Sunday, April 27, 2003
يادته؟...
اون شب اتوبوس تو بيابون نگه داشته بود... يه جا تو كوير... با انگشت يه دسته ستاره رو بهم نشون دادي و گفتي اون صورت فلكي رو ميبيني؟... يادته كي بود؟... يادته كي راه افتاديم؟... 6 ارديبهشت 79...
هميشه دلم ميخواست وقتي نشستي و گيتارتو بغل كردي واسم يه آهنگ رو 100 بار بزني... باغ گلها... يادته چونهات رو ميذاشتي رو بدنه گيتار و انگشتاتو نگاه ميكردي؟... همه تو باغ گلها ميرفتيم... يادته بارون خطهاي تن زنبوره رو شسته بود؟... يادته هر چي رو كه بهت ميگفتيم ميزدي؟... يادته هميشه از تو و الي ميخواستم كه فهرست شيندلر رو دو تايي بزنين و طفره ميرفتي؟... دلمون از اين آهنگ ميگرفت...
امروز بهت زنگ زدم... عصر ميون بيد مجنونا وايساده بودم... نسيم وسوسهگر روي صورتم بازي ميكرد... بوي چمن و درختها مستم كرده بود... دلم ميخواست تو اين هوا بريم بيرون... ناخودآگاه دستم رفت و شمارهتو رو گرفتم...
...
چي شده؟...
جواب نميدي؟...
نميخواي بگي: "آره بد فكري نيست؟"...
...
اشكال نداره...
ميدونم كه با ما مييايي...
عصر موقع برگشتن از الموت سرمون رو تكيه ميديم به شيشه، به گرگ و ميش بيرون خيره ميشيم و تو براي همه ما ميزني: "اگه يه روز بري سفر..."
هيچ كدوم از ما بلد نيستيم اين شعر رو... هيچ كدوم از ما جرات حفظ كردن اين شعر رو نداشتيم... همه به انگشتاي دستت خيره ميشديم... نكنه يه روز بري سفر...
يه بار ديگه سوار تويوتا كروناي نقره اي ميشيم و ميريم كرج... دوباره ميريم تو اون گندم زار... دوباره رو گندما به پشت مي خوابيم و آسمون آبي رو نگاه مي كنيم... دوباره تو از من مي پرسي: " نكنه ديگه اين روزا نياد و نتونيم دوباره رو اين گندما دراز بكشيم؟"... يادته اين سئوال رو كي از من پرسيدي؟... ارديبهشت 80...
ميدونم يه روز ميرم رو اون گندما و تنها به پشت دراز مي كشم... دوباره آسمون آبي رو تنها تماشا مي كنم و از تو مي پرسم: "نكنه ديگه اين روزا نياد"...
الان كنار پنجره نشستم كه ستارههايي رو كه اونشب بهم نشون دادي رو دوباره ببينم... انگشتات اون صورت فلكي رو دونه دونه روي تن ابر شبونه روشن ميكنن... دوباره نسيم وسوسه ام مي كنه و من تنها ناخنهام رو توي دستم فرو مي كنم...
Tuesday, April 22, 2003
تا حالا از كسي ترسيدي؟ شده كه نتوني تو چشم كسي نگاه كني؟ از تماس با كسي فرار كردي؟ من ترسيدم، نتونستم تو چشمش نگاه كنم، از تماس باهاش فرار ميكنم... تموم اون كسايي كه الان ازشون ميترسي اونايين كه بهت دلگرمي ميدادن و از اوهامت به اونا پناه ميبردي... اون كسي كه الان نميتوني تو چشمش نگاه كني كسي بود كه دنيات رو تو چشماش ميديدي... يادته اوني كه ازش فرار ميكني هموني بود كه براي فرار از دنيا ميخواستي پيشت باشه؟...
چي شده؟... چم شده؟... خوب ميره... مثل اون همه كه رفتن... مثل تموم اونايي كه حضورشون عين اينه كه به عقب نگاه كني و ببيني اون پلي كه داري از روش ميگذري تا به آخر عمرت برسي از خاطرات تك تك اونا ساخته شده... يه پل كه سرش از تو ابرا اومده و تهش هم تو مهه... يه پل از بخار خاطرات... پلي كه داره تو رو از افتادن توي هيچ نگه ميداره... برگرد... نگاه كن... اما....
