تا حالا دقت کردین که چقدر از نیروی ناچیزی که کارمندهای ما واسه کارشون می ذارن صرف دنبال کردن فایلهای گم شده شون میشه؟؟؟نمی دونم چرا یه آدرس دهی ساده انقدر واسه بعضی ها سخته!!! تا حالا چند بار این جمله رو شنیدین؟
"آخ!!! فایلهای 5 روز کارم پرید! تازه کاری رو که از 9 صبح داشتم انجام می دادم و هنوز Save نکرده بودم (ساعت 6 عصره ها!) هم نیست!!!"
انگار فایلها پا دارن که برن ددر...
Monday, August 26, 2002
Sunday, August 25, 2002
آقا من حرفهای دیروزم رو عوض می کنم یه کم:
- خواهرم با همسرش مشهد بودن و چون همسر ایشون اتفاقا با من در یک روز به دنیا اومدن قرار شده بوده که یک روز بعد واسه جفتمون تولد بگیرن. دیگه هدیه هام هم آدم بزرگی شده!!! نمیدونم چرا همه بهم فنجون هدیه می دن؟؟؟
- دوستم علی هم امروز بهم یه چیز احمقانه خوب داد... یه سیب زمینی خلال کن!!! سیب زمینی رو درسته میذاری توش و با فشار از تو یک شبکه فلزی رد می شه که اونورش میشه خلال سیب زمینی. کلا فکرشو که بکنی می بینی چیز احمقانه ایه اما سر جمع هم هیجان انگیزه و هم به درد بخور. من که عاشق سیب زمینی سرخ کرده ام!
Saturday, August 24, 2002
ديروز يكي از آرومترين روز تولدهاي عمرم رو داشتم. آخر شب نميدونستم كه اين آرومي رو نشونه خوبي بگيرم يا بدي. به هر حال آخر شب تقريبا هيچ احساسي نسبت به اين روز نداشتم. حتي تعليق هميشگي اين مناسبت رو. حتي از خودم نپرسيدم: “خوب بعدش چي؟“
- يكي از عزيزترين دوستانم اول صبح پرواز كرد و رفت. بدون گفتن: “تولدت مبارك“...
- تا 10 صبح خوابيدم و رفتم سر كار. اون هم روز جمعه! كاري كه هيچ وقت در روز تولدم سابقه نداشت. تو اين روز هميشه مرخصي مي گرفتم اما امسال جمعه رفتم شركت.
- تا 7 بعد از ظهر اونجا بودم و سخت كار كردم.
- در طي روز 9 نفر بهم تبريك گفتن كه 4 نفرشون سر كار و بعد از اينكه شنيدن روز تولدمه گفتن! يكيش كه خيلي بهم چسبيد هديه رئيسم بود. يه ادوكلن با جاسوييچي. اون هم تو يه ساك كادوي سياه كوچيك و يه كارت كوچولو با عنوان: “رامتين عزيز...“. انتظار هر چيزي رو داشتم غير از اين...
- ساعت 8 شب رفتيم كنسرت ويولنسل و پيانو از ارمنستان كه مريم به عنوان هديه تولد برام بليط گرفته بود. الحق كه ويولنسل بسيار عالي بود و گرچه من از خستگي وسطاش خوابم مي برد اما هر وقت چشم و گوشم كار مي كرد واقعا لذت مي بردم. طرف خيلي مهارت و احساس داشت...
- بعدش رفتيم خونه كه ديدم كسي خونه نيست...
- اولين باري بود كه خواهرم بهم زنگ نزد تبريك بگه... پدرم هم همينطور... حتي يه مراسم تولد ساده و يك كيك و شمع هم نداشتم...
الان هم سخته برام فكر كنم اينطور بهتر بود يا بدتر...
هميشه فكر مي كردم كه كاش نبودم و كسي متوجه حضورم نميشد. اينطوري حس آزادي بيشتري مي كردم. حالا فرصتي بود كه اين آزادي رو بچشم گرچه مزه اش رو هم خوب نفهميدم چون غرق خواب بودم...
