Saturday, December 28, 2002


ساعت 3 يكي از دوستان بهم زنگ زد كه بيا امروز مراسم انتخاب بهترين وبلاگ فارسيه. من هم دور خودم چرخيدم كه اي داد چرا من جا موندم؟ چرا كسي بهم نگفته بود؟ به كي زنگ بزنم كه اونا هم بيان؟... انقدر از خودم سئوال كردم كه احساسم فروكش كرد. اون موقع بود كه از خودم پرسيدم بهترين وبلاگ؟ بهترين وبلاگ يعني چي؟ مراسم واسه چي؟ جايزه چي مي‌خوان بدن و به كي؟...

راستي... جايزه به چي؟...
به بهترين بغضي كه تو گلوت گره خورده؟
به بهترين اشكي كه موقع كم آوردن يه كلمه براي نوشتن از گوشه چشم بيرون مياد؟
به بلندترين خنده‌اي كه موقع خوندن مزخرفاتي كه نوشتي مي‌كني؟
به لرزون‌ترين انگشتي كه رو صفحه‌كليد مي‌خوره تا فريادش باشه؟
به طولاني‌ترين جمله‌اي كه از نوشتنش پشيمون مي‌شي و پاكش مي‌كني؟
به بهترين كامنتي كه دوستات برات مي‌ذارن و تا مغز استخونتو مي‌سوزونن؟
به بهترين جمله‌اي كه هر كلمه‌اش مثل ناخني مي‌مونه كه روي گونه‌ات مي‌كشي؟...

كي مي‌دونه واسه چي يه نفر فقط يه جمله نوشته "بر پدرشون لعنت..."؟
كي مي‌دونه واسه چي ساعت نوشتن يه متن 5 سحره؟
كي مي‌دونه واسه چي يه نفر 10 روزه كه چيزي نمي‌نويسه؟

پس بياييد بهترين فنجون رو انتخاب كنيم...
جايزه‌اش هم 1000 تا عدد بيشتر تو Total number of page views up till now...

Friday, December 27, 2002


يه بيماري عجيبي تو شركت ما شيوع پيدا كرده و بايد هر چه سريعتر يه فكري به حالش كرد. دوستان نشستن دارن حقوقشون رو مي‌گيرن و روزنامه مي‌خونن. وقتي كه مي‌بينين كارتون رو راه نمي‌اندازن، يه نفر كاري رو از بيرون ميارين تا كارتون رو انجام بده. همين موقع است كه دوستان روزنامه رو كنار مي‌ذارن كه:

"خوب اين پول رو به ما مي‌دادي و ما خودمون انجام مي‌داديم چون ما فلانيم و بيساريم"

من هم نفهميدم كه پس اين حقوقي كه دوستان آخر ماه نوش جان مي‌كنن مال چه كاريه؟ خوب اول از همه حقوق ماهيانه مال كار كردنه نه روزنامه خوندن. دوما هم كه اگر بنده اين پول رو هم اضافه‌تر بدم خدمتتون، به جاي يه روزنامه در روز، اون موقع دو روزنامه مي‌خونيد. همه هم مي‌دونيم كه اخبار اين چند وقته هم همش اعصاب خورد كنه. واسه همين هم بهتره اين دوستان يه روزنامه بخونن تا اعصابشون راحت‌تر باشه.

