Friday, February 28, 2003

بعد از مدت‌ها دوباره سلام،

به ‌طرز عجيبي امروز مي‌خواستم يه چيزي تو اين وبلاگم بنويسم كه خواننده‌هاي محترم مثل ابر بهار هاي هاي گريه كنند اما نمي‌دونم چم شده كه اصلا روحيه غم و غصه رو ندارم و هر چي كه نوشتم آخرش شد كمدي!!! آخرش به خودم گفتم كه بابا بي‌خيال حالا مگه مرض داري كه مي‌خوايي خودتو بقيه رو غمباد بدي؟ چيزي كه زياده تو اين دنيا غم و غصه...

حالا پيش خودتون فكر نكنين كه اين بابا انقدر مرفه بي‌درده كه موضوع واسه ناراحتي نداره‌ها! اتفاقا خيلي هم دارم اما راستش چه مي‌دونم:

1- اين رفيق ما مازيار داره مي‌ره كانادا. ميدونم اولين چيزي كه همتون ميگين اينه كه "خوب بره فداي سرم كه رفت!!!" اما فكرشو بكنيد چه‌قدر سخته رفتن و دل كندن از من! آخه اين بدبخت ديگه از كجا مي‌خواد رفيق مثل من گير بياره؟ كسي كه انقدر ديشب نازشو بكشه كه بابا جون بيا يه شب دور هم هستيم تو هم بيا كه دلت نگيره اما خودشو لوس كنه نياد... كلي جلوي خودم رو گرفتم والله كه فحشو نكشم به جونش كه شخصيتي مثل من منت يه ... لااله الا الله... با اون جوراب نفرت انگيزش!!!

2- اين يكي هم حالا اين وسط واسه ما يه ويزاي توريستي 3 ماهه آمريكا گرفته و هنوز نرفته هوم سيك شده!!! يكي نيست بهش بگه آخه ننه جون آدم اول بايد بره اونجا بعد اينجوري بشه!!! حالا يه چيزي شنيدي، باشه، اما دلبندم بذار خبرت بري اونجا و بعد 3 ماه نندازنت بيرون بعد انقدر آبغوره بگير! خدا رو هم چه ديدي؟ يه وقت ديدي هواپيمات تو همين خاك پاك ايران سقوط كرد مردي و تو همين مام ميهن تيكه پاره‌هاتو كلاغ خورد نوك كوه!!! تازه ايشون كه انقدر ساز ميزنن كه "به خدا منتظرم يه چيزي بشه كه نرم!" (آخر عوام فريبي!) كيفش رو هم زدن داشت مي‌مرد كه نكنه اين ويزاش رو هم برده باشن. بعد كه ديد نه انگار نبردن، دوباره هوم سيك شد و داره همينجوري چلوكباب با دوغ مي‌خوره اينجا كه بگه من هنوز ايرانيم و اصالتم رو از دست ندادم!!! به جاي اين همه غم و غصه خوردن برو يونيكد نوشتن ياد بگير كه به خاطر اون بايد ناراحت باشي! خفه كردي ما رو با پينگيليش!

3- تنها موردي كه مي‌مونه دوستمون علي عزيزه كه تو يه تصادف خواهر كوچيك و پدرش رو از دست داد. ايشالا درد و بلاش بخوره تو سر اون دو مورد بالا كه دارن همش زنجه موره (!) مي كنن تو اين وبلاگاشون! خدا خفتون كنه... دوباره چشمام پر شد... شما هم برين اونور آب خوشبخت شين...

حق نگهدارتون باشه

Saturday, February 15, 2003

اين هم غروب روز والنتاين. اين بغل هم كه انگار كافي شاپ كلاغاست. رو هر درخت چند تا چند تا دور هم مي شينن.



Tuesday, February 11, 2003


پس چرا نمي يايي گودو؟

Friday, February 07, 2003


آخيش... بعد از مدت‌ها تازه الان فرصت كردم كه يه كم به اين قضيه برسم. انگار اين چند وقته كه نبودم بقيه هم زياد نبودن! چي شده اين مدت؟ چرا مابقي دوستان هم كم‌كاري كردن؟ هنوز يه صفحه كامل از كسي پر نشده و اين وجدان منو راحت‌تر مي‌كنه كه انگار همه درگير بودن...