خوابيدم...
بهترين هديه اي كه مي تونستم تو اين روز بگيرم...
- يكي از عزيزترين دوستانم اول صبح پرواز كرد و رفت. بدون گفتن: “تولدت مبارك“...
- تا 10 صبح خوابيدم و رفتم سر كار. اون هم روز جمعه! كاري كه هيچ وقت در روز تولدم سابقه نداشت. تو اين روز هميشه مرخصي مي گرفتم اما امسال جمعه رفتم شركت.
- تا 7 بعد از ظهر اونجا بودم و سخت كار كردم.
- در طي روز 9 نفر بهم تبريك گفتن كه 4 نفرشون سر كار و بعد از اينكه شنيدن روز تولدمه گفتن! يكيش كه خيلي بهم چسبيد هديه رئيسم بود. يه ادوكلن با جاسوييچي. اون هم تو يه ساك كادوي سياه كوچيك و يه كارت كوچولو با عنوان: “رامتين عزيز...“. انتظار هر چيزي رو داشتم غير از اين...
- ساعت 8 شب رفتيم كنسرت ويولنسل و پيانو از ارمنستان كه مريم به عنوان هديه تولد برام بليط گرفته بود. الحق كه ويولنسل بسيار عالي بود و گرچه من از خستگي وسطاش خوابم مي برد اما هر وقت چشم و گوشم كار مي كرد واقعا لذت مي بردم. طرف خيلي مهارت و احساس داشت...
- بعدش رفتيم خونه كه ديدم كسي خونه نيست...
- اولين باري بود كه خواهرم بهم زنگ نزد تبريك بگه... پدرم هم همينطور... حتي يه مراسم تولد ساده و يك كيك و شمع هم نداشتم...
الان هم سخته برام فكر كنم اينطور بهتر بود يا بدتر...
هميشه فكر مي كردم كه كاش نبودم و كسي متوجه حضورم نميشد. اينطوري حس آزادي بيشتري مي كردم. حالا فرصتي بود كه اين آزادي رو بچشم گرچه مزه اش رو هم خوب نفهميدم چون غرق خواب بودم...
خوابيدم...
بهترين هديه اي كه مي تونستم تو اين روز بگيرم...
Thursday, August 22, 2002
امروز رييسم يه حديث چسبونده بود به در اتاقش كه تو ديوار مشترك بين اتاقهاي من و خودشه. وسط روز هم همينطوري بدون اينكه بياد تو در اتاق رو باز كرد كه من ديدمش. نوشته بود:
“ مرد در خانه و خانواده به سه خصلت محتاج است كه اگر حتي در طبيعتش نيست بايد بر خودش تحميل نمايد: 1- خوشرفتاري 2- گشاده دستي و 3- غيرت ناموسي“
راستش اولش چيز خاصي توش نديدم ولي بعدش فكر كردم كه چرا همچين چيزي رو رييسم چسبونده به در اتاق مشترك ما و بعدش در رو هم بدون اينكه كار داشته باشه باز كرده!!! بعد از 10 دقيقه تازه مثل استن لورل به صرافت افتادم كه نكنه واسه من زده!!! راستش ما كه تو خوش اخلاقي در خانه و خانواده زبان زد خاص و عام هستيم. فقط يك بارش مادرم بهم گفته: “مرده شور اخلاقتو تو خونه ببرن“!!! در مورد گشاده دستي هم كه دممون پاك گرمه. هميشه خونواده ام بهم ميگن آخرش بايد كنار جوب بخوابي و دست آخر هم مي رسيم به غيرت ناموسي بنده!!! والله تو ما غياث آبادي ها كه ناموس هميشه جاي خاص خودشو داشته و رگ گردنم مدعاي اين گواه است (يعني برعكس، گواه اين مدعاست!) و تازه ما نفهميديم كه رييسم چه بي ناموسي تو ما ديده كه...