Thursday, December 26, 2002


دندونم درد مي‌كنه...
سرم درد مي‌كنه...
چشمم درد مي‌كنه...
معده‌ام هم درد مي‌كنه...
فرصت نكردم تو اين خراب شده چيزي بنويسم... چون چيزي نداشتم بنويسم.
امروز يه آقايي اومد سخنراني كرد كه ارزش افزوده توليد ديگه خيلي كمه. يا نوآوري كنيد و يا بازاريابي. هر كسي هم كه كامپيوتر بلد نباشه بي‌سواده...
امروز وقتي ازش پرسيدن تو انقلاب اطلاعات تكليف فرهنگ، اخلاق و هويت انسان چي ميشه گفت به هر حال نياز ما اينه... اقتصاد اينو ميگه...
اين آقا قبلا تو جبهه بود و مي‌جنگيد، رفت انگليس ديد كه...
امروز فهميدم كه عدد قراره به جاي ما حرف بزنه...
امروز فهميدم كه ما سر كار بوديم تا حالا...
امروز تعجب كردم كه چطور انسان تا حالا تونسته 3000000 سال بدون كامپيوتر زنده بمونه...
انسان قبلا آدم نبوده كه با الاغ مي‌رفته مسافرت...
امروز برام بديهي شد كه 0 و 1 تنها ارقامي هستند كه ارزش دارن...
يا هستي و يا نيستي...
بقيه كلمات ديگه تو اين انقلاب انفورماتيك تا وقتي كه تبديل به 0 و 1 نشن ارزش ندارن...
اما يادمه اون قديما يه چيزي يه جايي خونده بودم كه:
در آغاز كلمه بود...
و كلمه نزد خدا بود...
و كلمه خدا بود...

دندونم درد مي‌كنه...

Thursday, December 19, 2002


پيشنهاد مي كنم براي گناهكاراني كه جرمشان همچين يه كم سنگينه مجازات جديدي در جهنم وضع بشه به اسم آندوسكوپي معده!!! به اونايي كه يه كم كارهاي خوب هم كردن تخفيف بدن و يه آمپول لايت بي حسي بزنن كه نتونن دستشونو تكون بدن و لوله اي رو كه 1 متر رفته تو حلقشون از تو دهنشون بكشن بيرون! خوبي اين مجازات اينه كه هر لحظه دلتون (ببخشيد دلشون! شما كه ناف بهشتيد) مي خواد كه لوله رو بي اختيار قورت بدن تا تموم شه عذابش اما نميشه كه! يك متر لوله توي معده است و هنوز 2 مترش بيرونه! يعني هيچ اميدي نيست...

به اين روش ميشه اثر سرب مذابي رو كه قبلا ريختن تو حلقشون رو روي معده ديد و يا حتي با استفاده از يك لوله جنبي سرب مذاب رو همون موقع تزريق كرد به يه جاي خاص و به اين وسيله تكنولوژي عذاب جهنم رو بهبود بخشيد. وقتي هم كه مامور عذاب مربوطه داره لوله رو توي حلق و مري و معده گناهكار ننه مرده ميچرخونه تا مطمئن شه كه هيچ جاي طرف بي عذاب نمونده، دل و روده طرف ميخواد بياد تو دهنش و بخشي از سربهاي مذاب كه هنوز عمل نكردن، مري ايشون رو مورد عذاب قرار ميدن!

والرحم برحمتك يا ارحم الراحمين...

Tuesday, December 17, 2002


ديشب جاتون خالي رفتيم تالار رودكي براي ديدن يه كنسرت از كشور ايتاليا. جدا از اينكه واقعا زيبا بود، صندلي‌هاي اين سالن هم مسئله شد واسه ما. از وقتي كه يادمه صندلي‌هاي اين سالن هميشه چند تا شكسته داشته و هميشه رفقا مجبورن از هم دور بيافتن به‌خاطر صندلي شكسته بينشون و اگر سالن شلوغ باشه كه اصلا هيچ، همون صندلي شكسته هم بازارسياه پيدا مي‌كنه.

ديشب رديف جلوي ما يه خانم اومد بشينه رو يكي از همين صندلي‌ها كه تالاپ روي زمين ولو شد! جالبيش هم اينه كه همه با خنده برگزاركردن و بنده‌خدا مجبورشد جدا از بقيه بشينه. اين به كنار، مامورسالن اومد جلو مبادا كه كسي قر بزنه!!! چنان چشم‌غره‌اي به بنده‌خدا خانمه رفت كه همه لبخند‌زنان نشون‌دادن كه چيز مهمي نيست و پيش مي‌آد بالاخره!!!... و اما داستان ما از اون‌جاست كه بنده از دهنم دررفت: "خدا پدر و مادر وزارت‌ارشاد رو بيامرزه كه اين‌طور با ميراث‌فرهنگي همكاري مي‌كنه چون الان نزديك 3 ساله كه همين صندلي شكسته‌است و همينجوري دست نخورده مونده". آقا ما اينو گفتيم ديديم طرف ماموره شروع‌كرد به خودش مثل مارزخمي پيچيدن و آخرش نتونست بيشتراز 30 ثانيه دووم بياره و اومد بالاسر ما كه: "نه آقا وزارت‌ارشاد خيلي هم دمش گرمه. مهندس‌هاي ما هستن كه همش ادعا هستن و بي‌سوادا بلد نيستن صندلي درست كنن. ميان صندلي رو درست مي‌كنن و 1 ماه بعد خرابه دوباره!!!". فكر كنم وزيرارشاد باباش يا داداشش بود كه اين‌جور بهش برخورد.

