Wednesday, March 12, 2003
Monday, March 10, 2003
كم كم دوباره داره بوي بهار مياد و بنده همانند مابقي چهارپايان... (ببخشيد موجودات!!!)... احساس خاص نو شدن رو دارم زير پوستم حس ميكنم (حالا جا قحط بود زير پوست!!! اين همه جا...)... به هر حال... هميشه بهار احساس اميد رو تو من زنده كرده و يه بار ديگه دلم ميخواد سر خودمو شيره بمالم كه امسال ديگه مثل سالهاي ديگه نيست و...
حالا ميفهمم كه راستش مهم هم نيست كه امسال مثل سالهاي پيش باشه يا نه... الان احساس ميكنم كه هيچ سالي تو زندگيم نبوده كه با سال پيشش فرق كرده باشه. هيچ اتفاقي تو زندگي نيست كه بعد از گذشت مدت زماني احساس نكني كه اون هم يه چيزي بود مثل مابقي اتفاقات كوچيك و بزرگ زندگيت... چه خوش و چه بد... فقط احساس اميد كافيه... ياد گرفتم كه هيچ وقت از خودم نپرسم احساس اميد به چي... اين سئوال اميد رو ازم ميگيره... مهم نيست به چي اميد داري...
اينجا بيد مجنونهاي نزديك خونمون دارن كم كم جوونه ميزنن. مطمئنم كه بعد از سه چهار هفته دل همه رو خواهند برد (تو درختها برعكسه. قبلا ليليها دل مجنونها رو ميبردن تو درختها مجنونها دل ليليها رو... حالا اگه دل منو برد واسمون حرف در نيارين كه بابا دست خوش تو هم!!!...). مطمئن هستم كه بعد از يه ماه خيابون وليعصر باز منو به طرف خودش ميكشونه كه از پايين تا بالاشو پيادهروي كنم (عجب خالي گندهاي!!! از راهآهن تا تجريش!!! مگه ميشه با اين سن و سال؟ حالا يه كمشو هم تاكسي ميشينم. چيه مگه؟ آرزو كه بر من عيب نيست). كيه كه فراموش كنه وليعصر رو بين منيريه تا چهارراه وليعصر رو؟ چطور ميشه از پيادهروي بين عباسآباد تا بالاي پارك ساعي چشم پوشيد؟ چهطور ميشه درختهاي چنار بين پارك ملت تا تجريش رو فراموش كرد؟
اصلا وقتي كه بهار شد يه تور خيابون وليعصر ميذارم... از راهآهن راه ميافتيم تا تجريش، از كلهپاچه شروع ميكنيم (اصرار نكنين كه بخورم ها!!!) تا شام... شب ميريم بازار تجريش. اين خيابون رو از پايين تا بالاش ميريم... تو راه ميتونين فكر كنين كه به چي اميد دارين... وقتي قدم ميزنين خواهيد ديد كه با ديدن هر تيكه از اين خيابون چه خاطرات تلخ و شيريني يادتون مياد. خاطراتي كه احساس اميد رو بهوجود ميارن. آخر شب وقتي رسيديم تجريش خواهيم ديد كه ديگه برامون مهم نيست به چي اميد داريم... اما حداقل اميد رو احساس كرديم...
راستي چراغهاي بازار تجريش تو شب خيلي قشنگن...
Saturday, March 08, 2003
امشب چند تا از دوستاي نسبتا قديميم خونمون مهمون بودن. زمان سربازي، كار و الان هم بعد از تشكيل خانواده رفت و آمد خانوادگي. نمي دونم چرا ولي همش با ولع بهشون نگاه مي كردم. انگار كه امشب آخرين باريه كه مي بينمشون. اين چند وقته عادت كردم با ولع از حضور دوستام استفاده كنم. ديگه كم كم داره عادتم ميشه كه دوستانم رو ببينم كه چه آسون از حلقه نزديكي جدا ميشن و مي رن. الان دارم تاسف اون دوراني رو مي خورم كه مي تونستم با خيلي از بچه ها رفت و آمد بيشتري داشته باشم ولي اين كار رو نكردم.
چرا 5 سال پيش از پادگان جيم ميزدم؟ مي تونستم تا ساعت 2 بعد از ظهر با پرهام حرف بزنم...
چرا وقتي كه 3 سال پيش مازيار بهم گفت بيا بريم قدم بزنيم گفتم كار دارم نمي يام؟ الان كه فقط 1 ماه فرصت داريم با هم باشيم و ممكنه تا ابد به اندازه نصف كره زمين با هم فاصله داشته باشيم بايد با ولع باهاش قدم بزنم...
