده بودم! به نظرم اين عمل ناخن‌گرفتن مثل كوه كندن مي‌اومد... انگار كه دچار يه رخوت خاص شده باشم ها...

يه كم كه اين نظربازي بنده و ناخن‌هاي پام ادامه پيدا كرد، كم كم احساس كردم كه اي بابا... اين شكل انگشتاي ما چه قناسه!!! ها ها ها... جدي ميگم... تو رو خدا تركيب اين بي‌ريخت‌ها رو نگاه كنيد! آخه كدوم آدم عاقلي انگشت وسطش از شصت پاش بلندتره؟ تازه... ترتيب قدشون هم يكنواخت نيست. انگار پله‌پله كوتاه مي‌شن. اين شد كه گفتم تا پام حاضر و آماده جلومه، يه عكس ازش بندازم. خدا وكيلي، چرا از پاتون عكس نمي‌اندازين؟ اين همه از در و ديوار و كوه و درخت عكس مي‌ندازين، اون موقع براي انداختن عكس از اين عضو زحمتكش انقدر تنبلي مي‌كنيد؟ بزار يه بار خواب بره، بهتون ميگم كه چقدر قربون صدقه‌اش ميرين...

راستي، مادرم مي‌گفت كه اين تركيب از پدربزرگ مادريم بهم ارث رسيده... گفتم شايد براتون جالب باشه...
خدا رفتگان همه رو به راه راست هدايت كنه!!!...


خيلي وقتها هست كه آدم از چيزهاي عجيبي لذت مي بره. اصلا هم لازم نيست كه چيز خيلي خاصي باشه. هيچ وقت فكر نمي كردم كه از آواز چهار تا اسب انقدر لذت ببرم!!!... جدي ميگم... به ترتيب روي هر كدوم كه خواستيد كليك كنيد و لذت ببريد... اينه زماني براي مستي اسبها...

Friday, November 22, 2002



اولين دقايق ورود ما به خوزستان مصادف بود با اين صحنه زيبا... چنان جذبه اي داشت كه همه ما رو ميخكوب كرد. راننده ايستاد تا يه عكس از اون بگيرم. هر كاري كردم عكسه نتونست حق مطلب رو برسونه... تو رو خدا هر كي عكاسي بلده بهم ياد بده كه واسه اين جور صحنه ها چه كار بايد كرد. آخر سفر هم باز راننده عزيز كه خودش بچه خوزستان بود با شكم گشنه و افطار نكرده لطف كرد يك ساعته منو دور اهواز چرخوند تا وقت پرواز بشه. يكي از صحنه هاي جالبي كه ديدم، پل قوسي اهواز بود.



اگر تونستيد حتما به خوزستان يه سر بزنيد. خاك گرمش، طبيعت وحشيش و مردم خون گرمش بدجوري پاگيرتون مي كنه... انگار كه زندگي تو تمام قسمت هاي اين تيكه دنيا مي جوشه...

عذر تقصير
اولين كاري كه بعد از برگشتن از سفر تو اينترنت كرديم، خراب كردن وبلاگمون بود!!!... نه اينكه خودمون ميخواستيم خراب شه ها... نه... يكي از رفقاي خيلي شفيق ما كه حتي به جاي تمام حروف اسمش هم * نميزارم مبادا كه شناخته شه (!) لطف كرده بود و چند وقت قرار بود كه تشريف بيارن به من HTML ياد بدن تا بتونم وبلاگم رو درست كنم. الحق لطف كرد و ريز به ريز قسمت هاي متن وبلاگم رو بهم ياد داد كه بتونم دستكاريش كنم. فقط نمي دونم چرا همش مي گفت كه از كار كردن تو FrontPage بدش مي ياد تا اينكه HTML جديد رو Upload كرد... بعله... فهميدم كه من هم انگار از اين برنامه بدم مي ياد... يادتون باشه كه پنداري اين برنامه با وبلاگ همخوني نداره و آواره تون مي كنه...

اين شد كه هول هولكي يه قالب جديد پيدا كرديم و گذاشتيم اون تو تا آبرومون نره. دوستم هم كه ديد كار بيخ پيدا كرده به ساعتش نگاه كرد و گفت: "آخ آخ آخ... چه قدر دير شده... پاشيد بريم..." و از زور ناراحتي رفت يه تئاتر كمدي كه غمشو فراموش كنه!!! و از اون جايي كه خيلي ناراحت بود، شام هم رفت به يه رستوران پيتزا خورد. چون پنداري هنوز خوب نشده بود، امروز هم با دوستاش از صبح رفت پينگ پنگ!!! ميدونيد، صداي تلق تلق توپش وجدان رو آروم ميكنه... خدا حفظش كنه تا زودتر بره كانادا...