ما و دوستمون هم براش توضيح داديم كه نه مجيد جان! اوني كه صندلي تعمير مي‌كنه نجار و آهنگره و نه مهندس و طرف هم كه انگار بو برده‌بود ما مهندسيم و مي‌خواست حتما يه توهيني به ما كرده‌باشه جواب‌داد: "نه اونا كه قديمي مي‌شن‌ به خودشون مي‌گن مهندس!!!". ما هم ديگه سربه‌سرش نذاشتيم. تمام مدت كنسرت هم رفت و اومد و موقع اجراي آهنگ با رفيقاش سروصدا كرد و حرف‌زد. آخر برنامه هم مجبور شدم زودتر از سالن برم بيرون و تو راهرو از همون آقا پرسيدم كه مي‌دونه وقتي با دوستاش اينجا حرف مي‌زنه و مي‌خنده صداش مي‌ره تو سالن جواب داد كه پس مي‌فرماييد لال شيم؟!!!...

ما كه نفهميديم بالاخره اين آقا تو اين سالن مسئول چيه؟ صندلي‌ها خراب بود، فرمودن تقصير مهندساي بي‌سواد تو تعمير صندليه! بلند حرف مي‌زد و مي‌خنديد موقع اجرا، چون نبايد لال بشه يه ساعت و نيم. وظيفه‌اش رسيدگي به مردمه و توهين مي‌كرد بهشون. پس حتما وزيرارشاد يا باباشه و يا داداشش كه اين‌بابا رو استخدام كرده و پول مردم رو مي‌ريزه تو حلقش. من كه ازاين‌ به‌بعد صداش مي‌كنم مسجدجامعي...

Monday, December 16, 2002


يه چيزي كه جديدا تو كار بهش دقت كردم، بالا رفتن توقع دوستان و همكاران نسبت به دستمزدشونه بدون كار كردن!!! اين مسئله رو تقريبا همگي يادمونه. مخصوصا شب عيد!!! ها ها ها... يادتون هست كه شب عيد همه كارمندهاي شركت دونه دونه يواشكي منتظر مي‌مونند كه سر رئيس خلوت شه و مي‌پرن تو كه: "ببخشيد يه عرضي داشتم..." و بعدش هم تقاضاي اضافه حقوق. اين مسئله فكر كنم تو خيلي از جاهاي دنيا وجود داره ولي تو ايران قضيه‌اش يه كم فرق مي‌كنه.

فرض كنيم يه پروژه‌اي اومده پيشتون و قراره كارشناس كه 5 سال از فارغ‌التحصيليش مي‌گذره از بيرون بگيرين. طرف بعد از هزار ناز و ادا حال مي‌ده بهتون و حدوداي نصفه‌شب باهاتون قرار مي‌ذاره كه بياد دفترتون. از يكيشون پاي تلفن مي‌پرسين كه: "چرا قرار رو ساعت 8:30 شب ميذاري؟" جواب مي‌ده كه: "آخه سرم شلوغه". شما هم درجا خدمتشون عرض مي‌كنيد: "حالا كه سرتون شلوغه ما هم مزاحمتون نمي‌شيم". 10 دقيقه بعد زنگ ميزنه كه: "3 تا قرارمو كنسل كردم و مي‌تونم ساعت 3 بعدازظهر بيام!!!" (تا اين جا 5:30 ساعت تخفيف داد!). ازشون مي‌پرسيد:" عزيزم شما كه به اين راحتي 3 تا قرارتو كنسل مي‌كني، انتظار داري بنده با شما كار كنم؟" و شما مي‌تونيد ايشون رو 2 ساعت بعد تو اتاقتون داشته‌باشين (اين ماجرا واقعي‌است و فقط به علل نامعلوم اسم‌ها حذف شده‌اند).

