هنوز صداي خودمو ميشنوم كه گريهكنان ازش ميپرسيدم: "به من چه كه تو پيري؟"...
از وقتي كه يادم ميياد پير بود. اونقدر كه از وقتي كه صداي جغجغهاي رو ميشنيدم و ازش ميخواستم برام يكي بخره تا بياد چادر سرش كنه و از پلههاي خونه قديميمون بياد پايين دم در جغجغهاي رو ميديدم كه پشت پيچ كوچه دور ميشد. اشك تو چشمام حلقه ميزد كه چرا اونقدر پيري؟ چرا پاهات درد ميكنه و نميتوني پا به پاي من دنبال مرد دستفروش بدوي؟ آروم دستاشو ميذاشت رو شونهام و منو بر ميگردوند تو خونه در حالي كه چشماي حسرت زدهام دنبال مرد دستفروش بود. منو ميشوند رو پاهاش و سرم رو ميگرفت رو سينهاش و ميبوسيد. ازم معذرت ميخواست كه پير بود... برام يه بشقاب ميوه و پفك ميآورد... با انگشت رد اشكا رو از رو صورتم پاك ميكرد... برام قصه ميگفت... من هم به دهنش خيره ميشدم... همه چيز يادم ميرفت... ميشد دنياي بچگيم...
چطور اين آخرا يادم رفته بود؟... چطور يادم رفته بود كه سالها همه روزهامون رو با هم عصر ميكرديم تا مادرم از سر كار برگرده؟... چطور مادر من بود و عين مادر دوستم داشت؟... هميشه از همه بهش پناه ميبردم تا تو آغوشش پنهان شم و موهامو ببوسه... به بالش و پشتي خودش تكيه ميداد و ميخوابيد... من هم سرم روي پاش بود و ميخوابيدم... هميشه يه گوشه زير فرش پول نگه ميداشت تا صبحها يه چيزي برام بخره... هميشه ميدونستم كه از در خونه بياد تو از تو زنبيلش يا زير چادرش يه چيزي واسم خريده...
اين آخرا هميشه هوا براش سرد بود... هميشه خونه همه بهش دور بود... هميشه خونه همه خيلي پله داشت... "ميدوني، من كه پا ندارم اين همه پله رو بيام بالا"... هميشه دشت عيدي كه بهم ميداد تا آخر سال تو كيفم بود... هميشه شيريني و شكلات كه تو خونهاش بود قسمت من بود... "ولش كنين بزارين هر چي ميخواد شيريني و شكلات بخوره، دوست داره"...
اين آخر رو تخت بيمارستان نميتونست چيزي رو كه ميخواست بهم بگه... اشك تو چشماش حلقه زده بود و تو چشمام نگاه ميكرد... زير لب يه چيزي ميگفت... هر قدر كه سرم رو ميچسبوندم به دهنش نميفهميدم حرفشو... به لباش خيره ميشدم و فقط لرزششو ميديدم... فكر كنم از اين كه هميشه پير بود معذرت ميخواست...
با حسرت به رد چادرش نگاه كردم كه پشت پيچ كوچه دور شد...
