Friday, December 05, 2003

يكي از خصوصيات بسيار اساسي و محشر ابناي بشر، همكاري علمي و انتقال تجربه است كه اصل استانداردسازي باعث ميشه اين انتقالات علمي قابل فهم يكسان براي همه محققان بشه. يكي از بهترين مثال‌هاي اين استانداردسازي و همكاري علمي گروهي، موقعيت‌يابي در روي كره زمينه. اولين شمالي كه همه قبولش كردن رو آقايان منجم با استفاده از ستاره قطبي انتخاب كردند كه بقيه محققان با استفاده از قطب‌نما و شمال مغتاطيسي كه چند درجه با ستاره قطبي فاصله داره مسيريابي كردن. وقتي ماجراجويان قطب شمال محور زمين رو ديدن كه به شكل يه ميله از زمين درآمده بود و زمين مجبور بود دور اون بچرخه، شمال واقعي رو محل اين ميله گذاشتن و چون خورشيد در مستعمرات انگليس غروب نمي‌كرد، يه كليساي خودشو گذاشت مبدا و طول و عرض جغرافيايي بر حسب درجه به كار گرفته شد كه مسلما شمالش با دو شمال قبلي متفاوت بود. اين وسط هم رياضي‌دانان بيكار نبودند. نشستند سينوس و كسينوس رو تعريف كردند كه براي هر چه استانداردتر كردن قضيه محل صفر زاويه‌هاشونو 90 درجه نسبت به شمال چرخوندند و جهت گردش زاويه رو هم عكس گردش عقربه ساعت گرفتند (البته حق داشتند كه جهت گردش عقربه‌ها رو ندونن چون هنوز ساعت عقربه‌اي كشف نشده بود). نقشه‌برداران نوين هم براي هم زدن اين ملغمه، استانداردي ساختند كه طي اون دوربين‌هاشونو با شمال مغناطيسي ساختند، جهت گردش زاويه رو عكس جهت مثلثاتي گرفتند و شمال نقشه‌هاشونو برحسب محور زمين تعيين كردند.

حالا من موندم با GPS كه رو صفحه‌اش X و Y رو برحسب متر نشون ميده اما خروجي اطلاعاتش به كامپيوتر بر حسب زاويه طول و عرض جغرافياييه، يه قطب‌نما كه با شمال مغناطيسي كار مي‌كنه و جهت گردش زاويه‌هاش در جهت عقربه‌هاي ساعته اما تبديلش با سينوس و كسينوسيه كه صفرش 90 درجه چرخيده و جهت گردشش عكس قطب‌نماست و مجبورم نقشه‌ام رو با شمال محور زمين تحويل بدم...

راستي... خروجي‌هاي دستگاهي كه باهاش كار مي‌كنم بر حسب مختصات محلي خودشه و مكان و زاويه نصبش با خود قايق تكون مي‌خوره و مي‌چرخه... اين شد كه ترجيح دادم راجع به يكي از بهترين مثال‌هاي استانداردسازي بشر انشا بنويسم...

Monday, December 01, 2003

يادش به خير...
سال پيش يه شب مونده به شب يلدا رفتيم خونه مازيار انار دون كردن واسه فردا شبش. هنوز هم پول كارگريمونو نداده و رفت كانادا بي معرفت...
از صداي سخن عشق نديدم خوشتر... البته بعد از صداي همسرم
(زن ذليل هم خودتونين)

Tuesday, November 18, 2003

اينجا همه چيز خوبه
دريا خوبه
موج خوبه
بارون خوبه
سرما خوبه
سوز خوبه
خيسي خوبه
يخ زدن دستا خوبه
پر شدن كفشا از آب خوبه
اثر گذاشتن وزن طنابا رو بند انگشتا خوبه
بي خوابي خوبه
گرسنگي ماه رمضون روي دريا و 75 سانتيمتر ارتفاع موج مرده خوبه
هر بار برگردوندن همكارات به صورت درازكش رو قايق به خاطر گرسنگي، موج و بوي گند آب خوبه
بداخلاقي مردم شهر خوبه
گروني همه چيز و بي پولي خوبه
شستن شوري آب دريا از رو صورتت با اشك چشمت خوبه

راحت بخواب
همه چيز اينجا خوبه

Saturday, November 08, 2003

آقا جان دستت درد نكنه كه سر زدي اما مگه نميدوني كه من يه ماه نيستم؟ ...

Saturday, November 01, 2003

جرج كاش قبل از اينكه ميمردي ميرفتي مردونگي خودتو به مازيار و آرش ثابت مي كردي...

Friday, October 31, 2003

چرا مردي جرج؟...

Monday, October 27, 2003

يكي از مهمترين اخبار هنري هفته گذشته اين بود كه پري صابري با كلي اهن و تلپ اومد تو سالن رودكي واسه ديدن يه كنسرت. نصف سالن هم به خاطر احترام به فعاليتهاي هنري (!) و شوهاي تئاتري ايشون از جا پا شدن. پس از التفات به علاقه مندان رفت كه رو يه صندلي رديف مهمانان بشينه طبق معمول تالار رودكي صندليه شكسته بود و با ... خورد زمين!!! البته چون ايشون كمي فربه هستند بين دسته هاي صندلي گير كردن و بالاخره با كمك علاقه مندان خير بيرون آورده شدن!!!

Saturday, October 18, 2003

ديشب جاي دوستان خالي رفتيم كنسرت جاز يه گروه فرانسوي. دو تا آقاي مسن بودن كه گيتار مي‌زدن و يه آقاي جوون كه كنتراباس مي‌فرمودن. جدا از نوع آهنگشون و اينكه چقدر با نشاط و حرفه‌اي مي‌زدن، اخلاق و رفتارشون بود كه از همون اول با بگو بخند و سرحال آوردن مردم كارشون رو شروع كردن و حتي با همديگه هم شوخي مي‌كردن و مسن‌ترينشون بيشتر مي‌خنديد و با مردم سر و كله مي‌زد.
اين رفتارشون منو به‌شدت ياد اساتيد موسيقي سنتي خودمون انداخت. فروتني اينا منو ياد استاد شجريان، بگو و بخنديشون ياد استاد فخرالديني و تعامل با تماشاچياشون هم دقيقا مثل استاد عليزاده بود!!!
- راستي مازيار علاوه بر اين‌كه اصلا جات خالي نبود (چون سالن داشت مي‌تركيد!)، نكته باحال ديگه اين كنسرت اين بود كه هنوز اون صندلي تو تالار رودكي كه سال پيش شكسته بود، هنوز شكسته است!

Friday, October 17, 2003

There was once a boy who got a letter in the mail. He opened it and the contents of it was in French. The boy asked his mother what it was and she looked it over. She didn't understand French, so she suggested to the boy to ask the French teacher at his school.


The next day before school, the boy walked up to the French teacher and asked her to read and translate the letter. The teacher agreed and began to read the Letter. The pleasant appearance on her face turned to anger as she continued reading the letter. She looked at the boy and said, "Don't even think about coming within five miles near me or I swear I will kill you!" And with that she sent the boy to the principal's office.


The principal was a little confused by the French teacher's reasons for sending the child to his office and asked the boy what happened. The boy explained how he gave her a note to translate and that she threw a fit. The principal nodded and asked to see the note and said that he knew French and would check out the letter. The boy reluctantly gave the letter and the principal read it. After reading the letter, the principal lowered the letter and revealed an angered face. "You're suspended. Come within five feet of this school and I swear I'll kill you!"


