امروز تو وبلاگ يكي از دوستان آرتميس ميچرخيدم كه ديدم يه چيزي راجع به اون پرت و پلاهاي من در مورد مزه توتفرنگي نوشتهاند و برام خيلي جالب بود كه ميشد از اون مطلب كسي رو به اين واداشت كه يه پاراگراف فلسفي، اجتماعي، هنري و گياهشناسي بنويسه (Monday, July 21, 2003). راستش من كوچكتر از اون هستم كه بتونم به مسائل فلسفي، اجتماعي، هنري و گياهشناسي كه در اون مطلب نقل شده بود فكر كنم (راستش همينقدر كه تونستم بعد از 3 بار خوندن يه پاراگراف به زبون انگليسي بفهمم كه اه انگار با من بود! و بعد از 6 بار خوندن متوجهشم به كدوم مطلب من اشاره كردن و بعد از 9 بار خوندن و ديكشنري باز كردن فهميدم كه به چه مسائل فلسفي، اجتماعي، هنري و گياهشناسي پرداختن كلي به خودم باليدم و كلي دعا كردم به جون بيلي كه يونيكد را آفريد تا ماها كه سواد خوندن انگليسي نداريم بتونيم چهار تا دونه وبلاگ به زبون فارسي بخونيم تا سوادمون زياد شه).
راستش دوباره بگم كه من درست نتونستم به همه عمق و كنه مسائل ايشون پي ببرم ولي چند تا چيزي كه فكر كردم از مطلب ايشون دستگيرم شده رو مينويسم. ايشون اعتقاد دارند كه بنده در اشتباه هستم كه مزه توت فرنگي ايران رو با مهاجرت و زندگي در خارج مقايسه مي كنم و الكي خوش هستم كه به مزه توت فرنگي ايران دل بستم و نمي فهمم كه زندگي كردن يعني در خارج بودن و اينجا ما داريم يه كار ديگه مي كنيم غير از زندگي. همچنين مي فرمايند كه چنانچه مفهوم زندگي و شادي از ديد من به همون شلي مزه توتفرنگي باشه لابد يا زندگي همينقدر مفته و بيارزشه، يا اينكه من (رامتين) فكر ميكنم كه انقدر بيارزشه و يا يه مشكلي اين وسط هست. (همينجا از دوستاني كه انگليسي بلدند ميخوام كه تو چيزايي كه متوجه نشدم از اين متن بهم كمك كنن):
- عبارت "مهاجرت و مزه توتفرنگي" كه ايشون آورده بودن خيلي تركيب زيبايي بود. يه بار دقيق بخونيدش دوباره:
مهاجرت
و
مزه توت فرنگي...
الف) راستش به نظر من شادي حتما بايد چيزي شلتر از توتفرنگي باشه و براي خودم هم دلايلي دارم. خيلي ببخشيد از اين مثال ولي چون من خارج نرفتهام و چيزي از فلسفه و اينجور چيزا سرم نميشه مجبورم مثال در سطح خودم بزنم. خيلي وقتا در دستشويي احساس شادي ميكنيم پس از اينكه از شر نيم كيلو توتفرنگي خلاص ميشيم و چون رد شدن توتفرنگي و شادي همزمان اتفاق ميافتند، اگر شادي چيز سفتي بود (مثل آچار چرخ) و يا زبر بود (مثل سوهان آهن) مسلما تاييد ميفرماييد كه اون موقع هيچ كدوم احساس شادي نميكرديم!!! (يعني انقدر احساسش ميكرديم كه ميزديم زير گريه!). بنابراين حتما شادي چيزي شلتر و يا حداكثر به همان شلي مزه توتفرنگي است!
ب) در مورد ارزش زندگي هم راستش من تا حالا چيزي نخوندم و تو هيچ منبعي نديدم كه قيمت گذاشته باشن روش ولي راجع به بهش جوك شنيدم كه يه بار به يكي ميگن اگر دنيا رو بهت بدن چيكار ميكني؟ ميگه ميفروشمش ميرم خارج. بنابراين اگر دنيا انقدر ارزش داشته باشه كه آدم بفروشتش بره خارج و بعد عنوان وبلاگش رو بزاره Immigrant ، قاعدتا "زندگي كردن در اين دنيا" هم ارزشي بيشتر از اون نخواهد داشت. واسه همين هم فكر ميكنم كه حداكثر ارزشي كه واسه زندگي كردن ميشه قائل شد اينه كه آدم بره خارج و انگليسي ياد بگيره تا فيلسوف بشه و بتونه زندگي رو وزن كنه و ميزان تك تك اجزاي زندگي رو آناليز كنه تا به قيمتش پي ببره.