Wednesday, August 21, 2002
Tuesday, August 20, 2002
-همهی مردم ستاره دارند اما همهی ستارهها يکجور نيست: واسه آنهايی که به سفر میروند حکم راهنما را دارند واسه بعضی ديگر فقط يک مشت روشنايیِ سوسوزناند. برای بعضی که اهل دانشند هر ستاره يک معما است واسه آن بابای تاجر طلا بود. اما اين ستارهها همهشان زبان به کام کشيده و خاموشند. فقط تو يکی ستارههايی خواهی داشت که تنابندهای مِثلش را ندارد.
-چی میخواهی بگويی؟
-نه اين که من تو يکی از ستارههام؟ نه اين که من تو يکی از آنها میخندم؟... خب، پس هر شب که به آسمان نگاه میکنی برايت مثل اين خواهد بود که همهی ستارهها میخندند. پس تو ستارههايی خواهی داشت که بلدند بخندند!
و باز خنديد.
-و خاطرت که تسلا پيدا کرد (خب بالاخره آدمیزاد يک جوری تسلا پيدا میکند ديگر) از آشنايی با من خوشحال میشوی. دوست هميشگی من باقی میمانی و دلت میخواهد با من بخندی و پارهای وقتهام واسه تفريح پنجرهی اتاقت را وا میکنی... دوستانت از اينکه میبينند تو به آسمان نگاه میکنی و میخندی حسابی تعجب میکنند آن وقت تو بهشان میگويی: «آره، ستارهها هميشه مرا خنده میاندازند!» و آنوقت آنها يقينشان میشود که تو پاک عقلت را از دست دادهای. جان! میبينی چه کَلَکی بهات زدهام...
و باز زد زير خنده.
-به آن میماند که عوضِ ستاره يک مشت زنگوله بت داده باشم که بلدند بخندند...
دوباره خنديد و بعد حالتی جدی به خودش گرفت:
-نه، من تنهات نمیگذارم.
-چی میخواهی بگويی؟
-نه اين که من تو يکی از ستارههام؟ نه اين که من تو يکی از آنها میخندم؟... خب، پس هر شب که به آسمان نگاه میکنی برايت مثل اين خواهد بود که همهی ستارهها میخندند. پس تو ستارههايی خواهی داشت که بلدند بخندند!
و باز خنديد.
-و خاطرت که تسلا پيدا کرد (خب بالاخره آدمیزاد يک جوری تسلا پيدا میکند ديگر) از آشنايی با من خوشحال میشوی. دوست هميشگی من باقی میمانی و دلت میخواهد با من بخندی و پارهای وقتهام واسه تفريح پنجرهی اتاقت را وا میکنی... دوستانت از اينکه میبينند تو به آسمان نگاه میکنی و میخندی حسابی تعجب میکنند آن وقت تو بهشان میگويی: «آره، ستارهها هميشه مرا خنده میاندازند!» و آنوقت آنها يقينشان میشود که تو پاک عقلت را از دست دادهای. جان! میبينی چه کَلَکی بهات زدهام...
و باز زد زير خنده.
-به آن میماند که عوضِ ستاره يک مشت زنگوله بت داده باشم که بلدند بخندند...
دوباره خنديد و بعد حالتی جدی به خودش گرفت:
-نه، من تنهات نمیگذارم.
به اين ترتيب شهريار کوچولو روباه را اهلی کرد.
لحظهی جدايی که نزديک شد روباه گفت: -آخ! نمیتوانم جلو اشکم را بگيرم.
شهريار کوچولو گفت: -تقصير خودت است. من که بدت را نمیخواستم، خودت خواستی اهليت کنم.
روباه گفت: -همين طور است.
شهريار کوچولو گفت: -آخر اشکت دارد سرازير میشود!
روباه گفت: -همين طور است.
-پس اين ماجرا فايدهای به حال تو نداشته.