چرا وقتي مهرداد 2 سال پيش بهم گفت كامپيوترم فلان اشكال رو داره تلفني باهاش حرف زدم و نرفتم خونشون؟ حداقل 3 ساعت بيشتر ديده بودمش...
چرا خونه آرتميس نرفتم؟ كي فرصت ميشه كه 4 ساعت يه جا باهاش باشم؟...
آهاي فلوني... يادته با بيسكوييت به سرويس مدرسه بيسيم ميزديم؟ بهش بگو زودتر بياد... اشتباه كردم كه از سر صف صبحگاه در ميرفتم، حداقل مي تونستم 15 دقيقه بيشتر صورت بچه ها رو ببينم...
چرا 5 سال پيش از پادگان جيم ميزدم؟ مي تونستم تا ساعت 2 بعد از ظهر با پرهام حرف بزنم...
چرا وقتي كه 3 سال پيش مازيار بهم گفت بيا بريم قدم بزنيم گفتم كار دارم نمي يام؟ الان كه فقط 1 ماه فرصت داريم با هم باشيم و ممكنه تا ابد به اندازه نصف كره زمين با هم فاصله داشته باشيم بايد با ولع باهاش قدم بزنم...
چرا وقتي مهرداد 2 سال پيش بهم گفت كامپيوترم فلان اشكال رو داره تلفني باهاش حرف زدم و نرفتم خونشون؟ حداقل 3 ساعت بيشتر ديده بودمش...
چرا خونه آرتميس نرفتم؟ كي فرصت ميشه كه 4 ساعت يه جا باهاش باشم؟...
آهاي فلوني... يادته با بيسكوييت به سرويس مدرسه بيسيم ميزديم؟ بهش بگو زودتر بياد... اشتباه كردم كه از سر صف صبحگاه در ميرفتم، حداقل مي تونستم 15 دقيقه بيشتر صورت بچه ها رو ببينم...
Friday, February 28, 2003
بعد از مدتها دوباره سلام،
به طرز عجيبي امروز ميخواستم يه چيزي تو اين وبلاگم بنويسم كه خوانندههاي محترم مثل ابر بهار هاي هاي گريه كنند اما نميدونم چم شده كه اصلا روحيه غم و غصه رو ندارم و هر چي كه نوشتم آخرش شد كمدي!!! آخرش به خودم گفتم كه بابا بيخيال حالا مگه مرض داري كه ميخوايي خودتو بقيه رو غمباد بدي؟ چيزي كه زياده تو اين دنيا غم و غصه...
حالا پيش خودتون فكر نكنين كه اين بابا انقدر مرفه بيدرده كه موضوع واسه ناراحتي ندارهها! اتفاقا خيلي هم دارم اما راستش چه ميدونم:
1- اين رفيق ما مازيار داره ميره كانادا. ميدونم اولين چيزي كه همتون ميگين اينه كه "خوب بره فداي سرم كه رفت!!!" اما فكرشو بكنيد چهقدر سخته رفتن و دل كندن از من! آخه اين بدبخت ديگه از كجا ميخواد رفيق مثل من گير بياره؟ كسي كه انقدر ديشب نازشو بكشه كه بابا جون بيا يه شب دور هم هستيم تو هم بيا كه دلت نگيره اما خودشو لوس كنه نياد... كلي جلوي خودم رو گرفتم والله كه فحشو نكشم به جونش كه شخصيتي مثل من منت يه ... لااله الا الله... با اون جوراب نفرت انگيزش!!!
2- اين يكي هم حالا اين وسط واسه ما يه ويزاي توريستي 3 ماهه آمريكا گرفته و هنوز نرفته هوم سيك شده!!! يكي نيست بهش بگه آخه ننه جون آدم اول بايد بره اونجا بعد اينجوري بشه!!! حالا يه چيزي شنيدي، باشه، اما دلبندم بذار خبرت بري اونجا و بعد 3 ماه نندازنت بيرون بعد انقدر آبغوره بگير! خدا رو هم چه ديدي؟ يه وقت ديدي هواپيمات تو همين خاك پاك ايران سقوط كرد مردي و تو همين مام ميهن تيكه پارههاتو كلاغ خورد نوك كوه!!! تازه ايشون كه انقدر ساز ميزنن كه "به خدا منتظرم يه چيزي بشه كه نرم!" (آخر عوام فريبي!) كيفش رو هم زدن داشت ميمرد كه نكنه اين ويزاش رو هم برده باشن. بعد كه ديد نه انگار نبردن، دوباره هوم سيك شد و داره همينجوري چلوكباب با دوغ ميخوره اينجا كه بگه من هنوز ايرانيم و اصالتم رو از دست ندادم!!! به جاي اين همه غم و غصه خوردن برو يونيكد نوشتن ياد بگير كه به خاطر اون بايد ناراحت باشي! خفه كردي ما رو با پينگيليش!