راستش اولش مي خواستم بنويسم به علت فوت يكي از نزديكان فعلا تعطيل است كه ديدم بابا بي خيال، دستي دستي به خاطر يه خراب كاري زبونم لال... بعد فكر كردم كه حداقل در اعتراض به يه چيزي بگم من يه هفته دست به قلم نمي برم كه فكر كردم بابا اين يكي بودار ميشه قضيه و خر بيار و باقالي بار كن... يه چرخي زدم و ديدم بازار خداحافظي از وبلاگ نويسي در اوج شهرت (!) مد شده. گفتم آخ جون... خداحافظي مي كنم و بعدش با يه اسم مستعار شروع ميكنم به نوشتن. ولي پيش خودم يه برآورد كردم ديدم كه هنوز در دامنه هاي شهرت هم نيستم چه برسه به قله اش و از طرفي بالاي 90 درصد از علاقه مندان بنده خواهند گفت برو بابا مرده شور خودت و وبلاگتو ببره. واسه همين كه فحش نخورم هم به اين سيستم رو آوردم تا خودم يه قالب درست كنم...
چيه؟... مگه چي شده؟... تا حالا آدم نديدين كه دوستاش بيان بهش وبلاگ درست كردن ياد بدن بعد بزنن وبلاگ اصلي رو خراب كنند؟؟؟!!!... ما هم يكيش...
جدي جدي دعا كردين كه ماشينم چپ شه؟؟؟...

Tuesday, November 19, 2002


من تا جمعه نيستم. دارم ميرم مسافرت. دعا كنيد ماشينم چپ شه...

Monday, November 18, 2002


اين يه گوشه از خونه ماست كه يكي داره از جلوي دوربين رد ميشه



فكر كنم چون يه تشك هم رو زمين پهنه، قاعدتا بايد روحش باشه كه داره ميره دستشويي!!! (آخه انقدر خوابش ميومد كه ترجيح ميداد به جاي رفتن دستشويي خوابش رو ببينه!!!)

...

داستان اون فيلمه (قسمت پنجم)

آخرين شخصيت اصلي كه بايد به حضورتون معرفي كنم، يه آقاي ديگه است (بفرماييد... ببينيد در غرب هم خبري نيست؟ از 4 شخصيت اصلي فيلم 3 نفر مرد هستن و 1 نفرشون زن. اين نشون ميده كه حتي در بين فرهيختگان غربي نيز تبعيض جنسي رايج هستش. چرا نويسنده 2 مرد و 2 زن رو به عنوان شخصيت‌هاي اصلي در نظر نگرفت؟ اين موضوع قابل بررسي هستش اما نتيجه‌اش به هيچ دردي نمي‌خوره...).

اين آقا كلا تو اين فيلم كارش اين بود كه بخوره و كتاب بخونه!!! (و صد البته يه كار ديگه كه چون غياث‌آبادي هستم نميگم!!! ... خوش به حالش!... فكرش رو بكنيد كه نقش آدم تو فيلم همش خوردن، كتاب خوندن و يه كار ديگه (!) باشه!... ميبيني بعضي‌ها چه‌جوري شانس دارن؟ فقط نميدونم چرا هر شب واسه كتاب خوندن ميومد همينجايي كه قبلا ازش سخن رفت؟... تو اون شلوغي!!! آخه جا قحط بود؟ يادش‌به‌خير... بچه كه بودم عاشق كتاب خوندن بودم. همه جا كتاب مي‌خوندم. حتي يه بار هم همراه با كتابم يه جا (گلاب به روتون!) دستگير شدم. اين داستان ما به جايي رسيد كه حتي سر صبحونه و ناهار و شام هم كتاب مياوردم ميخوندم. جالبي قضيه (در حقيقت تراژدي!) اين بود كه اين مسئله براي مادرم هيچ وقت قابل هضم نبود. يادش به خير... از 7 سالگي تا 30 سالگيم هر شب با هم سر كتاب خوندن سر غذاي من دعوا داشتيم. يه روز (يا يه شب، يادم نيست) بهش قول دادم كه ديگه سر غذا كتاب نخونم و اون بنده‌خدا هم كلي خوشحال شد. اين شد كه از فرداش سر غذا مجله و روزنامه مي‌خوندم! خيلي سر ميز شام جا بود، من هم يه روزنامه اساسي رو باز مي‌كردم رو ميز!!! يه ورش مي‌رفت تو سالاد، يه ورش تو خورشت، موقع خوردن غذا ميريخت روش، ظرف ته‌ديگ زيرش بود همه در‌به‌در دنبالش مي‌گشتن. اون اواخر هم كه اصلا از ميز اخراج مي‌شدم و مي‌اومدم رو زمين غذا مي‌خوردم!!! مادرم هم هميشه سري تكون مي‌داد و مي‌گفت: "زنت بياد، آدمت ميكنه... جرات داري جلوي اون اين كار رو بكن!". اي‌ي‌ي‌ي... مسلمين بترسيد از دعاي مادر!!! اصلا كتاب خوندنم قطع شد!!!...).