روباه گفت: -چرا، واسه خاطرِ رنگ گندم.
بعد گفت: -برو يک بار ديگر گلها را ببين تا بفهمی که گلِ خودت تو عالم تک است. برگشتنا با هم وداع میکنيم و من به عنوان هديه رازی را بهات میگويم.
شهريار کوچولو بار ديگر به تماشای گلها رفت و به آنها گفت: -شما سرِ سوزنی به گل من نمیمانيد و هنوز هيچی نيستيد. نه کسی شما را اهلی کرده نه شما کسی را. درست همان جوری هستيد که روباه من بود: روباهی بود مثل صدهزار روباه ديگر. او را دوست خودم کردم و حالا تو همهی عالم تک است.
گلها حسابی از رو رفتند.
شهريار کوچولو دوباره درآمد که: -خوشگليد اما خالی هستيد. برایتان نمیشود مُرد. گفتوگو ندارد که گلِ مرا هم فلان رهگذر میبيند مثل شما. اما او به تنهايی از همهی شما سر است چون فقط اوست که آبش دادهام، چون فقط اوست که زير حبابش گذاشتهام، چون فقط اوست که با تجير برايش حفاظ درست کردهام، چون فقط اوست که حشراتش را کشتهام (جز دو سهتايی که میبايست شبپره بشوند)، چون فقط اوست که پای گِلِهگزاریها يا خودنمايیها و حتا گاهی پای بُغ کردن و هيچی نگفتنهاش نشستهام، چون او گلِ من است.
و برگشت پيش روباه.
گفت: -خدانگهدار!
روباه گفت: -خدانگهدار!... و اما رازی که گفتم خيلی ساده است:
جز با دل هيچی را چنان که بايد نمیشود ديد. نهاد و گوهر را چشمِ سَر نمیبيند.
شهريار کوچولو برای آن که يادش بماند تکرار کرد: -نهاد و گوهر را چشمِ سَر نمیبيند.
-ارزش گل تو به قدرِ عمری است که به پاش صرف کردهای.
شهريار کوچولو برای آن که يادش بماند تکرار کرد: -به قدر عمری است که به پاش صرف کردهام.
روباه گفت: -انسانها اين حقيقت را فراموش کردهاند اما تو نبايد فراموشش کنی. تو تا زندهای نسبت به چيزی که اهلی کردهای مسئولی. تو مسئول گُلِتی...
شهريار کوچولو برای آن که يادش بماند تکرار کرد: -من مسئول گُلمَم.
لحظهی جدايی که نزديک شد روباه گفت: -آخ! نمیتوانم جلو اشکم را بگيرم.
شهريار کوچولو گفت: -تقصير خودت است. من که بدت را نمیخواستم، خودت خواستی اهليت کنم.
روباه گفت: -همين طور است.
شهريار کوچولو گفت: -آخر اشکت دارد سرازير میشود!
روباه گفت: -همين طور است.
-پس اين ماجرا فايدهای به حال تو نداشته.
روباه گفت: -چرا، واسه خاطرِ رنگ گندم.
بعد گفت: -برو يک بار ديگر گلها را ببين تا بفهمی که گلِ خودت تو عالم تک است. برگشتنا با هم وداع میکنيم و من به عنوان هديه رازی را بهات میگويم.
شهريار کوچولو بار ديگر به تماشای گلها رفت و به آنها گفت: -شما سرِ سوزنی به گل من نمیمانيد و هنوز هيچی نيستيد. نه کسی شما را اهلی کرده نه شما کسی را. درست همان جوری هستيد که روباه من بود: روباهی بود مثل صدهزار روباه ديگر. او را دوست خودم کردم و حالا تو همهی عالم تک است.
گلها حسابی از رو رفتند.