و حالا قضيه شيرين حق‌الزحمه!!! از ايشون مي‌پرسين كه: "ما چقدر به شما بدهكار خواهيم‌شد؟". ايشون پس از نيم ساعت سخنراني در باب اينكه اين كار خاصه، كسي تو اين باغ نيست غير من، الان 80 تا كار ديگه دارم، كلي هزينه دارم (بابت نوشتن 40 برگ گزارش، اون هم شب تو خونه، بدون نقشه‌كشي و هزينه‌ها بر عهده كارفرما!) و... ميگه 000/500/3 تومن بابت 6 ماه كار. اين ميشه ماهي 000/600 تومن. محض جسارت ميپرسين: "زياد نيست؟". ايشون هم كه بهشون برخورده كه ارزششون رو با پول مي‌سنجيد (!) كلي درباره 6 تا پروژه ديگه‌اي كه دستشه و هر كدوم دو برابر اين پول رو داره سخنراني مي‌فرمايند. دوباره به ايشون ميگين كه: "اگه سرتون شلوغه ما..." هنوز حرفتون تموم نشده كه معلوم مي‌شه 3 تاشو تحويل داده و 3 تاي ديگه هم منتظر نقشه است كه شروع كنه!!! جسارتا از ايشون برنامه حضور در شركت رو مي‌پرسين و درحالي كه با تعجب بهتون نگاه مي‌كنه مي‌گه: "نه من تو خونه كار مي‌كنم". به پاش مي‌افتين كه: "عزيزم اين پروژه 80 جور كار داره اگر خونه بشيني كه نمي‌شه" و طرف راضي مي‌شه 2 روز در هفته (معمولا 5 شنبه سرجهازي همه هست!) و روزي 3 ساعت حال بدن به شما تشريف بيارن. نكته جالب هم اينه كه تمام كاري كه ميكنن تو همون دو روز و روزي 3 ساعتيه كه شما دق ميكنين تا كار كنه. يعني 000/600 تومان براي 24 ساعت در ماه! آخرش هم ويراستاري با خودتونه چون طرف مهندسه و انشانويس نيست، تمام تايپش پاي خودتونه چون طرف تايپ بلد نيست، گرافها با خودتونه چون اكسل بلد نيست. گشتن تو اينترنت با خودتونه چون طرف خط نداره و ...

با يكيشون دودوتا چهارتا كردم و خودش شرمنده شد. اگر اين دوستان ماهي 3 جا مشغول باشن، به هر جا روزي 3 ساعت بيشتر نميرسه و با اين حساب درآمدشون از هر جا حدود 000/400/5 تومان خواهد شد كه در حدود 000/800/10 تومان در ماه است در صورتي كه حقوق معادل چنين شخصي در يك شركت خصوصي در حدود 000/350 تومان در ماه است!!! آقايون و خانوما... چه بخواهيم و چه نخواهيم تو مملكتي زندگي مي‌كنيم كه سطح درآمد پايينه. هر قدر هم كه زور بزنيم بتونيم دوبرابر بقيه همكارامون در بياريم. اما اين جور چند جايي كار كردن و چند جايي پول گرفتن نه تنها در درازمدت از كيفيت كار ما كم مي‌كنه، بلكه بدقولي‌هامون باعث مي‌شه كارفرماها بپرن. همه هم پيش خودمون مي‌دونيم كي و چي هستيم. مي‌دونيم تو دانشگاه چي بهمون ياد دادن و چي خودمون ياد گرفتيم. ميدونيم كه اين روش كار كردن فقط مال دوران قحط‌الرجال الانه. 3 سال بعد ديگه اينطور نيست. اون موقع چي‌كار ميكنيم؟...