The boys parents were surprised to see him home early later that day. His mom asked him what happened and the boy explained what had happened. The boy's father said that he knew french and asked to read the letter and find out what could have been so bad that the boy had to be suspended.


Thinking that his father had some sense in him not to ground him or threaten him because of the letter, the boy allowed the father to read it. Suddenly, a low voice came from his dad that turned into a frightening yell, "You get out of this house now! If you come within five feet of us, I swear I'll kill you!!"


A few years later, the boy was successful in an army with several badges and many many adoring friends. One night he was asked why he ended up in the army. The young man spoke of his life before he received the letter, then the effects that it had on his life. His friends in the army listened to him very intently then asked if he had the letter with him after so many years. The young man nodded and everyone asked him to let them read it. Feeling that these were his friends and that since this was all in the past, the young man thought it would be okay to read it. So he took out the letter that had ruined his life and gave it to his friends who all gathered around it and read. After they had read it, they all stripped him from his badges and awards and yelled at him for not being worthy enough to stay in the army. He was banned from the premesis and was told, "If you come within five feet of this place, we swear we'll kill you!"


The young man, feeling deprived of anything good in life, walked along a high bridge and looked down. This was his only answer left in life. There was no longer anything he could do to make anything better and his life was torn to shreds because of that letter. Before he was about to jump, the young man saw a little kid walking across the bridge, too. "Excuse me," the young man asked the little kid. "Do you speak french by any chance?" "Of course," said the little kid. "Who doesn't?" "Well, could you please tell me what my letter says and promise not to theaten me or get angry like anyone else? This is very important and I'll even pay you to just tell me what it means and not say a word about this to anyone else. Could you please please help me?" asked the young man. The little kid smiled and nodded. "Okay."


Happy that the secret of his ruined life would be revealed, the boy eagerly searched for the letter in his pockets. The little kid getting quite a bit impatient hurried the young man saying that he needed to get home soon. "Oh, SHIT!" yelled the young man. What?" asked the little kid. "I left the letter in my army camp!"


Wednesday, October 15, 2003

خدايا... چي مي‌شد من هم مثل سيندرلا كه با شيره و آدم آهنيه و مترسكه رفتن تو اون خونه كه از شكلات و شيريني ساخته شده بود ميرفتم تو سرزمين عجايب و درست مثل راپونزل كه خوابش برده بود و شاهزاده بايد پاي پري‌دريايي رو از هركول پس مي‌گرفت تا شنل‌قرمزي رو از چنگ يوگي و دوستان دربياره و ببره پيش جوجه اردك زشت تا پينوكيو از لوبياي سحرآميز بره بالا مي‌رفتم كانادا؟...

Monday, October 13, 2003

امروز به مناسبت نيمه شعبان يه سري برنامه زنده با شركت كننده هاي مردمي گذاشته بودن و سر صبحونه داشتم نگاه ميكردم. طرف يه سئوال جالب پرسيد كه جايزه اش يه سكه طلا بود:

" اون چه دعايي هستش كه يه روز در ميون صبح ها مي خونن ؟"

جالبيش هم اين بود كه نصف سالن 500 نفره دستاشونو بالا كردن. راستش چون صبحونه ام تموم شد و تلويزيون رو خاموش كردم نفهميدم اين دعا چي بود. از دوستاي معتقدم خواهش ميكنم متن اين دعا رو واسم بفرستن تا بفهمم چرا يه روز در ميون و صبحها بايد خونده شه؟

- لطفا دستورالعمل استفاده رو هم بفرستين كه يه وقت روزاي زوج و فردشو اشتباه نكنم يه بلايي سرم بياد
يهودا... تو هم؟

Saturday, October 11, 2003

تا حالا به عبارت "به جهنم" فكر كردي؟ وقتي شنيدم "به جهنم" يه‌كم بهم برخورد و تو فكر رفتم. بعد از يه مدتي از خودم پرسيدم اصلا اين شبه جمله به چه معني هستش كه انقدر ناراحتم كرد. بعد از كمي تعمق ديدم كه برداشت من از "جهنم" ميشه "برو به جهنم". مثلا يكي بهت ميگه: "فلاني فلان كار رو كرد" تو ميگي: " من كه باورم نميشه" و طرف بهت ميگه: "جهنم!". يعني: "حالا كه باورت نميشه برو به جهنم".
حالا اين شبه‌جمله، اين باور و اين فرهنگ "جهنم فرستي" از كجا و چه‌جور اومده تو فرهنگ ما نمي‌دونم. نمي‌دونم چرا طبق فرهنگ ما باور داشتن و يا عدم باور هميشه باعث "جهنم‌روي" خلق‌الله ميشه.
به‌هر حال، در آخر خيلي از ما به جهنم مي‌ريم و هر كدوم هم به يه علت. حتي ممكنه كه روز حساب بهت بگن چون اون روز اون حرف طرف باورت نشد مي‌ري جهنم...

جا داره كه از تلاشهاي شبانه روزي رئيس جمهور محبوبمون كه باعث شد شيرين عبادي جايزه صلح نوبل رو بگيره قدرداني كنم.بالاخره تونستيم تو يه چيز جايزه نوبل بگيريم و مهم هم نيست كه اين جايزه از كدوم وري بود. همه نوبل ميگيرن آبرو ميخرن واسه مملكت و ما...

عجب كنسرتي بود

Sunday, October 05, 2003

باز باران
با ترانه
با گوهر های فراوان
می خورد بر بام خانه

من به پشت شيشه تنها
ايستاده :
در گذرها
رودها راه اوفتاده.

شاد و خرم
يک دوسه گنجشک پرگو
باز هر دم
می پرند اين سو و آن سو

می خورد بر شيشه و در
مشت و سيلی
آسمان امروز ديگر
نيست نيلی

يادم آرد روز باران
گردش يک روز ديرين
خوب و شيرين
توی جنگل های گيلان:

کودکی دهساله بودم
شاد و خرم
نرم و نازک
چست و چابک

از پرنده
از چرنده
از خزنده
بود جنگل گرم و زنده

آسمان آبی چو دريا
يک دو ابر اينجا و آنجا
چون دل من
روز روشن

بوی جنگل تازه و تر
همچو می مستی دهنده
بر درختان می زدی پر
هر کجا زيبا پرنده

برکه ها آرام و آبی
برگ و گل هر جا نمايان
چتر نيلوفر درخشان
آفتابی

سنگ ها از آب جسته
از خزه پوشيده تن را
بس وزغ آنجا نشسته
دمبدم در شور و غوغا

رودخانه
با دوصد زيبا ترانه
زير پاهای درختان
چرخ می زد ... چرخ می زد همچو مستان

چشمه ها چون شيشه های آفتابی
نرم و خوش در جوش و لرزه
توی آنها سنگ ريزه
سرخ و سبز و زرد و آبی

با دوپای کودکانه
می پريدم همچو آهو
می دويدم از سر جو
دور می گشتم زخانه

می پراندم سنگ ريزه
تا دهد بر آب لرزه
بهر چاه و بهر چاله
می شکستم کرده خاله

می کشانيدم به پايين
شاخه های بيدمشکی
دست من می گشت رنگين
از تمشک سرخ و وحشی

می شنيدم از پرنده
داستانهای نهانی
از لب باد وزنده
راز های زندگانی

هرچه می ديدم در آنجا
بود دلکش ، بود زيبا
شاد بودم
می سرودم :

" روز ! ای روز دلارا !
داده ات خورشيد رخشان
اين چنين رخسار زيبا
ورنه بودی زشت و بی جان !