شهريار کوچولو دوباره درآمد که: -خوشگليد اما خالی هستيد. برایتان نمیشود مُرد. گفتوگو ندارد که گلِ مرا هم فلان رهگذر میبيند مثل شما. اما او به تنهايی از همهی شما سر است چون فقط اوست که آبش دادهام، چون فقط اوست که زير حبابش گذاشتهام، چون فقط اوست که با تجير برايش حفاظ درست کردهام، چون فقط اوست که حشراتش را کشتهام (جز دو سهتايی که میبايست شبپره بشوند)، چون فقط اوست که پای گِلِهگزاریها يا خودنمايیها و حتا گاهی پای بُغ کردن و هيچی نگفتنهاش نشستهام، چون او گلِ من است.
و برگشت پيش روباه.
گفت: -خدانگهدار!
روباه گفت: -خدانگهدار!... و اما رازی که گفتم خيلی ساده است:
جز با دل هيچی را چنان که بايد نمیشود ديد. نهاد و گوهر را چشمِ سَر نمیبيند.
شهريار کوچولو برای آن که يادش بماند تکرار کرد: -نهاد و گوهر را چشمِ سَر نمیبيند.
-ارزش گل تو به قدرِ عمری است که به پاش صرف کردهای.
شهريار کوچولو برای آن که يادش بماند تکرار کرد: -به قدر عمری است که به پاش صرف کردهام.
روباه گفت: -انسانها اين حقيقت را فراموش کردهاند اما تو نبايد فراموشش کنی. تو تا زندهای نسبت به چيزی که اهلی کردهای مسئولی. تو مسئول گُلِتی...
شهريار کوچولو برای آن که يادش بماند تکرار کرد: -من مسئول گُلمَم.
شهريار کوچولو گفت: -کی هستی تو؟ عجب خوشگلی!
روباه گفت: -يک روباهم من.
شهريار کوچولو گفت: -بيا با من بازی کن. نمیدانی چه قدر دلم گرفته...
روباه گفت: -نمیتوانم بات بازی کنم. هنوز اهليم نکردهاند آخر.
شهريار کوچولو آهی کشيد و گفت: -معذرت میخواهم.
اما فکری کرد و پرسيد: -اهلی کردن يعنی چه؟
روباه گفت: -تو اهل اينجا نيستی. پی چی میگردی؟
شهريار کوچولو گفت: -پی آدمها میگردم. نگفتی اهلی کردن يعنی چه؟
روباه گفت: -آدمها تفنگ دارند و شکار میکنند. اينش اسباب دلخوری است! اما مرغ و ماکيان هم پرورش میدهند و خيرشان فقط همين است. تو پی مرغ میکردی؟
شهريار کوچولو گفت: -نَه، پیِ دوست میگردم. اهلی کردن يعنی چی؟
روباه گفت: -يک چيزی است که پاک فراموش شده. معنيش ايجاد علاقه کردن است.
-ايجاد علاقه کردن؟
روباه گفت: -معلوم است. تو الان واسه من يک پسر بچهای مثل صد هزار پسر بچهی ديگر. نه من هيچ احتياجی به تو دارم نه تو هيچ احتياجی به من. من هم واسه تو يک روباهم مثل صد هزار روباه ديگر. اما اگر منو اهلی کردی هر دوتامان به هم احتياج پيدا میکنيم. تو واسه من ميان همهی عالم موجود يگانهای میشوی من واسه تو.
شهريار کوچولو گفت: -کمکم دارد دستگيرم میشود. يک گلی هست که گمانم مرا اهلی کرده باشد.
روباه گفت: -بعيد نيست. رو اين کرهی زمين هزار جور چيز میشود ديد.
شهريار کوچولو گفت: -اوه نه! آن رو کرهی زمين نيست.
روباه که انگار حسابی حيرت کرده بود گفت: -رو يک سيارهی ديگر است؟
-آره.
-تو آن سياره شکارچی هم هست؟
-نه.
-محشر است! مرغ و ماکيان چهطور؟
-نه.
روباه آهکشان گفت: -هميشهی خدا يک پای بساط لنگ است!