خدايا... دنياي ما رو مثل آخرت يزيد مگردان...

Sunday, November 17, 2002


عنوان اين وبلاگ ديگه "ت" چهار نقطه نداره... حيف...
ممنون ا**
مي دونستين كه مغز ما وقايعي كه اعضاي حسي ما حس مي كنند رو بعد از 3 ميكروثانيه درك ميكنه؟ يعني تمام اين وقايعي كه ما درك ميكنيم 3 ميكروثانيه قبل اتفاق افتادن... واسه همينه كه هميشه از دنيا عقبم...

پريشب خونمون مهمون داشتيم... خيلي از دوستايي كه دوستوشون داشتيم اومدن. خيلي هاشون هم كه از اين به بعد دوستشون نداريم نيومدن!!! خيلي هاشون رو هم نگفته بوديم بيان! (چيه؟ دلمون خواست!)...

ن*** و م***** همه بچه ها رو جمع كرده بودن (يه وقت فكر نكنيد كه اسمشون بي تربيتيه! اسامي به قرينه لفظي ستاره خورده اند). م**** و ن**،ع** و ك****، آ*****، ف****، س***** و ا** هم بودن (اسم اون ا** در حقيقت ع** هستش اما واسه اين كه با ع** قاطي نشه نوشتم ا**. يه وقت صداش نكنين ا**...).

چند تاشون هم لطف كردن شب موندن پيشمون و تا ساعت 3 صبح بگو و بخند. واسه اولين بار هم لحاف و تشكهاي مهمونمون هم افتتاح شدن!!! اميدوارم نقشه جغرافيايي روشون نباشه!!! فردا صبح هم نشستيم به ديدن فيلم... تا عصر هم پيش ما بودن وبعد رفتن...

تا حالا جمعه عصر رو حس كردين؟ كسالتش رو چي؟ اگر دو روز مهمون داشتين و همشون هم كسايي كه دوستشون دارين. بعد از اين همه با هم بودن ساعت 17 بعدازظهر جمعه بزارن برن. يه دفعه خونمون خلوت شد. خدا رو شكر كه م***** و ا** يه كم بودن پيشمون...

نتونستم بمونم خونه...ازشون خواهش كردم بريم بيرون از خونه. ديگه طاقت نشستن تو خونه سوت و كور رو نداشتم. دائم دلم مي خواست باز صداي بچه ها رو بشنوم... دوباره باهاشون بخندم... احساس كنم زنده هستم... چشمهام پر از اشك ميشد... بغض خفه ام مي كرد... تنها آرامش دهنده ديگه اي كه ميتونست آرومم كنه كناب بود... رفتيم شهركتاب نياوران...

خدايا چرا ديگه نميتونم كتاب بخونم؟ چرا نميتونم داد بزنم؟ چرا نميتونم از ته دل بخندم؟ چرا دلم زود ميگيره؟ چرا؟ تا كي بايد منتظر يه چيزي باشم؟ كي ميخواد بياد؟ كي ميخواد اتفاق بيفته؟ كي ميتونم پرواز كنم؟ چرا ديگه نميتونم تو چشم كسي خيره بشم؟ چرا نميتونم قلبم رو از تو سينه‌ام بيرون بكشم؟ چي توي چين‌هاي مغزم لونه كرده؟ حتي صدام ديگه بلند نميشه... نميتونم ناله كنم... كلمات توي گلوم گير ميكنن... چرا هنوز نفس ميكشم؟... چي تو اين هوا هست كه ميره توي بدنم؟... انگار آتيش تمام ريه من رو پر ميكنه...

كاش يه مفتول فلزي رو از توي تمام شيارهاي مغزم رد مي كردم... كاش ميتونستم مغزم رو باز كنم و با ناخونم انقدر بخارونمش تا تمام زير ناخونام از مغز و خون پر شه... خون تو بدنم سفت شده... انگار روغن سوخته جاي خون از تو رگ هام رد ميشه... كاش مچم رو گاز ميگرفتم... رگ دستم رو در مياوردم و مي كشيدم بيرون... انقدر رگم رو ميكشيدم تا تمام رگهاي بدنم از بدنم خارج ميشد... دلم ميخواست گلبولهاي خونم رو دونه دونه زير ناخونام له ميكردم، جوري كه ضجه كشيدنشون موقع له شدن رو ميشنيدم... باكتري‌هايي رو كه تا حالا بدنم به خودشون نديدن ميانداختم به گلبولهاي سفيد خونم... دلم ميخواست باكتريها آروم آروم و تيكه تيكه گلبولها رو مي خوردن... ترس رو تو چشمهاي گلبولهاي سفيدم ميديدم... گوشتم رو مي خوردن... پوستم رو تجزيه ميكردن...