به‌خدا يه جا كاركردن در دراز مدت به نفع همه ماست. همه ازش سود مي‌بريم. هم كانون‌هاي علمي و مهندسي رو تقويت مي‌كنيم و هم از اين بازار بلبشو خلاص مي‌شيم. تقاضاي اضافه حقوق هم جاي خودش... راستي داره آخر سال مي‌شه... برم سر راه رئيس واسه اضافه حقوق...

Thursday, December 12, 2002

اين هم اولين برف... ذوق بيدار شدن از خواب و ديدن اولين برف تو دل همه ما هست. يادتونه مادر و پدرتون صداتون مي كردن كه پاشو داره برف مي ياد؟ كنجكاوي ديدن برف يادتونه؟ چند بار سرتونو بالا گرفتين تا برف روي صورتتون بشينه؟ چند بار صداي خرد شدن برف تازه ضخيم رو زير پاتون حس كردين؟ چند بار به سفيدي برف حسادت كردين؟



راستي... تا حالا تونستين از بارش برف اينجوري عكس بگيرين؟ تا حالا تو عكساتون دونه هاي برف افتادن؟... من كه خودمو كشتم تا اين شد

تا حالا چند نفر رو كشتين؟

هيچ چي؟...

مگه ميشه؟...

Wednesday, December 11, 2002

آقا تا حالا به حكايت "كارفرما" دقت كردين؟ خيلي موجودات ماماني و خوبي هستن چون اگر نباشن ما از گشنگي مي‌ميريم و همينه كه اصل "هميشه حق با مشتري است" خلق شده چون يا حق با مشتري است و يا گشنگي... من تو اين چند ساله با چند نوع اين كارفرماها كار كردم و واقعا دوستشون دارم. چند تا حكايت هم ازشون دارم كه بعضي‌هاش حرص درآره و بعضي‌هاش بامزه. گاهي وقت‌ها هم ميشه كه اصلا اين كارفرماها مي‌شن يه قسمت از زندگيت!!! به خدا راست مي‌گم!!! ها ها ها...

همين الان بنده يه كارفرماي گل دارم كه هر روز صبح ساعت 8 از شهرستان به موبايلم زنگ ميزنه و 15 دقيقه فحش مي‌ده، 15 دقيقه ابراز ناراحتي مي‌كنه، 15 دقيقه باب دوستي رو باز ميكنه و 15 دقيقه قربون صدقه‌ام ميره!!! جدي ميگم! هر روز صبح كه از خواب پا مي‌شم زود و قبل از هر كاري ميدوم و موبايل رو روشن ميكنم كه بتونه بهم زنگ بزنه. راستش يه جورايي هم اصلا بهش معتاد شدم! امروز فقط عجيب بود كه 8 زنگ زد و 15 دقيقه قربون صدقه‌ام رفت و خداحافظي كرد. فكر كنم مريض شده يا اينكه... (اي داد بيداد!). هر كاري هم مي‌كنم پول نميده بهم! حتي قرارداد هم نمي‌بنده اما تو كار طلبكاره.

يه كارفرما ديگه داشتيم كه اولش گچ كار سقف بود و الان 70 تا برج و مجتمع اينور اونور تهران داره. خدا خيرش بده عينهو رضا شاه بود. وقتي يه چيزي ميگفت ديگه رد خور نداشت حتي اگر خودش هم ميفهميد كه مزخرف گفته! يه بار تو جلسه بهش گفتم كه آقا جان اين حرف شما فني نيست. طرف با طمانينه خاص كارفرماهاي قبلا گچ كار و الان ميلياردر از جيبش 5 تا دسته چك درآورد و گفت: "پسرم. تو هر كدوم از اين حسابا 1 ميليبارد پوله. پس من فني صحبت ميكنم!!!". ما هم كه قكر كرديم ديديم راست ميگه!!!