" اين درختان
با همه سبزی و خوبی
گو چه می بودند جز پاهای چوبی
گر نبودی مهر رخشان !

" روز ! ای روز دلارا !
گر دلارايی ست ، از خورشيد باشد
ای درخت سبز و زيبا
هرچه زيبايی ست از خورشيد باشد ... "

اندک اندک ، رفته رفته ، ابرها گشتند چيره
آسمان گرديده تيره
بسته شد رخساره خورشيد رخشان
ريخت باران ، ريخت باران

جنگل از باد گريزان
چرخ ها می زد چو دريا
دانه های گرد باران
پهن می گشتند هر جا

برق چون شمشير بران
پاره می کرد ابرها را
تندر ديوانه غران
مشت می زد ابرها را

روی برکه مرغ آبی
از ميانه ، از کناره
با شتابی
چرخ می زد بی شماره

گيسوی سيمين مه را
شانه می زد دست باران
باد ها با فوت خوانا
می نمودندش پريشان

سبزه در زير درختان
رفته رفته گشت دريا
توی اين دريای جوشان
جنگل وارونه پيدا

بس دلارا بود جنگل
به ! چه زيبا بود جنگل
بس ترانه ، بس فسانه
بس فسانه ، بس ترانه

بس گوارا بود باران
وه! چه زيبا بود باران
می شنيدم اندر اين گوهرفشانی
رازهای جاودانی ،پند های آسمانی

" بشنو از من کودک من
پيش چشم مرد فردا
زندگانی - خواه تيره ، خواه روشن -
هست زيبا ، هست زيبا ، هست زيبا ! "

Thursday, October 02, 2003

ديشب داشتم يه كتاب مي خوندم كه اين جملات رو توش ديدم:

" هنگام غسل تعميد خواهرم اسمش را آليس گذاشتند اما خودش عادت كرده بود كه منكر شود واقعا يك "آليس" است. من هم با او موافق بودم. هر كسي موافق بود. شايد زماني در طي يك رويا بفهمم كه اسم واقعي او چه بوده است"

اسم واقعي شما چيه؟

راهنمايي: مثلا اسم واقعي آرش فتح الله است

Thursday, September 25, 2003

لعنت به تو توت فرنگي...

Thursday, September 18, 2003

اما از آن روز و ساعت هيچ كس اطلاع ندارد حتى ملائكه ى آسمان جز پدر من و بس . (متى 24، 36)

و زلزله ها حادث خواهد شد و قحطى ها و اغتشاش ها پديد مى آيد... (مرقس 13،8)

در روز موعود آفتاب تاريك خواهد شد و ماه نور خويش را از دست خواهد داد و ستارگان از آسمان فرو خواهند ريخت (متى 29)

آب ها در بيابان ها ، و نهرها در صحراها خواهد جوشيد و سراب به بركه و مكان هاى خشك به چشمه هاى آب مبدل خواهد گرديد ، در مسكنى كه شغال ها مى خوابند علف و بوريا و نى خواهد بود و در آن جا شاهراهى و طريقى خواهد بود كه به طريق مقدس ناميده خواهد شد و نجسان از آن عبور نخواهند كرد ... شيرى در آن نخواهد بود و حيوان درنده اى بر آن نخواهد شد و در آن جا يافت نخواهد شد بلكه ناجيان بر آن سالك خواهند گشت . (اشعياء 35، 7 تا 10) و زمين ايشان از نقره و طلا پر شده و خزاين ايشان را انتهايى نيست و زمين ايشان از اسبان پر است و ارابه هاى ايشان را انتهايى نيست . (اشعياء 2، 7) در آن هنگام ، جهان يكسره نورانى خواهد شد ، آن چنان كه روشنايى ماه به خورشيد مانند خواهد شد . (اشعياء 30، 26)

و در آسمان جنگ شد ميكاييل و فرشتگان جنگ كردند ولى غلبه نيافتند بلكه جاى ايشان ديگر در آسمان يافت نشد و اژدهاى بزرگ انداخته شد ، يعنى آن مار قديمى كه به ابليس و شيطان مسمى است كه تمام ربع مسكون را مى فريبد. او بر زمين انداخته شد و فرشتگان با وى انداخته شدند . (مكاشفه يوحنا 12، 7 تا 10) و ديدم فرشته اى كه از آسمان نازل مى شود و كليد هاويه را دارد و زنجيرى بزرگ بر دست وى است و اژدها ، يعنى مار قديم ، را كه ابليس و شيطان مى باشد گرفتار كرده او را تا مدت هزار سال در بند نهاد و او را به هاويه انداخت و در را بر او بسته ، مهر كرد تا امت ها را ديگر گمراه نكند تا مدت هزار سال به انجام رسد و بعد از آن مى بايد اندكى خلاصى يابد. (مكاشفه يوحنا 20، 1 تا 3) و چون هزار سال به انجام رسد، شيطان از زندان خلاصى خواهد يافت تا بيرون رود و امت هايى را كه در چهار زاويه جهان اند ، يعنى يأجوج و مأجوج را گمراه كند ... پس آتش از جانب خدا از آسمان فرو ريخته ايشان را بلعيد و ابليس را كه ايشان را گمراه مى كند به درياچه آتش و كبريت انداخته شد جايى كه وحش و نبى كاذب هستند و ايشان تا ابدالاباد شبانه روز عذاب خواهند كشيد. (مكاشفه يوحنا 20، 7 تا 11)

دوستان من،
بهتر نبود كمي زنگار از مغز خود مي‌زدوديد و مسئله را حل مي‌نموديد؟ مي‌دانم كه اين كامنت‌هايي كه قبول زحمت فرموده بوديد لذتي بيش از حل اين مسئله در وجودتان برمي‌انگيخت...
خدا وكيلي هيچ كدوم اصلا خونديد كه مسئله چي بود؟ به هر كسي كه خودش اينو اثبات كنه جايزه مي‌دم!

Tuesday, September 09, 2003

ثابت كنيد هر مثلثي كه دو نيمساز آن با يكديگر برابر باشند، متساوي الساقين است. اگرهم دلتون نمي خواد اثبات نكنيد... نمي خوام مجبورتون كرده باشم كه تو رودربايستي يه كاري كرده باشين!

Monday, September 08, 2003

عجب اين چرا به روز نميشه؟

Sunday, September 07, 2003

آهاي خانومايي كه دو هفته پيش روز مادر بود و گفتيد روز زنه چون زن‌ها هم يه روز مادر مي‌شن
چهارشنبه روز پدره!

فكر كنم كه 3-4 روز بريم سفر...
7 نفر و 2 تا ماشين...
مي‌ريم انزلي، آستارا، حيران، اردبيل، سرعين، هشترود، مراغه، تبريز و تهران...
فكر كنم همش تو راهيم...

عجب!...
نه به اين‌كه سال به سال چيزي تو كله‌ام نمي‌ياد نه به امشب كه همينطور دلم مي‌خواد بنويسم!...
خدا وكيلي كه اين چانته چيز خيلي خوبيه...
معجزه مي‌كنه!

آهاي...
ديوونه...
مي‌دوني امروز كه زنگ زدي واسه بچه اون گپ‌نويس چقدر از شنيدن صدات خوشحال شدم؟...
مي‌دوني كه جاي صداي همه اون دوستايي بودي كه ديگه نمي‌شنوم صداشونو؟...