خورشيد سرم رو به طرف خودش ميكشه... گردنم از اين كشيدنش درد ميگيره... صداي مهره هام رو ميشنوم... از درد چشمهامو ميبندم... دهنم رو باز مي كنم ولي صدام بيرون نمي ياد... زمين پام رو محكم گرفته... كرم هاي خاكي زير پام رو خالي ميكنن... زمين پر از زالو شده... تو حوض خون و ذرات گوشت من به هم ميلولن... از گوشت و خون هم ميخورن... توي استخونهام پر از كرم شده... از مغزشون دارن خالي ميشن... تك تك استخونهام پوك ميشن و زير فشار ميتركن... توي گوشتهام كرمها تخم ميزارن...

كاش بچه ها بعد از ظهر جمعه ما رو تنها نميذاشتن...

Saturday, November 16, 2002


در باب عمق
دقت كردين كه چند بار تا حالا پشت سر مردم شنيدين (و ايضا گفتين!) كه "طرف سطحيه" و يا اينكه "بابا دمش گرم! خيلي عميقه اين!" ؟ ما هر قدر تو اين چند وقته كه به اين موضوع گير داديم هنوز نفهميديم كه طرف بايد چند سانت پايينتر از چه چيزي باشه تا بشه بهش گفت "يه آدم عميق" يا اينكه خود طرف بايد انقدر توش پايينتر از دور و وري هاش باشه تا عميق شه كه همين خودش يه پا مسئله است. مثلا اگر يه آدم عميق يه سنگ قورت بده، چه مدت طول مي كشه تا سنگه به نوك پاش برسه؟ به اين موضوع فكر كنيد يه كم (براي سادگي تفكرتون g رو برابر 10 فرض كنيد).

فكر مي كنيد اگر از دوستان و آشنايان آمار يه دختر سطحي رو بگيرين چه جوابي بهتون ميدن؟

1- طرف فكر مادياته
2- فقط مي خواد شوهر كنه
3- كارش گردش و تفريحه
4- كتاب نميخونه
5- موسيقي جوادي گوش ميكنه! يه بار استراوينسكي گذاشتم واسش گفت: "واه..."
و الا ماشاالله...

خوب خيلي ببخشيدها، ولي خود سركار و يا جنابعالي تو چه فكري هستيد؟

1- اگر حقوقتون حداقل 5/1 برابر اطرافيانتون نباشه ميفرماييد: "قدر منو نميدونن! من آدم مادي نيستم‌ها!!! اما اين خودش معياريه از اين كه جايگاهم مشخصتر باشه!!!"... من فداي اون جايگاهت بشم!...

(بقيه شو بعدا ميگم...)

Thursday, November 14, 2002


2000 تومن چقدر ارزش داره؟

پول يك تئاتر؟
هزينه رفت با آژانس؟
هزينه يه شام معمولي در يك رستوران معمولي؟
پول يه بازي كامپيوتري؟
...

كسي هست كه براي حق ماموريت 2000 تومن در روز حاضره همسر و چهار تا بچه اش رو بذاره و بره تو بيابون...

فردا اولين شبي خواهد بود كه ما مهمون داريم. اون هم چندين تا!!! الان هم از تدارك فردا اومدم نشستم اينجا. خدا به خير يگذرونه...

Monday, November 11, 2002


دقت كردين كه بعضي از خاطرات هستن كه آدم رو قلقلك مي دن؟؟؟ ها ها ها ... جدي گفتم! مثلا يادتون هست بعد از ظهرها بعد از مدرسه ميشستين پاي تلويزيون در حالي كه يه چيزي مي خوردين "باغ گلها" رو مي ديدين؟ خپل يادتونه؟...

Sunday, November 10, 2002

داستان اون فيلمه (قسمت چهارم)

(تا حالا پس از گذشت 3 قسمت از اين داستان هيجان انگيز به اونجا رسيديم كه يه جاي بزرگي بود كه 4 نفر اصلي همراه با چند نفر ديگه اونجا بازي ميكنن. آقاي اول همراه با دوستاش هميشه اينجاست ولي شغل اصليش ربطي به اينجا نداره و آقاي دومي هم هميشه اينجاست ولي شغل اصليش به اينجا ربط داره. تفاوت ديگه اين دو نفر كه يكي از گره هاي اصلي داستان رو تشكيل ميده اين است كه آقاي اولي صاحاب اينجاست و دوميه نه! و اما ادامه ماجرا...)