هر وقت برگشتم كه پل پشت سرم رو ببينم از ترس نشستم... چي شده؟ تو هم ميشيني؟ تو هم زانوهات ميلرزه؟ زير پاتو نگاه كن... الان رو كدوم خاطره وايسادي؟...
هنوز هم داره بارون ميياد. همه جا مرطوبه... همه جا...
Thursday, April 17, 2003
ديشب تهران بارون سنگيني اومد. هنوز هم داره ميياد... طبق معمول تهران رو آب ورداشت تو بعضي جاها هم يه سيل كوچيكي اومد. طبق معمول همه خيابونا گره خورد. چون بارون اومده بود همه حق داشتن چراغقرمز رو رد كنند و بعدش سرشون رو بيارن بيرون و... باز آسمون عقده خودشو باز كرد و باريد. فكر كنم انقدر ميباره تا آسمون تموم شه.... فكر كنم باز چند تا بچه هستند كه بغض گلوشون رو گرفته و دارن بدون اشك روياي گريه كردن رو ميبينن... وقتي چند تا بچه شب خوابشون نميبره و از پنجره تختشون (اگه داشته باشن) به آسمون نگاه كنن اينجوري ميشه... وقتي چند تا بچه نميتونن برن آسمون، آسمون ميياد زمين... ديشب آسمون اشك 000/000/10 ميليون نفر بود كه حتي نميدونن بايد اشك بريزن... ديشب آسمون صورت 000/000/10 نفر رو خيس كرد تا كسي خجالت نكشه از اينكه مبادا اشك روي گونههاش رو بقيه ببينن...
ديشب رعد و برق زد... الان هم...
Tuesday, April 15, 2003
تا به حال شده كه ساعت 19 بعدازظهر خسته و مرده دارين كار ميكنين يه دفعه دلتون هوس شكلات، بيسكويت و يه چايي داغ كرده باشه ولي داخل اتاق كارتون كوفت هم نباشه؟ بدتر از همه هم اينه كه بيرون داره بارون ميياد عين آبشار نياگارا و شما هم چتر ندارين برين بيرون! اون موقع است كه حاضرين دست به هر كار ذلتباري بزنين تا اين هوس كوفتيتون رو بخوابونين. مثلا اين كه تو بارون بدويد تا به اتاق مديرعامل برين براي عرض خسته نباشين!!! ( ميدونستين كه اتاق مديران هميشه پر از قاقاليلي هستش؟) جالبتر از همه قيافه شماست يك ساعت بعد كه مدير عزيزتون شما رو گذاشته سر يه كار و بالا سرتون هم واي ميسه كه دست از پا خطا نكنين و فرار هم نكنين. واي كه اون جمله آخرش خيلي باحاله كه ميگه: "ببخشيد كه خسته هستين چيزي هم واسه پذيرايي نيست!!!"...
پند گذشتگان: اندرون از طعام خالي دار...
نتيجه اخلاقي: كسي يه موسسه ترك اعتياد به شكلات خوب سراغ نداره؟
Saturday, April 05, 2003
اين چند روزه دائم دارم به اين مسئله فكر مي كنم كه زندگي به اندازه ظرفيت آدم بهش امكانات ميده و يا آدم به اندازه ظرفيتش از زندگي امكانات ميگيره؟ اين سوال وقتي برام پيش اومد كه احساس كردم كه يا من از دنيا چيز زيادي نمي خوام و يا اينكه انقدر زياد مي خوام كه اين دنيا بهم نميده. بعد ديدم كه اصلا از كجا معلوم كه اصلا من بايد بخوام؟ شايد دنيا بهم چيزي نميده و يا اينكه انقدر داده كه من توش گم شدم. به هر حال... مطابق تصميمي كه با خودم گرفته بودم مي خواستم كه هفته اي دو بار بنويسم اما طبق برنامه هاي كاري كه واسم تو اين 3 ماهه ريختن انقدر ماموريت دارم كه تا خرداد ماه باز بايد براي هفته اي يه بار نوشتن كلي تلاش كنم. مهم نيست... فكر نكنم چيز زيادي هم مونده باشه واسه گفتن...