يه كارفرما هم دارم كه فكر مي‌كنه چون كارفرمااست يعني من نوكرشم! اگر روش بشه ميگه برو واسم چايي بريز! جالبيش هم اينه كه خود كارفرما نيست ها! مهندس دفتر فني كارفرما تو كارگاهه! بعضي‌هاشون اصلا جنبه اين كار رو ندارن و فكر ميكنن كه چون پول مشاور رو ميدن يعني مشاور نوكر و نون خورشون هستن (گر چه مشاورا نون خورشون هستن!!!). جالبيش هم اينه كه پول ماليات خود ماست كه بهشون ميديم. مثلا فكر ميكنين طرف از پول ارث باباش ميره سد و نيروگاه ميسازه؟ يه بار به يكيشون گفتم كه ماشين پرايد 3 ميليون تومني رو 7 ميليون ميخرم كه توي خر بشي كارفرما!!! طرف از اين همه قدرت كلام و منطق نهفته در اين جملات رو ول كرد چسبيد به عبارت خر!!!... آخرش هم ديديم همه گشنه ميمونيم معذرت خواستيم ازش... "چون هر چي باشه حق با مشتري است"...

Tuesday, December 10, 2002


والله بابام جان ببخشيد كه يه مدته نميرسم چيزي بنويسم. خوش به حالتون... اين كارمو تحويل بدم انقدر مي نويسم كه غش كنين

Saturday, December 07, 2002


سلام،

از تمام دوستان عزيزي كه لطف كرده بودن Comment گذاشتن، ايميل زدن و حتي تلفن كردن به ايران ممنونم. مطمئن هستم كه هر جاي دنيا كه باشيم، هنوز همون دوستان قديمي ميمونيم. من هم راستش از خودم خجالت كشيدم كه چرا انقدر وقفه انداختم تو اين برنامه‌ها. لوريس چكناواريان 15 روز تو ايران برنامه داره به اسم "موسيقي ملل" و هيچ شبي هم برنامه‌اش تكراري نيست. همين الان دارم ميرم وحدت تا حداقل براي دو شب بليط بخرم واسه دوستان عزيزي كه دوست دارن دوباره دور هم جمع شن. خيلي خوشحال ميشم اگر بچه‌ها لطف كنن و دوباره با من تماس بگيرن. از اين به بعد هم برنامه به راهه...

يادتون باشه كه اين برنامه‌ها براي يادآوري اينه كه ما هنوز هستيم و هنوز "ما" هستيم... مي‌بينمتون...
(راستي، به خدا هنوز ميشه تو ايران زندگي كرد...)


Thursday, December 05, 2002

داشتم واسه رفيقم دنبال انارش ميگشتم كه بهش عشق بورزه رسيدم به اين عكس كه دسته جمعي(!) از خودمون گرفته بوديم


اين هم يه كرمون مارش به سلامتي همه بچه ها

Tuesday, December 03, 2002


در زماني نه چندان دور دل همه ما خوش بود. با دوستان دوران دبستان، راهنمايي، ديبرستان، دانشگاه، سربازي، همكارا و دوستاي همه اينا قرار ميذاشتيم و هر هفته يه جا ميرفتيم. تئاتر، سينما، كنسرت و مسافرتهاي يه روزه. اين برنامه هم رد خور نداشت. هر هفته برگزارش مي كرديم. با ايميل و تلفن و درگوشي همه خبردار ميشدن و اسم ميدادن كه اين هفته ما هستيم. يادش به خير كه چقدر دوستام دق ميدادن منو با اومدن و يا نيومدنشون. سر برنامه اي كه بليطاش ناياب بود يه دفعه 4 تا بليط اضافه مي كردن و ما مجبور بوديم شرمنده بعضي دوستا بشيم واسه ايشون 4 تا كنار بذاريم و بعد همون آقا 10 دقيقه قبل از برنامه معذرت خواهي مي كرد كه ببخشيد نميتونم بيام و بليطاش باد ميكرد!!! خدا خيرش بده... سر آخرين مسافرت يه روزه به تنگه واشي شده بوديم 6 تا ميني بوس. 120 نفر...

كم كم دوستامون رفتن. هر كدوم يه جور. ازدواج بهترين دليلش بود و بعد كانادا و آمريكا... هر كدومشون يه تيكه از وجودمونو برداشتن رفتن. الان نميدونم از اون گروه كي اين وبلاگ و خطوط رو ميخونه و نميدونم كه خاطرات هر كدوم از اين دوستامون چه جور تو ذهن بقيه مونده ولي...