امروز يه موضوع عجيبي فكرم رو به هم ريخته بود. چند وقته كه حساس شدم به خارج رفتن دوستا و مي‌بينم كه بعضا سر كارهايي هستن كه با تخصص و اين‌جور مسائلشون نمي‌خوره. دوستي كه اينجا طراح سازه بود و اونجا فروشنده موادغذاييه و رفيق ديگه كه اينجا تو رشته عمران بود و اونجا دلال گرفتن وام واسه خلايق!

راستش بحث من اصلا اين نيست كه اونجا هر كي چي كار مي‌كنه كما اينكه خيلي از بچه‌ها هم اونجا تو رشته و سيستم خودشون كار مي‌كنن. نكته جالب واسه من اين بود كه خيلي از اين مديران ما اگر بخوان برن كشورهاي خارجي چي كاره مي‌شن! خيلي جالبه... رئيس‌تون اونجا چي‌كاره مي‌شه؟ نماينده‌هاي مجلس ما اونجا چي مي‌شن؟...

فكرشو بكنين خيلي از مديراي رده بالاي ما چي بلدن؟ واقعا بر اساس چه تخصص و سابقه‌اي به اينجا رسيدن؟ تو رشته خودشون در چه حدي هستن و بالاخره تو همون مديريت خودشون چقدر علم مديريت بلدن؟ بعضي از اونا رو از نزديك مي‌شناسم كه واقعا از راه‌اندازي و كار با يه كامپيوتر عاجز هستن و از ايميل و اينجور چيزا فقط شنيدن كه يه چيزيه كه زودتر از پستچي نامه رو دست طرف مي‌رسونه... اينجا كه واضحه از چه راه‌هايي به اين موقعيت رسيدن اما فكر مي‌كنيد كه برن خارج چي كاره مي‌شن؟...

نه... فكر راننده تاكسي شدنشونو نكنيد...
خوب كارشونو بلدن...
اونجا هم بلدن رو شونه‌هاي كي سوار شن...

Tuesday, August 26, 2003

امروز تو وبلاگ يكي از دوستان آرتميس مي‌چرخيدم كه ديدم يه چيزي راجع به اون پرت و پلاهاي من در مورد مزه توت‌فرنگي نوشته‌اند و برام خيلي جالب بود كه مي‌شد از اون مطلب كسي رو به اين واداشت كه يه پاراگراف فلسفي، اجتماعي، هنري و گياه‌شناسي بنويسه (Monday, July 21, 2003). راستش من كوچك‌تر از اون هستم كه بتونم به مسائل فلسفي، اجتماعي، هنري و گياه‌شناسي كه در اون مطلب نقل شده بود فكر كنم (راستش همينقدر كه تونستم بعد از 3 بار خوندن يه پاراگراف به زبون انگليسي بفهمم كه اه انگار با من بود! و بعد از 6 بار خوندن متوجه‌شم به كدوم مطلب من اشاره كردن و بعد از 9 بار خوندن و ديكشنري باز كردن فهميدم كه به چه مسائل فلسفي، اجتماعي، هنري و گياه‌شناسي پرداختن كلي به خودم باليدم و كلي دعا كردم به جون بيلي كه يونيكد را آفريد تا ماها كه سواد خوندن انگليسي نداريم بتونيم چهار تا دونه وبلاگ به زبون فارسي بخونيم تا سوادمون زياد شه).

راستش دوباره بگم كه من درست نتونستم به همه عمق و كنه مسائل ايشون پي ببرم ولي چند تا چيزي كه فكر كردم از مطلب ايشون دستگيرم شده رو مي‌نويسم. ايشون اعتقاد دارند كه بنده در اشتباه هستم كه مزه توت فرنگي ايران رو با مهاجرت و زندگي در خارج مقايسه مي كنم و الكي خوش هستم كه به مزه توت فرنگي ايران دل بستم و نمي فهمم كه زندگي كردن يعني در خارج بودن و اينجا ما داريم يه كار ديگه مي كنيم غير از زندگي. همچنين مي فرمايند كه چنانچه مفهوم زندگي و شادي از ديد من به همون شلي مزه توت‌فرنگي باشه لابد يا زندگي همينقدر مفته و بي‌ارزشه، يا اينكه من (رامتين) فكر مي‌كنم كه انقدر بي‌ارزشه و يا يه مشكلي اين وسط هست. (همينجا از دوستاني كه انگليسي بلدند مي‌خوام كه تو چيزايي كه متوجه نشدم از اين متن بهم كمك كنن):

- عبارت "مهاجرت و مزه توت‌فرنگي" كه ايشون آورده بودن خيلي تركيب زيبايي بود. يه بار دقيق بخونيدش دوباره:
مهاجرت
و
مزه توت فرنگي...

الف) راستش به نظر من شادي حتما بايد چيزي شل‌تر از توت‌فرنگي باشه و براي خودم هم دلايلي دارم. خيلي ببخشيد از اين مثال ولي چون من خارج نرفته‌ام و چيزي از فلسفه و اين‌جور چيزا سرم نميشه مجبورم مثال در سطح خودم بزنم. خيلي وقتا در دستشويي احساس شادي مي‌كنيم پس از اينكه از شر نيم كيلو توت‌فرنگي خلاص مي‌شيم و چون رد شدن توت‌فرنگي و شادي همزمان اتفاق ميافتند، اگر شادي چيز سفتي بود (مثل آچار چرخ) و يا زبر بود (مثل سوهان آهن) مسلما تاييد مي‌فرماييد كه اون موقع هيچ كدوم احساس شادي نمي‌كرديم!!! (يعني انقدر احساسش مي‌كرديم كه مي‌زديم زير گريه!). بنابراين حتما شادي چيزي شل‌تر و يا حداكثر به همان شلي مزه توت‌فرنگي است!

ب) در مورد ارزش زندگي هم راستش من تا حالا چيزي نخوندم و تو هيچ منبعي نديدم كه قيمت گذاشته باشن روش ولي راجع به بهش جوك شنيدم كه يه بار به يكي مي‌گن اگر دنيا رو بهت بدن چيكار مي‌كني؟ مي‌گه مي‌فروشمش مي‌رم خارج. بنابراين اگر دنيا انقدر ارزش داشته باشه كه آدم بفروشتش بره خارج و بعد عنوان وبلاگش رو بزاره Immigrant ، قاعدتا "زندگي كردن در اين دنيا" هم ارزشي بيشتر از اون نخواهد داشت. واسه همين هم فكر مي‌كنم كه حداكثر ارزشي كه واسه زندگي كردن ميشه قائل شد اينه كه آدم بره خارج و انگليسي ياد بگيره تا فيلسوف بشه و بتونه زندگي رو وزن كنه و ميزان تك تك اجزاي زندگي رو آناليز كنه تا به قيمتش پي ببره.