اما پی حرفش را گرفت و گفت: -زندگی يکنواختی دارم. من مرغها را شکار میکنم آدمها مرا. همهی مرغها عين همند همهی آدمها هم عين همند. اين وضع يک خرده خلقم را تنگ میکند. اما اگر تو منو اهلی کنی انگار که زندگيم را چراغان کرده باشی. آن وقت صدای پايی را میشناسم که باهر صدای پای ديگر فرق میکند: صدای پای ديگران مرا وادار میکند تو هفت تا سوراخ قايم بشوم اما صدای پای تو مثل نغمهای مرا از سوراخم میکشد بيرون. تازه، نگاه کن آنجا آن گندمزار را میبينی؟ برای من که نان بخور نيستم گندم چيز بیفايدهای است. پس گندمزار هم مرا به ياد چيزی نمیاندازد. اسباب تاسف است. اما تو موهات رنگ طلا است. پس وقتی اهليم کردی محشر میشود! گندم که طلايی رنگ است مرا به ياد تو میاندازد و صدای باد را هم که تو گندمزار میپيچد دوست خواهم داشت...
خاموش شد و مدت درازی شهريار کوچولو را نگاه کرد. آن وقت گفت: -اگر دلت میخواهد منو اهلی کن!
روباه گفت: -يک روباهم من.
شهريار کوچولو گفت: -بيا با من بازی کن. نمیدانی چه قدر دلم گرفته...
روباه گفت: -نمیتوانم بات بازی کنم. هنوز اهليم نکردهاند آخر.
شهريار کوچولو آهی کشيد و گفت: -معذرت میخواهم.
اما فکری کرد و پرسيد: -اهلی کردن يعنی چه؟
روباه گفت: -تو اهل اينجا نيستی. پی چی میگردی؟
شهريار کوچولو گفت: -پی آدمها میگردم. نگفتی اهلی کردن يعنی چه؟
روباه گفت: -آدمها تفنگ دارند و شکار میکنند. اينش اسباب دلخوری است! اما مرغ و ماکيان هم پرورش میدهند و خيرشان فقط همين است. تو پی مرغ میکردی؟
شهريار کوچولو گفت: -نَه، پیِ دوست میگردم. اهلی کردن يعنی چی؟
روباه گفت: -يک چيزی است که پاک فراموش شده. معنيش ايجاد علاقه کردن است.
-ايجاد علاقه کردن؟
روباه گفت: -معلوم است. تو الان واسه من يک پسر بچهای مثل صد هزار پسر بچهی ديگر. نه من هيچ احتياجی به تو دارم نه تو هيچ احتياجی به من. من هم واسه تو يک روباهم مثل صد هزار روباه ديگر. اما اگر منو اهلی کردی هر دوتامان به هم احتياج پيدا میکنيم. تو واسه من ميان همهی عالم موجود يگانهای میشوی من واسه تو.
شهريار کوچولو گفت: -کمکم دارد دستگيرم میشود. يک گلی هست که گمانم مرا اهلی کرده باشد.
روباه گفت: -بعيد نيست. رو اين کرهی زمين هزار جور چيز میشود ديد.
شهريار کوچولو گفت: -اوه نه! آن رو کرهی زمين نيست.
روباه که انگار حسابی حيرت کرده بود گفت: -رو يک سيارهی ديگر است؟
-آره.
-تو آن سياره شکارچی هم هست؟
-نه.
-محشر است! مرغ و ماکيان چهطور؟
-نه.
روباه آهکشان گفت: -هميشهی خدا يک پای بساط لنگ است!