كي پرهام رو يادشه؟ چه جوري بهتون بگم كه تو بهترين و سخت ترين دوران زندگيم همراه من اون بود؟ دوست مهربوني كه تا ساعت 6 صبح كنار من بيدار ميموند تا اولين پروژه بزرگ زندگيم رو محاسبه كنم؟ چه جوري فراموش كنم كه صبح زود ميرفت خونه درس بخونه واسه امتحان درس مكانيك محيط‌هاي پيوسته تا بعدش بياد بهم درس بده شب امتحان؟ دوران سربازي بهترين هم خدمتيم بود كه هر وقت يكي كار داشت، اون يكي تا بعداز ظهر ميموند تا دوستش جيم شه به كارش برسه. كي يادش مونده پرهام زنگ ميزد تا رابط ما و ژوبين باشه واسه كوه رفتن؟ كي ميدونه كه با رفتن اون ما رابطه مون با چند تا دوست رو از دست داديم؟ كي ديگه كنار من راه ميره و با لهجه لري شوخي ميكنه؟...

مهرداد يادتونه؟ من كه خوب يادمه. از دوره راهنمايي... هيچ وقت يادم نميره كه هر وقت يه تيكه از كامپيوترش خراب ميشد در حالي كه فحش ميداد به اون قطعه زنگ ميزد بهم. هميشه تو مهموني ها يه پاي گرم كردن جمع بود.

يادتونه فرشاد رو؟ بچه هايي كه طالقان اومدن فراموشش نميكنن. يادتونه همه رو ميبرد تو رودخونه و كله همه رو مي كرد تو آب؟ يادتونه چه جوري دنبال ميكرد همه رو؟... اگر مهرداد رو يادتونه، حتما فرشاد، اين دو تا دوست جدا نشدني هم يادتونه. هيچ وقت خوشحالي وقتي كه فرشاد از هواپيماي آمريكا جا موند رو فراموش نمي كنم. دو روز ديگه پيش ما ايران موند...

آخرين دوستي رو كه رفت چي؟ سامان؟ اون دوست چشم آبيمون كه وقت مسافرت تو ماشين شعر بربري رو مي خوند واسه ما؟ يادتونه چقدر ميخنديديم به اين آهنگ؟ يادتونه كه آخرين اين بچه ها بود كه تقريبا تو همه برنامه هاي ما ميومد؟...

اگر بخوام بگم خيلي زياد ميشه... خيلي... از سال 69 عادت كردم به رفتن دوستام. اغلب جووناي ايران عادت كردن به اين موضوع. ميدونين كه از مدرسه ما و از همدوره اي هاي ما چند نفر رفتن؟ راحت تره اسم اونايي كه موندن رو به ياد بياريم. از اونايي كه موندن چند نفر تو فكر رفتن هستن؟... چند نفر از دوستاي شما رفتن؟... چند بار بعد از احوالپرسي ازتون پرسيدن: "نميخواي بري؟". چند بار تا حالا شنيدين:" تو فكر رفتنم". چند بار به خودتون گفتين:" فردا اقدام ميكنم"؟... چرا من بدم مياد ديگه از اسم كانادا؟...

... راستي... مازيار هم داره ميره...

چقدر با ادبن اين خارجي ها! امروز يه آقاهه از يه شركت خارجي زنگ زد به ما. به انگليسي يه چيزايي گفت و همكار ما هم با لهجه اسفباري باهاش انگليسي حرف زد. طرف گفت ببخشيد من فرانسويم و انگليسيم خوب نيست. ايميل ميزنم بهت!!!

Monday, December 02, 2002


تا به حال شده پشت ناخن انگشت وسط دستتون بخاره؟ به نظر من هم عجيب ميومد اولش ولي بعد ديدم كه نه... خود خودشه. دقيقا يه نقطه به قاعده نيم ميليمتر در نيم ميليمتر پشت ناخنم ميخاره. تا به حال هيچ نقطه اي از بدنم به اين مسخرگي نخاريده بود. بدترين قسمتش هم اينه كه هيچ دسترسي به اون نقطه ندارم. دقيقه به دقيقه هم خارشش بدتر ميشه به حدي كه حتي حاضر بودم يه پيچ گوشتي بندازم پشت ناخنم و ورش دارم و تا جا داره بخارونمش.