ج) با توجه به موارد الف و ب من نمي‌فهمم كه چرا اين دوست عزيز من (البته نمي‌دونم كه ايشون هم اين دوستي رو قبول دارن يا نه ولي اميدوارم كه قبول داشته باشن چون عشق يه‌سره باعث دردسره) فكر مي‌كنه كه توت‌فرنگي خيلي ارزون و بي‌ارزشه؟ شما هميشه فكر نكنيد كه بند (الف) اين مطلب به خير و خوشي و شادي تموم مي‌شه. به موقعيتي فكر كنيد كه قبل از رفتن به سفارت آمريكا براي ويزا نيم كيلو توت‌فرنگي نشسته خوردين و حالا يه ساعت بعدش جلوي كنسول محترم دارين به خودتون مي‌پيچين!!! انقدر به دل و روده‌تون فشار مي‌ياره كه حتي چشمان شما نمي‌تونه صورت مليح كنسول رو واضح ببينه چه برسه به اينكه بخوايين راجع به دلايل و لزوم مهاجرت خودتون به سرزمين موقعيت‌ها بهش توضيح بدين. بدترش هم اين كه شكم‌روي و استرس حضور در جلوي كنسول كه مي‌تونه با يه امضاش شما رو از اين ناكجا آباد مخروبه (مام ميهن سابق) به بهشت خودش ببره و زندگي گرانقيمت شما رو از اين خاك پست توت فرنگي خيز دور كنه باعث انباشت يه چيز مايع ديگه هم تو دلتون بشه!!! حالا لطف كنيد بفرماييد كه شما براي خلاص شدن از اين نيم‌كيلو توت‌فرنگي كه به دل و روده و مثانه‌تون فشار مي‌ياره (بعد از دو ساعت) حاضر نيستيد ويزاتون رو هم بدين واسه سه دقيقه دستشويي؟ طبق بند ب هم كه زندگي به اندازه خارج رفتن مي‌ارزيد و مي‌بينيد كه نيم كيلو توت‌فرنگي قيمت يك زندگي رو پيدا مي‌كنه!!! و بنابراين يك كيلوش ميشه هم‌ارزش زندگي دو نفر و يك كيلو و دويست و پنجاه گرمش ميكنه به عبارت زندگي يك زوج جوان كه خانومه حامله است تا بره خارج بزاد تا شناسنامه بچه‌اش بشه آمريكايي...

راستش من ديگه بيشتر از اين چيزي از اون متن نفهميدم و اعتراف مي كنم كه قاعدتا زندگيم از زندگي 90 درصد دوستانم كه ارزش زندگيشون رو فهميدند و رفتند خارج بي ارزش تره... هر وقت كسي منو شيرفهم كرد مي‌رم خارج و اسم وبلاگم رو مي‌ذارم: "يادداشت‌هاي يك تازه مهاجر"...

Saturday, August 16, 2003

"چهارده ماه بر گرد سياره مشتري حركت مي‌كنند. چهار تاي اول كه به قمرهاي گاليله‌اي موسومند در سال 1610 به‌وسيله گاليله كشف شدند. اين قمرها با نام‌هاي يو، اروپا، گانيميد و كاليستو مشخص مي‌شوند. قمر پنجم آمالته‌آ در سال 1893 به‌وسيله منجم برجسته آمريكايي ادوارد امرسون بارنارد كشف شد. قمر چهاردهم در اكتبر 1975 به‌وسيله چارلز ت. كوال كشف گرديد."

- دگاني ماير – نجوم به زبان ساده – ترجمه محمدرضا خواجه‌پور – انتشارات گيتاشناسي – 1363


"مشتري شصت و يك ماهه شد. قمر جديد كه فعلا با نام S/2003J21 شناخته مي‌شود، بيست و يكمين قمري است كه در سال 2003 ميلادي در اطراف مشتري كشف شده است."

- ماهنامه نجوم – سال دوازدهم – شماره هفتم – تير 1382

Saturday, August 09, 2003

حتما اين روزا برات پيش اومده... روزايي كه مغزت باهات راه نمي‌ياد... يا بهتر بگم... اصلا هيچ جوابي نمي‌ده بهت. شانس بياري تعطيل باشي خونه تا با كسي طرف نشي...

امروز از اون روزاست...

از همون روزا كه خيره مي‌شي به مونيتور... 10 تا اكسپلورر بازه ولي نصفش خاليه و بقيه رو هم نمي‌دوني واسه چي باز كردي... نرم‌افزارهاي كارت جلوت بازه و هزار جور هم قول دادي كه فردا تحويل بدي ولي دستت نمي‌ره به كار... 10 تا آهنگ جلوته و 10 دقيقه به 10 دقيقه عوضشون مي‌كني... بدون اينكه هيچ آهنگي رو گوش بدي... حتي حست اونقدر بهت جواب نمي‌ده كه بفهمي آهنگه قشنگ بود يا نه...

امروز از اون روزاست...

از اون روزاست كه مثل ابله‌ها خيره مي‌شي به كتابخونه‌ات تا يه كتاب گير بياري بخوني ولي فقط خيره مي‌شي به شيرازه كتاب‌ها... حتي عنوان‌هاش رو هم نمي‌خوني... اون وقتيه كه مي‌خواي از سر استيصال به يكي زنگ بزني... نمي‌دوني به كي... دفتر تلفونت هم به سرنوشت كتابخونه‌ات دچار مي‌شه... چون اصلا اسم‌ها رو هم نمي‌خوني... فقط چشم‌هات رو صفحات مي‌گرده... چراشو نمي‌دونم...

امروز از اون روزاست...

امروز هم قرار بود مثل 1000 تا از اين روزا به غروب خورشيد خيره بشي... اما انقدر پيش خودت فكر مي‌كني كه چي كار بايد مي‌كردي امروز كه باز يادت نمي‌مونه و شب ميشه.... از همون شب‌ها كه خيره مي‌شي به فيلم‌هايي كه داري و باز هم مثل كتابخونه... از اون شبا كه فقط كانال‌هاي تلويزيون عوض مي‌شن.... براي شام دلت مي‌خواد يه چيزي كه هوس كردي بخوري ولي هر چي فكر مي‌كني يادت نمي‌ياد هوس چي كردي... شام رو هم يادت مي‌ره...

امروز از اون روزاست...

دلم مي‌خواست امروز...
نمي‌دونم...
فقط مي‌دونم كه امروز از اون روزاست...

Monday, August 04, 2003

في‌الواقع اين 3 روز تعطيلي يه حال مبسوطي به ما داد. نظر به‌اين‌كه از بس ميرم ماموريت ديگه حالم داره از كار و مسافرت به‌هم مي‌خوره، عينيت 3 روز رو علافي كردم و نتايج قابل توصيه اينها است:

1- فرش باد اون جورايي هم كه مي‌گفتن مال نيست. تنها كسي كه خيلي استفاده برد از اين برنامه اون فنجون‌چي بود كه ياد گرفت چطور يه ماشين رو بين دو تا ماشين پارك دوبل كنه در حالي كه 3 متر فاصله بينشونه!
2- حتما بازي Runaway را بخريد و ...
3- فيلم Phone Booth را ببينيد.

خدا علاف‌ها رو زياد كنه ان‌شاالله...


Saturday, July 26, 2003

نمي‌دونم كه هنوز نوار‌هاي سوني سي اچ اف 90 دقيقه‌اي رو يادتون هست يا نه.

نوارهايي كه عمده آهنگ‌هاي خاطره برانگيزتون رو اين نوارهاي قرمز و سفيد خورده. هميشه يه گوشه از اين نوارها شكسته بود و چسب‌كاري‌ هم كه خوراكش... نوجوانان 30-40 ساله (!) اين مرز و بوم عمده زندگي نسبتا هنريشونو مديون اين نوارا هستند. بعدا كه نوارهاي آبي و سفيد MAXELL و يا نوارهاي ارزون‌قيمت RAKS اومد، كم‌كم عمر تجاري اين سوني‌هاي وفادار به‌سر اومد و ديگه... خوبي اين 90 دقيقه‌اي‌ها اين بود كه يا دو تا آلبوم 45 دقيقه‌اي اين‌ور اون‌ورش مي‌زدي و يا اگر آلبوم 60 دقيقه‌اي كپي مي‌كردي مي‌شد تهش آهنگ‌هاي انتخابي بزني. يادته؟...