اما پی حرفش را گرفت و گفت: -زندگی يکنواختی دارم. من مرغها را شکار میکنم آدمها مرا. همهی مرغها عين همند همهی آدمها هم عين همند. اين وضع يک خرده خلقم را تنگ میکند. اما اگر تو منو اهلی کنی انگار که زندگيم را چراغان کرده باشی. آن وقت صدای پايی را میشناسم که باهر صدای پای ديگر فرق میکند: صدای پای ديگران مرا وادار میکند تو هفت تا سوراخ قايم بشوم اما صدای پای تو مثل نغمهای مرا از سوراخم میکشد بيرون. تازه، نگاه کن آنجا آن گندمزار را میبينی؟ برای من که نان بخور نيستم گندم چيز بیفايدهای است. پس گندمزار هم مرا به ياد چيزی نمیاندازد. اسباب تاسف است. اما تو موهات رنگ طلا است. پس وقتی اهليم کردی محشر میشود! گندم که طلايی رنگ است مرا به ياد تو میاندازد و صدای باد را هم که تو گندمزار میپيچد دوست خواهم داشت...
خاموش شد و مدت درازی شهريار کوچولو را نگاه کرد. آن وقت گفت: -اگر دلت میخواهد منو اهلی کن!
Thursday, August 15, 2002
اين جمله رو بخونين:
« من خيلي از كتاب بدم مي ياد!!! »
اگر گفتين اين جمله نغز از كيه؟
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
ها ها ها... از كارگر حمالي كه 15 كارتون كتابهاي منو يه طبقه آورد بالا. خيلي هم باحال بود! از من 5000 تومن بيشتر مي خواست چون بارم كتاب بوده!!! انگار كه مثلا ماشين لباس شويي سبكتر از يه كارتن كتابه! وقتي هم اينو بهش گفتم جواب باحالي داد: «اي آقا شما كه تحصيل كرده اين!!!» خيلي جواب اسيدي بود و منو روشن كرد. فهميدم نيوتن غلط كرده كه همه جا Ep=mgh گرفته. وزن يك كيلو كتاب بيشتر از يك كيلو آهنه. امام محمد غزالي هم فكر كنم همين بلا سرش اومده بوده كه انقدر بار خرش از كتاب زياد بوده كه تصميم ميگيره ايني بشه كه شد.
پ ن: راستي ميدونستين كه يك كيلو پنبه سنگينتر از يك كيلو آهنه؟؟؟ به خدا...
خريد كردن تو ايران خيلي باحاله!!! به خدا راست مي گم. انقدر در طي روز دروغ و پشت هم اندازي مي شنويد كه بعد از يه مدتي كم كم حال مي كنيد با دروغ و اگه يه فروشنده بدبختي راست بگه شما ازش خريد نمي كنيد كه: "طرف فروشنده نيست". امشب با پدرم رفتم كتابخونه و ميز تحرير بگيرم و به نتايج زير رسيدم:
1- تمام مغازه ها تنها نماينده فروش هستن و بقيه جنساشونو از اون مي خرن.
2- اگر جنس مشابهي رو يه جا ارزونتر ديده باشين حتما تقلبيه و مال اين آقا اصله.
3- اگر جنس اشكال و خرابي داشت "مال كارخونه است"!!! انگار كه اگه مال كارخونه باشه اشكالي نداره!
4- طرف اگر ميز رنگ چوب نداشت و ميزي كه داره زرد فسفريه كلي ميره بالا منبر كه چقدر رنگ فسفري تو ميز تحرير بهتره.
5- اجناس چند نوع قيمت دارن:
الف) قيمت مربوط به اشخاص گذري كه رهگذر شكم سيري ميپرسه چند؟ و فروشنده يه چيزي پرت تر از رهگذر بهش جواب ميده.
ب) قيمت مربوط به قيافه افراد كه اگر خوش تيپ باشي و موبايل به دست چند برابر مي شه همه چي.
ج) قيمت افزايش يافته براي كاهش دادن مجدد به عنوان تخفيف.
د) قيمت كساني كه به نظر مي ياد واقعا خريدارن و چيزي در حدود 20% كمتر از پروندنيه است.
ه) قيمت وقتي كه مامان بابات باهاتن و فروشنده مي فهمه كه ديگه شوخي بي شوخي.
