Tuesday, May 13, 2003


هنوز صداي خودمو مي‌شنوم كه گريه‌كنان ازش مي‌پرسيدم: "به من چه كه تو پيري؟"...

از وقتي كه يادم مي‌ياد پير بود. اونقدر كه از وقتي كه صداي جغجغه‌اي رو مي‌شنيدم و ازش مي‌خواستم برام يكي بخره تا بياد چادر سرش كنه و از پله‌هاي خونه قديميمون بياد پايين دم در جغجغه‌اي رو مي‌ديدم كه پشت پيچ كوچه دور مي‌شد. اشك تو چشمام حلقه مي‌زد كه چرا اونقدر پيري؟ چرا پاهات درد مي‌كنه و نمي‌توني پا به پاي من دنبال مرد دستفروش بدوي؟ آروم دستاشو مي‌ذاشت رو شونه‌ام و منو بر مي‌گردوند تو خونه در حالي كه چشماي حسرت زده‌ام دنبال مرد دستفروش بود. منو مي‌شوند رو پاهاش و سرم رو مي‌گرفت رو سينه‌اش و مي‌بوسيد. ازم معذرت مي‌خواست كه پير بود... برام يه بشقاب ميوه و پفك مي‌آورد... با انگشت رد اشكا رو از رو صورتم پاك مي‌كرد... برام قصه مي‌گفت... من هم به دهنش خيره مي‌شدم... همه چيز يادم مي‌رفت... مي‌شد دنياي بچگيم...

چطور اين آخرا يادم رفته بود؟... چطور يادم رفته بود كه سال‌ها همه روزهامون رو با هم عصر مي‌كرديم تا مادرم از سر كار برگرده؟... چطور مادر من بود و عين مادر دوستم داشت؟... هميشه از همه بهش پناه مي‌بردم تا تو آغوشش پنهان شم و موهامو ببوسه... به بالش و پشتي خودش تكيه مي‌داد و مي‌خوابيد... من هم سرم روي پاش بود و مي‌خوابيدم... هميشه يه گوشه زير فرش پول نگه مي‌داشت تا صبح‌ها يه چيزي برام بخره... هميشه مي‌دونستم كه از در خونه بياد تو از تو زنبيلش يا زير چادرش يه چيزي واسم خريده...

اين آخرا هميشه هوا براش سرد بود... هميشه خونه همه بهش دور بود... هميشه خونه همه خيلي پله داشت... "مي‌دوني، من كه پا ندارم اين همه پله رو بيام بالا"... هميشه دشت عيدي كه بهم مي‌داد تا آخر سال تو كيفم بود... هميشه شيريني و شكلات كه تو خونه‌اش بود قسمت من بود... "ولش كنين بزارين هر چي مي‌خواد شيريني و شكلات بخوره، دوست داره"...

اين آخر رو تخت بيمارستان نمي‌تونست چيزي رو كه مي‌خواست بهم بگه... اشك تو چشماش حلقه زده بود و تو چشمام نگاه مي‌كرد... زير لب يه چيزي مي‌گفت... هر قدر كه سرم رو مي‌چسبوندم به دهنش نمي‌فهميدم حرفشو... به لباش خيره مي‌شدم و فقط لرزششو مي‌ديدم... فكر كنم از اين كه هميشه پير بود معذرت مي‌خواست...

با حسرت به رد چادرش نگاه كردم كه پشت پيچ كوچه دور شد...


Thursday, May 01, 2003

تو رو خدا ما رو بگو!!! عجب احمقي شديم جون تو!!!... دراز و كوتاه يه هفته زندگي نداشتيم و مي‌زديم تو سر و كله خودمون كه چي؟... رفت!...

رفت كه رفت! فداي سر رفتگر محله‌هاي هممون كه رفت! داغش به دل گربه‌هاي محلش كه شكر خدا حتي از زور خساست يه تيكه گوشت به اون استخونا نمي‌ذاشت كه يه چيزي به اين بدبختا بماسه!