تو اين داستان يه خانمي هم بود (آهان... نيش يه عده وا شد!) كه همسر آقاي اول بودن (ها ها ها... نيش همون عده بسته شد!!! دلم خنك شد... بعله شوهر باغيرت و مهيبي هم دارن ايشون! چه معني داره كه نيشتون وا شه با شنيدن حضور يه خانوم؟ اي غياث آبادي ها!!! غيرتتون كجا رفته؟...).

اين خانوم همه چي تو زندگيش داشت غير از يه چيز (اگه گفتين چي؟). به همين علت خيلي از اوقات حالش جوري بود كه معمولا حال بقيه خانوما هم همونطوره و عمدتا به طور متوسط از 3 روز پس از ازدواج شروع ميشه (اين رو هم خودتون حدس بزنيد چيه. چه معني داره همه چي رو بايد براتون توضيح داد؟ خوب خودتون هم يه كم به مغز مباركتون فشار بيارين...).

يه مسئله اي كه در مورد اين خانوم جلب توجه مي كرد اين بود كه علاقه خاصي به تدخين داشتن و دائم يه سيگار گوشه لبش بود و به نظر شما اون آقا نظرش در مورد تدخين خانوم چي بود؟... آهان... همون نظري كه تمامي غياث آبادي هاي ناموس پرست دارن... بله... درسته... هميشه به محض ديدن سيگار در گوشه لب خانوم، نه تنها سيگار رو از اون گوشه برمي داشت و زير پاش له ميكرد، بلكه خانوم رو هم ارشاد ميكرد. از اون جايي كه اين آقاهه عقيده به اصلاح ناپذيري بانوان محترم داشتن، ارشادشون از نوع تماسي بود (حالا فكر نكنيد كه تماسش چه جوري بودها!!! اين همه نوع تماس... حالا حتما بايد... لااله الاالله...). كار خاصي هم نميكرد بنده خدا... فقط يه دستش رو بالا ميبرد تا موازي شونه هاش بشه و بعدش هم ولش ميكرد تا جاذبه زمين برش گردونه سر جاش! همين... حالا اگر چيزي سر راهش بود و ميخورد بهش ديگه به من و اون آقاهه چه؟ در اين ميان سه عامل مقصر اصلي هستن:

1- خانومه: براي چي سيگار ميكشي آخه؟ مگه چي داره اين؟ دود رو مي كني تو حلق مردم واسه چي؟ حالا همه اينا به كنار، آخه نميگي مردم با ديدن سيگار كشيدنت چه فكري ميكنن؟ نميگي كه اون شوهر غياث آباديت چه جوري سر بلند كنه تو جمع؟... به جاي سيگار كشيدن و آدامس خوردن برو رزا منتظمي بخون شام خوشمزه بده شوهرت بخوره. برو خونه رو تميز كن. برو جارو بكش...

2- نيوتن (!): آخه مرد حسابي، 81/9 شد عدد؟ واسه چي رندش نكردي كه ما همش ماشين حساب نخوايم؟ حالا چرا انقدر زياد؟ 81/9 ؟ نميشد بين 2و3 مي گرفتيش؟ خدا وكيلي تو كه همينجوري يه چيزي پروندي بقيه هم گفتن باشه. پس چرا كمتر نگفتي؟ فكر صورت اون زن بدبخت رو نكردي كه قرمز شد و درد گرفت از افتادن دست اون آقا؟ فكر اون كودكان بيگناه نبودي كه چنگال ميكنن تو پريز و برق ميگيردشون؟ (ببخشيد... اين ربطي به نيوتن نداشت!). اون كودكان بيگناه دارن از كمد ميرن بالا تا از اونجا جعبه طلاي مامانشونو بردارن يه چيزي از توش كش برن برن شوكولات بخرن و بخورن و يه دفعه پاشون ليز ميخوره با مغز مي خورن زمين؟ بي رحم...

3- فيزيكدانها: حالا نيوتن يه چيزي گفت، شما چرا صداتون در نمي ياد؟...