اون موقع‌ها (دهه شصت هجري شمسي) اوج شكوفايي هنر موسيقي تو ايران بود (!!!) و همه دولتمردان از مردم خواهش مي‌كردن كه تو رو خدا بيايين موسيقي گوش كنين ثواب داره! به همين علت واسه پيدا كردن يه آلبوم از يه گروه خاص بايد به تقريبا 6473 نوع ذلت و خفت و آرسن‌لوپن بازي تن مي‌دادي تا به آهنگت برسي. تازه عمدتا هم آلبوم‌ها قديمي بودن و با تاخير دستت مي‌رسيدن. وقتي كه نوار SONY CHF دستت مي‌رسيد مثل يه گنج نگهش مي‌داشتي و سر از پا نمي‌شناختي كه كي برسي به خونه تا بتوني آهنگتو گوش كني. اوج كيفيتي هم كه انتظار داشتيم چيزي بود در حد 22KHz و گاهي هم كه Mono بود. صداي هوا و نويز هم كه نگو... انگار همش تو يه كروكي داري تو جاده چالوس ميروني. يادتونه جلد نوارها رو خودتون با دست مي‌ساختين، نه اينكه از اينترنت بگيرين و چاپ كنين؟...

اما هر چي بود، الان دلم لك زده واسه همون دوران. وقتي اين آلبوم به دستت مي‌رسيد، شب و روزت مي‌شد اين موسيقي. هزار بار گوش مي‌كردي و تا چند سال مونست مي‌شد. دقيقا مثل الان!!! آلبوم اون بدبخت هنوز ضبط نشده به صورت MP3 روي يه CD مي‌خوره و در جا 5000000000 هزار نسخه كپي مي‌شه تو سطح شهر. راستشو بگين... چند تا از اين آلبوم‌ها رو مي‌شه كه تا حالا نشنيدين؟ آره... همون 10 تا CD رو مي‌گم كه تو هر كدوم 100 تا 150 تا آهنگ هست و به ثمن بخس و به‌راحتي گرفتي. كدومشو كامل شنيدي؟ كدومشو هي نزدي جلو تا برسي ببيني آهنگ‌هاي بعدي چي هستن؟ حالا با كدوم از اين آلبوم‌ها زندگي مي‌كني؟

چه چيزايي رو نوار ويدئوهاي Beta بود، بعدش كه مدرن شده بوديم رو VHS . يادمه The Wall رو روي Beta داشتم و وقتي روي VHS كپي كردم ديگه به دلم نمي‌چسبيد. الان چه چيزي رو با DVD مي‌بيني؟...

الان يكي از همين SONY CHF ها تو ضبطه و داره مي‌خونه. يه جاش وقتي گيتار ليد داره اوج مي‌گيره نوار چسب خورده و يه ثانيه‌اي قطعي داره... اين جا رو حفظم... چون تقريبا 15 ساله كه به اينجا مي‌رسه قطع مي‌شه... وقتي اين آلبوم رو با كيفيت خوب تو يكي از CD هاي MP3 پيدا كردم، آهنگ كه به اينجا رسيد قطع نشد... انگار يه چيزي كم داشت... يه ساعته دارم دنبال اون قسمت آهنگ رو CD مي‌گردم كه پيداش كنم و يه خطي چيزي بندازم روش تا اين هم مثل CHF عزيزم يه ثانيه قطع بشه... تا احساس نكنم كه گذشته‌اي بود... تا يادم نيفته چيزي...

بچه‌هاي اون‌ور آب، به خشايار مي‌گين كه British Steel رو روي نوار CHF دارم؟...

Friday, July 18, 2003

U2
Pop (1997)
If God Will Send His Angels

Nobody else here baby
No one here to blame
No one to point the finger
It's just you and me and the rain

Nobody made you do it
No one put words in your mouth
Nobody here taking orders
When love took a train heading south

It's the blind leading the blond
It's the stuff, it's the stuff of country songs

Hey if God will send his angels
And if God will send a sign
And if God will send his angels
Would everything be alright

God has got his phone off the hook, babe
Would he even pick up if he could
It's been a while since we saw that child
Hanging 'round this neighbourhood
You see his mother dealing in a doorway
See Father Christmas with a begging bowl
Jesus sister's eyes are a blister
The High Street never looked so low

It's the blind leading the blond
It's the cops collecting for the cons
So where is the hope and where is the faith
And the love...what's that you say to me
Does love...light up your Christmas Tree
The next minute you're blowing a fuse
And the cartoon network turns into the news

If God will send his angels
And if God will send a sign
And if God will send his angels
Where do we go
Where do we go

Jesus never let me down
You know Jesus used to show me the score
Then they put Jesus in show business
Now it's hard to get in the door

It's the stuff, it's the stuff of country songs
But I guess it was something to go on

If God will send his angels
I sure could use them here right now
Well if God would send his angels

I don't want to lie
(Where do we go)
I don't want to have a feel for the song
And I want to love, and I...
(Where do we go)
And I want to feel alone

Sunday, July 13, 2003

نظر به اين‌كه ما دائما در مسافرت هستيم ديدم بهتره كه كمي از اين در و اون در تو اين ماموريت‌ها ينويسم بلكه دلمون وا شده و كمي تا قسمتي بعضي جاهاي بعضي آدما رو كه رفتن بعضي جاها بسوزونيم!!! اولا كه ما اين چند وقته چندين جا رفتيم كه يكي از اين جاها مكاني بود به اسم هشترود در دامنه‌هاي كوه سهند (قابل توجه دوستاني كه در محل زندگيشون حداكثر شيبي كه رو كه طي مي‌كنن 10 سانتيمتر تو 100 متره!!!). اين هم يه عكس نسبتا هنري از اين‌جا:



في‌الواقع اين عكس به‌گونه‌اي انداخته شده كه هر قسمتش قسمتي از جاهاي مخصوص كسي در اون‌ور آب‌ها رو بسوزونه!!! به‌خدا اين كمپوزيسيون نه از روي علاقه به عكاسي و يا هر هنر مربوط و يا نامربوط دراومد بلكه كشش دروني من براي حال‌گيري دوستان عزيزم در خارج موجب شد كه نصف يه كوه رو بالا برم كه هم كوه باشه (سوخت پرهام جان؟) هم بركه باشه و هم دشت باشه. راستش خواستم يه توت‌فرنگي هم يه جاش آويزون كنم كه دهن دوستان بيشتر سرويس شه كه پيش خودم گفتم: "نه رامتين! اينا دوستاتن... به جاش برو يه شكم سير به يادشون توت‌فرنگي و خامه بخور كه حيوونكي‌ها پول توت‌فرنگي مي‌دن ولي جاش آب مي‌خورن!!!"...