تازه اين نقطه آروم آروم شروع كرده به حركت كردن پشت ناخنم. همينجوري انگار كه داره اون زير قدم ميزنه. چند بار هم شد كه تا لب ناخنم اومد ولي دوباره برگشت اون زير. با اون يكي دستم شروع كردم به فشار دادن ناخنم تا بتونم گيرش بندازم اما فايده اي نداره. حتي با ناخنم انقدر روي اين يكي ناخنم كشيدم كه خط افتاده الان!!!

آخرش هم وايسادم دارم نگاهش ميكنم ببينم خودش چي كار ميكنه...

اين دوست ما نصفه شبي بي خوابي زده به سرش گير داده به وبلاگ!!! خدايا واليوم برسوووون...

Sunday, December 01, 2002

يكي از دوستان عزيزي كه وجه تمايزش با ساير دكترها در يك فنجونه افاضه فرمودن (در حقيقت تهديد كردن) كه شنيديم يه عده با چتر ميرن بيرون!!! راستش ما هر قدر به اين كلمون فشار آورديم نفهميديم چرا نفوذي هستيم و تازه از كجا نفوذ فرموديم به كجاي كي (!!!). گناهمون هم چيه؟ زير شرشر بارون چتر وا كرديم. آقا اينه جامعه مدني شما؟ اينه دوم خرداد؟ شما هستين كه دم از آزادي ميرنين؟ پس آزادي به سبك غربي ديگه؟ پس بي بند و باري ديگه؟ بدون چتر؟ يعني جنابعالي رسما دارين تبليغ آنارشي گري مي فرماييد ديگه؟ ميفرمايين تمام مردم شهر خيس بشن كه چي؟ كه چشم ها را بايد شست؟

ببينم شما خودتون يه بار لطف ميكنيد رسما به عنوان مبلغ مكتب "زير باران بايد خيلي كارا (!) كرد" با كت شلوار و كراوات تشريف ببرين زير بارون! ميخوام قيافه شما و لباستون رو بعد از 15 دقيقه زير باران با شكوه و لطيف پاييزي ببينم. ميخوام بدونم تشريفتون رو ميبرين به مهموني كه قراره برين؟ با كله خيس، لياسهايي كه آب ازش ميچكه! اصلا روتون ميشه بشينيد روي مبل طرف؟ (عمرا من يكي كه نذارم بشيني رو مبلمون!). ميدوني اگر بشيني روي مبل وقتي پاشي چه تصويري ازت ميمونه تو اون خونه؟ خوبه كه آدم از خودش چنين تصاويري باقي بذاره؟ جاي ... لااله الا الله...

آقا جان شما دوست دارين زير بارون تشريف ببرين، بفرماييد. ديگه تهديد چرا؟ چرا ارعاب؟ چرا پرونده سازي؟ راستي... فلاني... آخرين باري باشه كه چتر منو ور ميداري ميري... واسه خودت چتر بخر... امروز با لباس رسمي خيس شدم...
بعضي از دوستان لطف كرده بودن و واسه اين عكس پاركه پيغام فرستاده بودن. دو تا نكته:

1- آقا اين زير براتون با خط جلي نوشته Send Comment ديگه چرا دو ساعت ياهو مسنجر باز ميكنيد و با آفلاين من رو مرهون الطافتون مي كنيد؟ همين جا لطف كنيد پيغام بذارين ديگه! خجالت ميكشين؟...

2- نوشته بودم كه شاتر 4 ثانيه باز بوده بابا جون. انقدر نور كم بود كه كمتر از اين چيزي معلوم نميشد. شما 4 ثانيه دوربين رو روي دست (و نه سه پايه) در حالي كه سردته و ميلرزي، تازه ... هم داري (!) باز نگه دار ببينم ميتوني با لرزش كمتر بگيري اينو؟...

لطفتون پاينده