يه هفته همه گريه و زاري... همه بغض و فكر... همه سرا به آسمون كه خداااااااا... قيصر.... كجايي كه پشتم مي‌خاره؟!... حالا ما اينجا مي‌زنيم تو سر خودمون و خواب و خوراك و كار و زندگي واسه خودمون نذاشتيم كه مثلا اين آقا تنه لششو ورداشته رفته ديار غربت!... ا ا ا ا... بخونيد اين چيزا رو!... سوخت؟... جزغاله شدين؟... بوش در اومد؟... (منظورم بوي يه جاي خاصتون بود نه جرج بوش!). مرتيكه ما اينجا دهنمون تون‌آپ لازم شد از وقتي كه پاش رسيد اونجا همش ميره الواطي و پر رو پر رو همشو هم مي‌نويسه تو اون خراب شده!

آهاي... تو كه تمام اون روز زندگي نداشتي و دائم داشتي وغ مي‌زدي مي‌دوني اون روز اين آقا چي‌كار داشته مي‌كرده؟ داشته واسه خودش تو خيابوناي فرانكفورت دختربچه بازي مي‌كرده و شراب قيمت مي‌كرده! آهاي تو ديوونه كه مي‌خواستي تعطيلي رو بري بيرون بهم گفتي آخ فلاني نيست حال نمي‌ده خبر داشتي تنه‌لش همون موقع داشته تو باغ‌وحش به گوريلا پفك مي‌داده؟... اهوي... تو... آره... توي خر رو مي‌گم!... اون موقع چشمت داشت در مي‌اومد از زير اشكات مونيتور بدمصب رو ببيني تا وبلاگ ننه‌من‌غريبم بنويسي مي‌دوني اون بي‌غيرت چي‌كار داشته مي‌كرده؟... تو پارك داشته به شا...يدن يه پسر بچه كه دستشو به گردن مامان خوشگلش (چشم چرون! ما رو بگو كه كي رو مي‌آورديم تو خونه‌هامون!!!) گرفته بوده مي‌خنديده!!!... ما اينجا همش داريم تو خونه و ماشين "عمه بابايم كجاست" گوش مي‌ديم كه غم ما رو دغ‌مرگ كنه آقا روزي دو بار كنسرت بوده!... اي بر پدر... لااله‌الاالله!!!...

اون يكي رو بگو... ما همش داريم چيك چيكاي آب رو از تو وبلاگش جمع مي‌كنيم خانم يه پاش اينجاس يه پاش سانفرانسيسكو!!!.. به خدا!... ها ها ها... جدي مي‌گم! به خنده‌ام هم نگاه نكنين از حرصمه!... آخه جدي جدي دائم مي‌ره سانفرانسيسكو!... حالا نمي‌دونم تو اين سانفرانسيسكو چه خبره كه دائم اونجاست!... البته مي‌دونم كه شهر باصفاييه و همه آرزو دارن پاشون به اين شهرقشنگ و پرهيجان برسه اما نه ديگه شب و روز!!! هر چيزي يه اندازه‌اي داره بالاخره!... تازه خانم پاي تلفن مي‌گه تنها چيزي كه اينجا كمه (نمي‌دونم تو سانفرانسيسكو رو مي‌گفت يا تو سن‌خوزه رو!!!) شما دوستان هستين!!!... مي‌بينين حيا رو؟ آخه آدم مي‌ره سانفرانسيسكو دوستاش رو هم با خودش مي‌بره؟؟؟ به فرض هم كه جاي خوبي بوده و مي‌خواستي ما هم خوش بگذرونيم ديگه همه با هم كه نبايد با هم بريم تو اين شهر به‌خصوص!!!... دو تا دو تا!!! (يكي كمه و سه تا هم چه عرض كنم!!!). مي‌بينين؟ دو روز پا مي‌شن مي‌رن فرنگ واسه ما مي‌شن فرويديست!!!...

حالا كه اينطور شد از خرداد شروع مي‌كنيم گردش و تفريح رو تا كور شه هر كي كه ما رو فروخت به ثمن بخس!!!...

آگهي: به يك پسر گيتاريست جهت همراهي با گروه نيازمنديم!
(هر كسي كه از راه برسه قبوله چون مسلما از اون معدوم قبلي خوش‌سليقه‌تر، خوش‌تيپ‌تر، هنرمندتر، خوش‌صداتر، خوش‌برخوردتر، باسوادتر، اجتماعي‌تر، كم‌دردسر‌تر، معقول‌تر و ... هستش!)

ايناها! ما واسه اين دوتا عزا گرفته بوديم!