Thursday, November 07, 2002


اون دو تا دكتري كه سركار يه فنجون رفته بودن، كلي وقت خودشون و بقيه رو گرفتن، جلسه پشت جلسه، پيغام پشت پسغام كه چي؟ فنجونه رو كردن استكان!!! دستتون درد نكنه! خسته نباشيد! بشينين دم پنجره باز كه هوا بادتون بزنه. تازه... گير هم دادن كه بايد اسم لينكشونو به يه استكان و دو دكتر عوض كنم. دوستان عزيز... شما كه حتي به سليقه اوليه خودتون، به ميثاقتون، به اون فنجوني كه نمادتون (!!!) بود، معروفتون كرد و چه كارها كه براتون كرد وفا نكرديد و زود دلتونو زد... به فرض ما هم عوض كرديم اين اسم رو... فردا هوس كردين اين رو هم عوض كنيد به يه چيز ديگه، اون موقع تكليف ما چيه؟ مثلا عوض كنم لينك رو به "يه گوشت كوب و دو دكتر"؟؟؟ زشت نيست؟ مردم چي ميگن؟ آخه اين گوشت كوب چيه كه مي خواين بكنيد سمبلتون؟ صحيحه اين كار؟... چيزي بهتر از گوشت كوب نبود انتخاب كنيد؟... برم اين همه سليقه رو...

هر وقت تصميمتون رو گرفتين، تو مجمع وبلاگ نويسهاي غياث آبادي تصويب شد كه هيچ بي ناموسي توش در نمي ياد، سند محضري دادين كه ديگه عوضش نمي كنيد، اون موقع اسم لينك رو عوض مي كنم. خدا همه رو به راه راست هدايت كنه...

Wednesday, November 06, 2002


داستان اون فيلمه (قسمت سوم)
(قبل از شروع لازمه توضيح بدم كه فكر نكنيد كل داستان تو توالت برگزار ميشد ها!)

حالا اون آقا اوليه رو بي خيال، يه آقا دوميه بود كه كارش هميني بود كه جاش مال آقا اوليه بود. (همونطور كه خيلي از ماها كاري مي كنيم كه جاش مال يكي ديگه است. اصولا كارهاي ما خيلي چيزاش مال خيلي آدماي ديگه است (بلكم حيوانهاي ديگر). مثلا همين فيلم ديدن ساده رو در نظر بگيرين. فيلمي رو مي بينيم كه يه سري هنرپيشه هايي كه مسلما ما نيستيم (!) دارن تو يه محوطه اي كه نه مال ماست و نه مال اونا، داستاني رو كه يكي ديگه نوشته و معلوم نيست سوژه اش رو از كدوم بدبختي بلند كرده و تازه فيلم نامه نويس هم كه هر بلايي خواسته سر نوشته اين يكي آورده (بيت: اي كشته كه را كشتي تا كشته شدي زار...) مطابق سليقه يكي ديگه (اين "يكي ديگه" بدبخت كارگردانه!) بازي مي كنن. تازه فيلمبردار هم با دوربيني كه طراحش يكي ديگه بوده و سازنده اش يكي ديگه، مواد اوليه اش مال يكي بوده و برقش مال يه سد، سد رو يكي طراحي كرده و يكي ديگه ساخته، آبش از يه جا اومده و آسمونش كه ابرها توشن از يه جا ديگه... ور مي داره و با نورپردازي كه با لامپي كه طراحش يكي ديگه بوده و سازنده اش يكي ديگه، مواد اوليه اش مال يكي بوده و برقش مال يه سد، سد رو يكي طراحي كرده و يكي ديگه ساخته، آبش از يه جا اومده و آسمونش كه ابرها توشن از يه جا ديگه... فيلمبرداري مي كنه. جالبيش اينه كه همه اينها هم براي پولي كه يكي ديگه خرج ميكنه دورش جمع ميشن (مگسانند گرد شيريني...). لابد فكر مي كنيد اين آقا هم عاشق اونا و ماست كه اين همه پول خرج ميكنه؟ نه عزيزم... چند برابر همون پول رو از جيب من و تو ميكشه بيرون. تازه... اون پول از اول مال من و تو نبوده كه... واسه يكي ديگه كار كرديم، بلانسبت جون كنديم، شب و روز زحمت كشيديم، چشم عزيزانمان به در خشك شد در آرزوي برگشتن ما (البته بعضي وقتها هم به ويدئو خشك ميشه!) و آخرش چي؟... 500 تومن ميديم دو تا سي دي خام مي خريم كپي ميكنيم فيلمه رو!!! نميخواين بگين كه جاي كارتون مال خودتون بوده؟ پول از درخت روئيده واسه شما؟ (تازه، درخت پول ميوه داده نه شما!) خوب، اون بدبخت هم كارش جايي بوده كه جاش مال يكي ديگه بوده! اگه گير بدين باز هم مجبورم ادله و براهين رو رديف كنم ها!...)

(ببينين... هي گير ميدين به اين چيزاي كوچيك نمي زارين ما با اين وقت كم داستان اون فيلمه رو تعريف كنيم ها! امروز فقط يه خط شد داستانه...)