راستي واسه دوستاني كه وقتي اونجا نمي‌رن ديسكو دلشون واسه وطن تنگ ميشه و مي‌خوان خودكشي كنن هم اين چشمه آرسنيكي و بسيار شور رو دارم. دوستان مي‌تونن با فرستادن ايميل خودشون، يك درخواست كتبي به همراه رضايت اولياي دم مربوطه و علت خودكشي (به شرطي كه جدا بخوان خودشونو بكشن نه اينكه ادا در بيارن و بيخود به ما دلگرمي بدن!!!) آدرس اينجا رو از من بگيرن:

Friday, July 04, 2003

ما بالاخره نفهميديم كه اين خارج هايي كه رفقاي ما رفتن خوبه يا بده. از يه طرف همه نق مي زنن كه هيچ جا ايران خودمون نميشه... دق كرديم اينجا از تنهايي... حسرت يه توت فرنگي مزه دار مونده به دلم... دارم مي پوسم... و هزار درد بي درمون ديگه و از 10 سال پيش به اين ور چشممون خشك شد به اين در فرودگاه كه يكيشون برگرده ايران...

تو رو خدا تكليف ما رو روشن كنيد!

Monday, June 30, 2003

خوب
اين هم از هنرهاي يكي از دوستان در انزلي كه عشق ديوونه اش كرده و آخر الهام بخشي اين عشق اثر هنري است كه مي بينيد!!!


Friday, June 20, 2003


خوش به حالتون
يه ماهي ميشه كه همش خط تلفن و اينترنتم خراب بود و نتونستم چيزي بنويسم. بعد هم كه دائم شهرستان بودم و دسترسي به وبلاگ نداشتم. وقتي هم كه همه چي ميزون بود حال نوشتن نداشتم!!! هميشه يه چيزي كمه...

Tuesday, May 13, 2003


هنوز صداي خودمو مي‌شنوم كه گريه‌كنان ازش مي‌پرسيدم: "به من چه كه تو پيري؟"...

از وقتي كه يادم مي‌ياد پير بود. اونقدر كه از وقتي كه صداي جغجغه‌اي رو مي‌شنيدم و ازش مي‌خواستم برام يكي بخره تا بياد چادر سرش كنه و از پله‌هاي خونه قديميمون بياد پايين دم در جغجغه‌اي رو مي‌ديدم كه پشت پيچ كوچه دور مي‌شد. اشك تو چشمام حلقه مي‌زد كه چرا اونقدر پيري؟ چرا پاهات درد مي‌كنه و نمي‌توني پا به پاي من دنبال مرد دستفروش بدوي؟ آروم دستاشو مي‌ذاشت رو شونه‌ام و منو بر مي‌گردوند تو خونه در حالي كه چشماي حسرت زده‌ام دنبال مرد دستفروش بود. منو مي‌شوند رو پاهاش و سرم رو مي‌گرفت رو سينه‌اش و مي‌بوسيد. ازم معذرت مي‌خواست كه پير بود... برام يه بشقاب ميوه و پفك مي‌آورد... با انگشت رد اشكا رو از رو صورتم پاك مي‌كرد... برام قصه مي‌گفت... من هم به دهنش خيره مي‌شدم... همه چيز يادم مي‌رفت... مي‌شد دنياي بچگيم...

چطور اين آخرا يادم رفته بود؟... چطور يادم رفته بود كه سال‌ها همه روزهامون رو با هم عصر مي‌كرديم تا مادرم از سر كار برگرده؟... چطور مادر من بود و عين مادر دوستم داشت؟... هميشه از همه بهش پناه مي‌بردم تا تو آغوشش پنهان شم و موهامو ببوسه... به بالش و پشتي خودش تكيه مي‌داد و مي‌خوابيد... من هم سرم روي پاش بود و مي‌خوابيدم... هميشه يه گوشه زير فرش پول نگه مي‌داشت تا صبح‌ها يه چيزي برام بخره... هميشه مي‌دونستم كه از در خونه بياد تو از تو زنبيلش يا زير چادرش يه چيزي واسم خريده...

اين آخرا هميشه هوا براش سرد بود... هميشه خونه همه بهش دور بود... هميشه خونه همه خيلي پله داشت... "مي‌دوني، من كه پا ندارم اين همه پله رو بيام بالا"... هميشه دشت عيدي كه بهم مي‌داد تا آخر سال تو كيفم بود... هميشه شيريني و شكلات كه تو خونه‌اش بود قسمت من بود... "ولش كنين بزارين هر چي مي‌خواد شيريني و شكلات بخوره، دوست داره"...

اين آخر رو تخت بيمارستان نمي‌تونست چيزي رو كه مي‌خواست بهم بگه... اشك تو چشماش حلقه زده بود و تو چشمام نگاه مي‌كرد... زير لب يه چيزي مي‌گفت... هر قدر كه سرم رو مي‌چسبوندم به دهنش نمي‌فهميدم حرفشو... به لباش خيره مي‌شدم و فقط لرزششو مي‌ديدم... فكر كنم از اين كه هميشه پير بود معذرت مي‌خواست...

با حسرت به رد چادرش نگاه كردم كه پشت پيچ كوچه دور شد...


Thursday, May 01, 2003

تو رو خدا ما رو بگو!!! عجب احمقي شديم جون تو!!!... دراز و كوتاه يه هفته زندگي نداشتيم و مي‌زديم تو سر و كله خودمون كه چي؟... رفت!...

رفت كه رفت! فداي سر رفتگر محله‌هاي هممون كه رفت! داغش به دل گربه‌هاي محلش كه شكر خدا حتي از زور خساست يه تيكه گوشت به اون استخونا نمي‌ذاشت كه يه چيزي به اين بدبختا بماسه!

يه هفته همه گريه و زاري... همه بغض و فكر... همه سرا به آسمون كه خداااااااا... قيصر.... كجايي كه پشتم مي‌خاره؟!... حالا ما اينجا مي‌زنيم تو سر خودمون و خواب و خوراك و كار و زندگي واسه خودمون نذاشتيم كه مثلا اين آقا تنه لششو ورداشته رفته ديار غربت!... ا ا ا ا... بخونيد اين چيزا رو!... سوخت؟... جزغاله شدين؟... بوش در اومد؟... (منظورم بوي يه جاي خاصتون بود نه جرج بوش!). مرتيكه ما اينجا دهنمون تون‌آپ لازم شد از وقتي كه پاش رسيد اونجا همش ميره الواطي و پر رو پر رو همشو هم مي‌نويسه تو اون خراب شده!

آهاي... تو كه تمام اون روز زندگي نداشتي و دائم داشتي وغ مي‌زدي مي‌دوني اون روز اين آقا چي‌كار داشته مي‌كرده؟ داشته واسه خودش تو خيابوناي فرانكفورت دختربچه بازي مي‌كرده و شراب قيمت مي‌كرده! آهاي تو ديوونه كه مي‌خواستي تعطيلي رو بري بيرون بهم گفتي آخ فلاني نيست حال نمي‌ده خبر داشتي تنه‌لش همون موقع داشته تو باغ‌وحش به گوريلا پفك مي‌داده؟... اهوي... تو... آره... توي خر رو مي‌گم!... اون موقع چشمت داشت در مي‌اومد از زير اشكات مونيتور بدمصب رو ببيني تا وبلاگ ننه‌من‌غريبم بنويسي مي‌دوني اون بي‌غيرت چي‌كار داشته مي‌كرده؟... تو پارك داشته به شا...يدن يه پسر بچه كه دستشو به گردن مامان خوشگلش (چشم چرون! ما رو بگو كه كي رو مي‌آورديم تو خونه‌هامون!!!) گرفته بوده مي‌خنديده!!!... ما اينجا همش داريم تو خونه و ماشين "عمه بابايم كجاست" گوش مي‌ديم كه غم ما رو دغ‌مرگ كنه آقا روزي دو بار كنسرت بوده!... اي بر پدر... لااله‌الاالله!!!...