ج) با توجه به موارد الف و ب من نميفهمم كه چرا اين دوست عزيز من (البته نميدونم كه ايشون هم اين دوستي رو قبول دارن يا نه ولي اميدوارم كه قبول داشته باشن چون عشق يهسره باعث دردسره) فكر ميكنه كه توتفرنگي خيلي ارزون و بيارزشه؟ شما هميشه فكر نكنيد كه بند (الف) اين مطلب به خير و خوشي و شادي تموم ميشه. به موقعيتي فكر كنيد كه قبل از رفتن به سفارت آمريكا براي ويزا نيم كيلو توتفرنگي نشسته خوردين و حالا يه ساعت بعدش جلوي كنسول محترم دارين به خودتون ميپيچين!!! انقدر به دل و رودهتون فشار ميياره كه حتي چشمان شما نميتونه صورت مليح كنسول رو واضح ببينه چه برسه به اينكه بخوايين راجع به دلايل و لزوم مهاجرت خودتون به سرزمين موقعيتها بهش توضيح بدين. بدترش هم اين كه شكمروي و استرس حضور در جلوي كنسول كه ميتونه با يه امضاش شما رو از اين ناكجا آباد مخروبه (مام ميهن سابق) به بهشت خودش ببره و زندگي گرانقيمت شما رو از اين خاك پست توت فرنگي خيز دور كنه باعث انباشت يه چيز مايع ديگه هم تو دلتون بشه!!! حالا لطف كنيد بفرماييد كه شما براي خلاص شدن از اين نيمكيلو توتفرنگي كه به دل و روده و مثانهتون فشار ميياره (بعد از دو ساعت) حاضر نيستيد ويزاتون رو هم بدين واسه سه دقيقه دستشويي؟ طبق بند ب هم كه زندگي به اندازه خارج رفتن ميارزيد و ميبينيد كه نيم كيلو توتفرنگي قيمت يك زندگي رو پيدا ميكنه!!! و بنابراين يك كيلوش ميشه همارزش زندگي دو نفر و يك كيلو و دويست و پنجاه گرمش ميكنه به عبارت زندگي يك زوج جوان كه خانومه حامله است تا بره خارج بزاد تا شناسنامه بچهاش بشه آمريكايي...
راستش من ديگه بيشتر از اين چيزي از اون متن نفهميدم و اعتراف مي كنم كه قاعدتا زندگيم از زندگي 90 درصد دوستانم كه ارزش زندگيشون رو فهميدند و رفتند خارج بي ارزش تره... هر وقت كسي منو شيرفهم كرد ميرم خارج و اسم وبلاگم رو ميذارم: "يادداشتهاي يك تازه مهاجر"...
Tuesday, August 26, 2003
Saturday, August 16, 2003
"چهارده ماه بر گرد سياره مشتري حركت ميكنند. چهار تاي اول كه به قمرهاي گاليلهاي موسومند در سال 1610 بهوسيله گاليله كشف شدند. اين قمرها با نامهاي يو، اروپا، گانيميد و كاليستو مشخص ميشوند. قمر پنجم آمالتهآ در سال 1893 بهوسيله منجم برجسته آمريكايي ادوارد امرسون بارنارد كشف شد. قمر چهاردهم در اكتبر 1975 بهوسيله چارلز ت. كوال كشف گرديد."
- دگاني ماير – نجوم به زبان ساده – ترجمه محمدرضا خواجهپور – انتشارات گيتاشناسي – 1363
"مشتري شصت و يك ماهه شد. قمر جديد كه فعلا با نام S/2003J21 شناخته ميشود، بيست و يكمين قمري است كه در سال 2003 ميلادي در اطراف مشتري كشف شده است."
- ماهنامه نجوم – سال دوازدهم – شماره هفتم – تير 1382
- دگاني ماير – نجوم به زبان ساده – ترجمه محمدرضا خواجهپور – انتشارات گيتاشناسي – 1363
"مشتري شصت و يك ماهه شد. قمر جديد كه فعلا با نام S/2003J21 شناخته ميشود، بيست و يكمين قمري است كه در سال 2003 ميلادي در اطراف مشتري كشف شده است."
- ماهنامه نجوم – سال دوازدهم – شماره هفتم – تير 1382
Saturday, August 09, 2003
حتما اين روزا برات پيش اومده... روزايي كه مغزت باهات راه نميياد... يا بهتر بگم... اصلا هيچ جوابي نميده بهت. شانس بياري تعطيل باشي خونه تا با كسي طرف نشي...
امروز از اون روزاست...
از همون روزا كه خيره ميشي به مونيتور... 10 تا اكسپلورر بازه ولي نصفش خاليه و بقيه رو هم نميدوني واسه چي باز كردي... نرمافزارهاي كارت جلوت بازه و هزار جور هم قول دادي كه فردا تحويل بدي ولي دستت نميره به كار... 10 تا آهنگ جلوته و 10 دقيقه به 10 دقيقه عوضشون ميكني... بدون اينكه هيچ آهنگي رو گوش بدي... حتي حست اونقدر بهت جواب نميده كه بفهمي آهنگه قشنگ بود يا نه...