پاينده باشين

Tuesday, November 05, 2002


داستان اون فيلمه (قسمت دوم)
خوب، مي گفتيم...
اون آقاهه يه جايي داشت كه در حقيقت ممر درآمدش از اونجا نبود اما هميشه اونجا پلاس بود ( Plus نه، Palace، اي داد... اين هم نه... طرف قصر نداشت. گرچه بزرگ بود اونجا و اگر كسي (كارگردان) بهت نمي فهموند كه اونجا قصر نيست، متوجه نمي شدي. پلاس بود يعني ولو بود اونجا. البته نه اينكه درازكش بود اونجا ها... آخ!!! چرا مي زني؟...).

شغل اين آقا يه چيز ديگه بود ولي اينجا بود هميشه. حالا از من نپرسيد پس چطور كارشو مي كرد. من چه مي دونم چه طوري؟ مگه من وكيل وصي مردم هستم؟ لابد موبايل داشته دلار اينور اونور ميكرده. تازه، هميشه صحنه ها تو شب بودن و لابد از كار بر ميگشته اونجا (وايسا...شك كردم يهو... خيلي از صحنه ها داخل ساختمون بودن و اونجا پنجره ها پرده داشتن. نكنه روز بوده؟...). چه مي دونم...

هميشه يه مشت آدم علاف هم دور و ور اين آقاهه ريخته بودن و دائم دور و ورش مي پلكيدن. همه جا هم دنبالش بودن (البته دروغ چرا؟ تو توالت رو نميدونم باهاش بودن يا نه!!!... نه اينكه تو فيلم نشون نداد تو توالت رفتنشو ها! نشون داد كه رفت تو توالت اما نه تو خود توالت! بيرون خود توالت رفت... اي داد... ببين بيرون توالت، توالت نرفت ها!!!... يه وقت سوتفاهم پيش نياد. نيگاه كن، يه "توالت" داريم، يه "خود توالت"... واي ... گاهي اين ناموس پرستي چه قدر سخته!!!... يه توالت كلي داشت اونجا كه "خود توالت"ها توش بودن. اصلا بزارين توالت رفتنشو توضيح بدم براتون... چي؟ ... ها ها ها ... نه ديگه! توالت رفتنشو وقتي داشت جدي جدي توالت ميرفت رو كه نديدم!!!... حالا گير ندين كه مگه شوخي شوخي ميرن توالت؟ منظور من از توالت جدي جدي، توالت رفتن همراه با اخم نيست ها!... ول كنين بابا... اين جور مسائل بي ناموسي رو نميتونم توضيح بدم. اين فيلمه هم كه تو غياث آباد ساخته نشده كه... يه چيزايي نشون مي داد ديگه!... خودتون ميدونين كه وقتي اونجا شبيه قصر باشه، ديگه يه توالت نداره كه... چند تا داره و اين چند تا هم تو يه اتاق بزرگتر هستن كه اسم اونجا هم توالته باز!!!... به من چه كه زبون پارسي واسش يه اسم ديگه نذاشته؟ به فرهنگستان زبان پارسي بگين واسش يه چيزي بزاره. يه توالتي ميگم يه توالتي ميشنوين!!! وقتي اون توالت رو نشون ميداد احساس ميكردين كه اومدين تو توالت يه قصر!!! اين شركتهاي مسافرتي و توريستي بايد يه تور بزارن واسه اينجا... اسمش هم مثلا باشه Tour de Toilet ).

فعلا عزت زياد...


عجب... باورتون مي شه يه عده آدم كار و زندگيشونو بزارن واسه يه فنجون ؟؟؟ من هم باورم نميشد تا اينكه خوندم. تنها نتيجه درستي كه گرفتن از اين جلسه (البته با اون هم مخالفت شد آخرش!) اين بود كه انجمن وبلاگ نويس هاي ناموس پرست غياث آبادي تشكيل شه. اون هم عليه وبلاگ نويسهاي با متون حاوي بي ناموسي (اعم از مليح يا غير مليح). پيش به سوي يه وبلاگ ناموس پرستانه...
ناموس
ناموس
ناموس

Monday, November 04, 2002

خيلي از دوستان پيگير اين بودن كه آخه اين فيلمه چي بوده كه انقدر ما رو گذاشته بوده سر كار. خوب اگه نظر منو بخوايين اول از همه بايد بگم كه فيلمه واقعا قشنگه. دوم اينكه حواستون باشه كه واقعا زشته! سوما واقعا چيز خوبي رو خواهيد ديد و چهارما هم كه اساسا بد چيزيه!!! در حقيقت در يك جمع بندي ميشه گفت كه فيلم خوب بديه... نه ... فيلم بد خوبيه! اگر بخوام داستان فيلم رو به صورت خلاصه خدمتتون عرض كنم اينجوري بود كه:

يكي بود يكي نبود (در حقيقت 4 تا بودن و 10 نفر ديگه هم بودن كه اين 10 تا تو فيلم كمتر از اون 4 تا بودن اما اغلب مواقع كه اون 4 تا بودن اين 10 تا هم بودن! در كنار اين 4+10 نفر، 100 نفر ديگه هم بودن كه اصولا نبودن. البته نه اينكه نبودن ها، بودن، اما اونقدري نبودن كه اگر به بودن اين 4+10 ميگيم "بودن" به بودن اونا هم به همين شدت بگيم "بودن"!!! در حقيقت اونقدرها نبودن كه بشه گفت بودن...)

( اه... به قيافه كلمه بودن نگاه كنيد دوباره... "بودن"... چه قناسه! اگر به نظرتون هنوز قناس نمياد پاراگراف بالا را انقدر بخونين تا قناس بشه... اون موقع ادامه بدين)

خلاصه...

(دكي... خداوكيلي قيافه كلمه قناس هم خيلي قناسه ها... قناس... ديدين؟؟؟)

تو كل فيلم يه آقاهه بود كه معمولا با اون 3+10 نفر بود. البته در واقع اگر بخواهيم دقيق تر بگيم، اون 3+10 نفر باهاش بودن. در حقيقت بودن اونا يه جورايي وابسته به بودن اين آقاهه بود و اگر ايشون نبودن، بودن اونا هم بي معني ميشد...

(... نه... انگار هنوز حالتون از "بودن" به هم نخورده... پشت من با صداي بلند تكرار كنيد: بودن... بودن... نبودن... بودم... بودي... بود... بوديم... بودين... بودن... بودن يا نبودن... نبودم... ما بوديم... بودن... بودن... بودن... چي شد؟... هنوز بودن حالتون رو بد نكرده؟ هنوز اين بودن براتون مشمئز كننده نشده؟ هنوز هم دوست دارين بودن رو؟...)

بعله، ميگفتم... اينا معمولا هميشه چند تا چند تا با هم بودن...

(اه... حال خودم بد شد از اين بودن!!! قيافه شو نيگا... بودن... ب و د ن... ب ود ن... بود ن...
ب
و
د
ن
.
.
.
بو
دن
.
.
.
بعدا مينويسم بقيه شو...)
...
بدم مياد ازت اي No Response to Paging

Sunday, November 03, 2002


چند دفعه است كه مي خوام يه چيزي رو شروع كنم بنويسم، هي جلوي خودمو مي گيرم. لااله الاالله...

يه روش قديمي توي چين هست كه مي تونه هر چيزي رو تبديل به طلا بكنه:

" بشينين توي يه اتاق تاريك كه فقط يه شمع توش روشنه و اون شيي رو كه مي خوايين تبديل به طلا بشه بزارين جلوتون. بعد از اينكه خوب روي شيي تمركز كردين، بدون اينكه تمركزتون رو از دست بدين مدت پنج دقيقه به هر چيزي فكر كنيد به غير از طلا"...

از دعاي دوستاني كه باعث شدن ما بتونيم ديشب بالاخره اين فيلمه رو ببينيم ممنونم. اما ديدنش راه ديگه اي نداشت؟ من حتما بايد ديشب تنها مي موندم؟ حتما باز موقع دعا كردن فقط گفتين: " خدايا كاري كن كه بتونه اين فيلم رو ببينه". عبارت "كاري كن" يعني "هر كاري". از اين به بعد موقع دعا كردن راهكار هم بدين لطفا. وقتي كه يه دعا بدون راهكار باشه، يعني مستجاب شدن به هر قيمتي. مثل چك سفيد مي مونه. حالا ما كه كل ديشبو تنها مونديم، از اين به بعد واسه خودتون مي گم...

Saturday, November 02, 2002


يه پيشرفت تازه در ديدن اون فيلمه داشتيم. بعد از تلاش بسيار تونستيم يك سوم از VCD دوم اين فيلم رو ببينيم. دعا كنيد واسه ما كه تمومش كنيم. محتاجيم به دعا...

Friday, November 01, 2002


خداوكيلي اين داستان گروگانگيري تو مسكو هيجان انگيزتر و ختم به خيرتر بود يا ماجراي گروگان گرفته شدن ما توسط موشه و سوسكه؟ تو رو خدا مي بيني اينا كه وسايل ارتباط جمعي دارن چه جور يه چيز ساده رو مي كنن تو بوق؟...