3- تنها موردي كه ميمونه دوستمون علي عزيزه كه تو يه تصادف خواهر كوچيك و پدرش رو از دست داد. ايشالا درد و بلاش بخوره تو سر اون دو مورد بالا كه دارن همش زنجه موره (!) مي كنن تو اين وبلاگاشون! خدا خفتون كنه... دوباره چشمام پر شد... شما هم برين اونور آب خوشبخت شين...
حق نگهدارتون باشه
به طرز عجيبي امروز ميخواستم يه چيزي تو اين وبلاگم بنويسم كه خوانندههاي محترم مثل ابر بهار هاي هاي گريه كنند اما نميدونم چم شده كه اصلا روحيه غم و غصه رو ندارم و هر چي كه نوشتم آخرش شد كمدي!!! آخرش به خودم گفتم كه بابا بيخيال حالا مگه مرض داري كه ميخوايي خودتو بقيه رو غمباد بدي؟ چيزي كه زياده تو اين دنيا غم و غصه...
حالا پيش خودتون فكر نكنين كه اين بابا انقدر مرفه بيدرده كه موضوع واسه ناراحتي ندارهها! اتفاقا خيلي هم دارم اما راستش چه ميدونم:
1- اين رفيق ما مازيار داره ميره كانادا. ميدونم اولين چيزي كه همتون ميگين اينه كه "خوب بره فداي سرم كه رفت!!!" اما فكرشو بكنيد چهقدر سخته رفتن و دل كندن از من! آخه اين بدبخت ديگه از كجا ميخواد رفيق مثل من گير بياره؟ كسي كه انقدر ديشب نازشو بكشه كه بابا جون بيا يه شب دور هم هستيم تو هم بيا كه دلت نگيره اما خودشو لوس كنه نياد... كلي جلوي خودم رو گرفتم والله كه فحشو نكشم به جونش كه شخصيتي مثل من منت يه ... لااله الا الله... با اون جوراب نفرت انگيزش!!!
2- اين يكي هم حالا اين وسط واسه ما يه ويزاي توريستي 3 ماهه آمريكا گرفته و هنوز نرفته هوم سيك شده!!! يكي نيست بهش بگه آخه ننه جون آدم اول بايد بره اونجا بعد اينجوري بشه!!! حالا يه چيزي شنيدي، باشه، اما دلبندم بذار خبرت بري اونجا و بعد 3 ماه نندازنت بيرون بعد انقدر آبغوره بگير! خدا رو هم چه ديدي؟ يه وقت ديدي هواپيمات تو همين خاك پاك ايران سقوط كرد مردي و تو همين مام ميهن تيكه پارههاتو كلاغ خورد نوك كوه!!! تازه ايشون كه انقدر ساز ميزنن كه "به خدا منتظرم يه چيزي بشه كه نرم!" (آخر عوام فريبي!) كيفش رو هم زدن داشت ميمرد كه نكنه اين ويزاش رو هم برده باشن. بعد كه ديد نه انگار نبردن، دوباره هوم سيك شد و داره همينجوري چلوكباب با دوغ ميخوره اينجا كه بگه من هنوز ايرانيم و اصالتم رو از دست ندادم!!! به جاي اين همه غم و غصه خوردن برو يونيكد نوشتن ياد بگير كه به خاطر اون بايد ناراحت باشي! خفه كردي ما رو با پينگيليش!
3- تنها موردي كه ميمونه دوستمون علي عزيزه كه تو يه تصادف خواهر كوچيك و پدرش رو از دست داد. ايشالا درد و بلاش بخوره تو سر اون دو مورد بالا كه دارن همش زنجه موره (!) مي كنن تو اين وبلاگاشون! خدا خفتون كنه... دوباره چشمام پر شد... شما هم برين اونور آب خوشبخت شين...
حق نگهدارتون باشه