و) قيمت شوخي!!! (جدي مي گم به خدا!!! يكيشون قيمت ميز 65000 تومني رو گفت 180000 و من بهش توپيدم كه چرا چرت ميگي گفت شوخي كردم باهات!!!).
ز) قيمت پوززني كه هر وقت فروشنده در حال مگس پروندن با رفيقاش شرط مي بنده كه فلان جنس رو دو برابر قيمت ميندازه به يكي!
ح) قيمتي كه تو در حدود 50% قيمت فروشنده رو بهش ميدي و بعدش در عين حالي كه طرف دو برابر سود ازت گرفته تو هم خوشحالي كه طرف عاشق چشم و ابروت شده!!!
آخرش اينكه من با اين همه علمم (!) تو همه خريدهام دودره شدم...
Wednesday, August 14, 2002
مسابقه:
هر كسي كه بتونه با يك پيچ گوشتي فجيع ترين بلا رو سر يه قفل ساز بياره جايزه داره!!! جايزه اش هم اينه كه يه پيچ گوشتي توپ هديه ميدم بهش و همون قفل ساز نگون بخت رو ميارم و در طي يك كنسرت Live با حضور همه شركت كنندگان در اين مسابقه ميديم همون بلا رو سرش بياره تا درس عبرتي باشه واسه بقيه قفل سازها كه حاليشون نيست ما خونمون هنوز خاليه و يادمون نبود كه پيچ گوشتي نداريم!!! جوابهاتونو برام Email كنيد.
هر كسي كه بتونه با يك پيچ گوشتي فجيع ترين بلا رو سر يه قفل ساز بياره جايزه داره!!! جايزه اش هم اينه كه يه پيچ گوشتي توپ هديه ميدم بهش و همون قفل ساز نگون بخت رو ميارم و در طي يك كنسرت Live با حضور همه شركت كنندگان در اين مسابقه ميديم همون بلا رو سرش بياره تا درس عبرتي باشه واسه بقيه قفل سازها كه حاليشون نيست ما خونمون هنوز خاليه و يادمون نبود كه پيچ گوشتي نداريم!!! جوابهاتونو برام Email كنيد.
يه نكته جالب جديدا ياد گرفتم كه بهتر ديدم بقيه دوستان هم در جريان باشن:
آقايون، خانوما وقتي از خونه مامان باباتون ميرين خونه خودتون، يادتون باشه كه پيچ گوشتي و انبردست ندارين!!! اونوقت وقتي كليدساز مياد خونتون كه قفلهاتونو عوض كنه، علاوه بر غرغرهاش و متلكهايي كه ميشنوين، مجبور ميشين كلي پول اضافه بابت رفت و برگشت آقا بپردازين. تازه اگر شانس بيارين طرف زن و بچه دار باشه و 2 ساعت براتون از احساس مسئوليت بين جووناي قديم و جديد سخنراني نكنه!!! تو رو خدا اين رو يادتون باشه و وقتي واسه اولين بار يه قفل ساز اومد خونتون پيچ گوشتي خواست، با افتخار بيارين واسش و از طرف من پيچ گوشتي رو بكنين تو چشماش يا اينكه بزارين لاي دندوناش و محكم تكون بدين...
(معلومه كه چقدر يه جام سوخته؟)
Tuesday, August 13, 2002
هر قدر فكر كردم كه آخه اين Weblog به چه درد من ميخوره به نتيجه اي نرسيدم تا اينكه به اين فكر افتادم:
دوستان و مخصوصا دشمنان فرضي و غيرفرضي من از اين به بعد هر كي به من از گل نازكتر بگه و يا بگه بالا چشمت ابروست اينجا افشاتون مي كنم.
نه تنها خودتونو بلكه هر چي آشنا هم داريد هم در معرض اين خطر هستن!!!
جواب هيچ كدومتونو طبق قانون Weblog اينجا درج نميكنم تا حالتون گرفته شه!!!
از من گفتن...