امروز از اون روزاست...
از اون روزاست كه مثل ابلهها خيره ميشي به كتابخونهات تا يه كتاب گير بياري بخوني ولي فقط خيره ميشي به شيرازه كتابها... حتي عنوانهاش رو هم نميخوني... اون وقتيه كه ميخواي از سر استيصال به يكي زنگ بزني... نميدوني به كي... دفتر تلفونت هم به سرنوشت كتابخونهات دچار ميشه... چون اصلا اسمها رو هم نميخوني... فقط چشمهات رو صفحات ميگرده... چراشو نميدونم...
امروز از اون روزاست...
امروز هم قرار بود مثل 1000 تا از اين روزا به غروب خورشيد خيره بشي... اما انقدر پيش خودت فكر ميكني كه چي كار بايد ميكردي امروز كه باز يادت نميمونه و شب ميشه.... از همون شبها كه خيره ميشي به فيلمهايي كه داري و باز هم مثل كتابخونه... از اون شبا كه فقط كانالهاي تلويزيون عوض ميشن.... براي شام دلت ميخواد يه چيزي كه هوس كردي بخوري ولي هر چي فكر ميكني يادت نميياد هوس چي كردي... شام رو هم يادت ميره...
امروز از اون روزاست...
دلم ميخواست امروز...
نميدونم...
فقط ميدونم كه امروز از اون روزاست...
امروز از اون روزاست...
از همون روزا كه خيره ميشي به مونيتور... 10 تا اكسپلورر بازه ولي نصفش خاليه و بقيه رو هم نميدوني واسه چي باز كردي... نرمافزارهاي كارت جلوت بازه و هزار جور هم قول دادي كه فردا تحويل بدي ولي دستت نميره به كار... 10 تا آهنگ جلوته و 10 دقيقه به 10 دقيقه عوضشون ميكني... بدون اينكه هيچ آهنگي رو گوش بدي... حتي حست اونقدر بهت جواب نميده كه بفهمي آهنگه قشنگ بود يا نه...
امروز از اون روزاست...
از اون روزاست كه مثل ابلهها خيره ميشي به كتابخونهات تا يه كتاب گير بياري بخوني ولي فقط خيره ميشي به شيرازه كتابها... حتي عنوانهاش رو هم نميخوني... اون وقتيه كه ميخواي از سر استيصال به يكي زنگ بزني... نميدوني به كي... دفتر تلفونت هم به سرنوشت كتابخونهات دچار ميشه... چون اصلا اسمها رو هم نميخوني... فقط چشمهات رو صفحات ميگرده... چراشو نميدونم...
امروز از اون روزاست...
امروز هم قرار بود مثل 1000 تا از اين روزا به غروب خورشيد خيره بشي... اما انقدر پيش خودت فكر ميكني كه چي كار بايد ميكردي امروز كه باز يادت نميمونه و شب ميشه.... از همون شبها كه خيره ميشي به فيلمهايي كه داري و باز هم مثل كتابخونه... از اون شبا كه فقط كانالهاي تلويزيون عوض ميشن.... براي شام دلت ميخواد يه چيزي كه هوس كردي بخوري ولي هر چي فكر ميكني يادت نميياد هوس چي كردي... شام رو هم يادت ميره...
امروز از اون روزاست...
دلم ميخواست امروز...
نميدونم...
فقط ميدونم كه امروز از اون روزاست...
Monday, August 04, 2003
فيالواقع اين 3 روز تعطيلي يه حال مبسوطي به ما داد. نظر بهاينكه از بس ميرم ماموريت ديگه حالم داره از كار و مسافرت بههم ميخوره، عينيت 3 روز رو علافي كردم و نتايج قابل توصيه اينها است:
1- فرش باد اون جورايي هم كه ميگفتن مال نيست. تنها كسي كه خيلي استفاده برد از اين برنامه اون فنجونچي بود كه ياد گرفت چطور يه ماشين رو بين دو تا ماشين پارك دوبل كنه در حالي كه 3 متر فاصله بينشونه!
2- حتما بازي Runaway را بخريد و ...
3- فيلم Phone Booth را ببينيد.
خدا علافها رو زياد كنه انشاالله...
1- فرش باد اون جورايي هم كه ميگفتن مال نيست. تنها كسي كه خيلي استفاده برد از اين برنامه اون فنجونچي بود كه ياد گرفت چطور يه ماشين رو بين دو تا ماشين پارك دوبل كنه در حالي كه 3 متر فاصله بينشونه!
2- حتما بازي Runaway را بخريد و ...
3- فيلم Phone Booth را ببينيد.
خدا علافها رو زياد كنه انشاالله...