اون يكي رو بگو... ما همش داريم چيك چيكاي آب رو از تو وبلاگش جمع مي‌كنيم خانم يه پاش اينجاس يه پاش سانفرانسيسكو!!!.. به خدا!... ها ها ها... جدي مي‌گم! به خنده‌ام هم نگاه نكنين از حرصمه!... آخه جدي جدي دائم مي‌ره سانفرانسيسكو!... حالا نمي‌دونم تو اين سانفرانسيسكو چه خبره كه دائم اونجاست!... البته مي‌دونم كه شهر باصفاييه و همه آرزو دارن پاشون به اين شهرقشنگ و پرهيجان برسه اما نه ديگه شب و روز!!! هر چيزي يه اندازه‌اي داره بالاخره!... تازه خانم پاي تلفن مي‌گه تنها چيزي كه اينجا كمه (نمي‌دونم تو سانفرانسيسكو رو مي‌گفت يا تو سن‌خوزه رو!!!) شما دوستان هستين!!!... مي‌بينين حيا رو؟ آخه آدم مي‌ره سانفرانسيسكو دوستاش رو هم با خودش مي‌بره؟؟؟ به فرض هم كه جاي خوبي بوده و مي‌خواستي ما هم خوش بگذرونيم ديگه همه با هم كه نبايد با هم بريم تو اين شهر به‌خصوص!!!... دو تا دو تا!!! (يكي كمه و سه تا هم چه عرض كنم!!!). مي‌بينين؟ دو روز پا مي‌شن مي‌رن فرنگ واسه ما مي‌شن فرويديست!!!...

حالا كه اينطور شد از خرداد شروع مي‌كنيم گردش و تفريح رو تا كور شه هر كي كه ما رو فروخت به ثمن بخس!!!...

آگهي: به يك پسر گيتاريست جهت همراهي با گروه نيازمنديم!
(هر كسي كه از راه برسه قبوله چون مسلما از اون معدوم قبلي خوش‌سليقه‌تر، خوش‌تيپ‌تر، هنرمندتر، خوش‌صداتر، خوش‌برخوردتر، باسوادتر، اجتماعي‌تر، كم‌دردسر‌تر، معقول‌تر و ... هستش!)

ايناها! ما واسه اين دوتا عزا گرفته بوديم!


Sunday, April 27, 2003



يادته؟...
اون شب اتوبوس تو بيابون نگه داشته بود... يه جا تو كوير... با انگشت يه دسته ستاره رو بهم نشون دادي و گفتي اون صورت فلكي رو مي‌بيني؟... يادته كي بود؟... يادته كي راه افتاديم؟... 6 ارديبهشت 79...

هميشه دلم مي‌خواست وقتي نشستي و گيتارتو بغل كردي واسم يه آهنگ رو 100 بار بزني... باغ گلها... يادته چونه‌ات رو مي‌ذاشتي رو بدنه گيتار و انگشتاتو نگاه مي‌كردي؟... همه تو باغ گلها مي‌رفتيم... يادته بارون خطهاي تن زنبوره رو شسته بود؟... يادته هر چي رو كه بهت مي‌گفتيم مي‌زدي؟... يادته هميشه از تو و الي مي‌خواستم كه فهرست شيندلر رو دو تايي بزنين و طفره مي‌رفتي؟... دلمون از اين آهنگ مي‌گرفت...

امروز بهت زنگ زدم... عصر ميون بيد مجنونا وايساده بودم... نسيم وسوسه‌گر روي صورتم بازي مي‌كرد... بوي چمن و درخت‌ها مستم كرده بود... دلم مي‌خواست تو اين هوا بريم بيرون... ناخودآگاه دستم رفت و شماره‌تو رو گرفتم...
...
چي شده؟...
جواب نميدي؟...
نمي‌خواي بگي: "آره بد فكري نيست؟"...
...
اشكال نداره...
مي‌دونم كه با ما مي‌يايي...
عصر موقع برگشتن از الموت سرمون رو تكيه مي‌ديم به شيشه، به گرگ و ميش بيرون خيره مي‌شيم و تو براي همه ما مي‌زني: "اگه يه روز بري سفر..."
هيچ كدوم از ما بلد نيستيم اين شعر رو... هيچ كدوم از ما جرات حفظ كردن اين شعر رو نداشتيم... همه به انگشتاي دستت خيره مي‌شديم... نكنه يه روز بري سفر...

يه بار ديگه سوار تويوتا كروناي نقره اي ميشيم و ميريم كرج... دوباره ميريم تو اون گندم زار... دوباره رو گندما به پشت مي خوابيم و آسمون آبي رو نگاه مي كنيم... دوباره تو از من مي پرسي: " نكنه ديگه اين روزا نياد و نتونيم دوباره رو اين گندما دراز بكشيم؟"... يادته اين سئوال رو كي از من پرسيدي؟... ارديبهشت 80...
ميدونم يه روز ميرم رو اون گندما و تنها به پشت دراز مي كشم... دوباره آسمون آبي رو تنها تماشا مي كنم و از تو مي پرسم: "نكنه ديگه اين روزا نياد"...

الان كنار پنجره نشستم كه ستاره‌هايي رو كه اونشب بهم نشون دادي رو دوباره ببينم... انگشتات اون صورت فلكي رو دونه دونه روي تن ابر شبونه روشن مي‌كنن... دوباره نسيم وسوسه ام مي كنه و من تنها ناخنهام رو توي دستم فرو مي كنم...

Tuesday, April 22, 2003


تا حالا از كسي ترسيدي؟ شده كه نتوني تو چشم كسي نگاه كني؟ از تماس با كسي فرار كردي؟ من ترسيدم، نتونستم تو چشمش نگاه كنم، از تماس باهاش فرار مي‌كنم... تموم اون كسايي كه الان ازشون مي‌ترسي اونايين كه بهت دلگرمي مي‌دادن و از اوهامت به اونا پناه مي‌بردي... اون كسي كه الان نمي‌توني تو چشمش نگاه كني كسي بود كه دنيات رو تو چشماش مي‌ديدي... يادته اوني كه ازش فرار مي‌كني هموني بود كه براي فرار از دنيا مي‌خواستي پيشت باشه؟...

چي شده؟... چم شده؟... خوب مي‌ره... مثل اون همه كه رفتن... مثل تموم اونايي كه حضورشون عين اينه كه به عقب نگاه كني و ببيني اون پلي كه داري از روش مي‌گذري تا به آخر عمرت برسي از خاطرات تك تك اونا ساخته شده... يه پل كه سرش از تو ابرا اومده و تهش هم تو مهه... يه پل از بخار خاطرات... پلي كه داره تو رو از افتادن توي هيچ نگه مي‌داره... برگرد... نگاه كن... اما....

هر وقت برگشتم كه پل پشت سرم رو ببينم از ترس نشستم... چي شده؟ تو هم مي‌شيني؟ تو هم زانوهات مي‌لرزه؟ زير پاتو نگاه كن... الان رو كدوم خاطره وايسادي؟...

هنوز هم داره بارون مي‌ياد. همه جا مرطوبه... همه جا...


Thursday, April 17, 2003


ديشب تهران بارون سنگيني اومد. هنوز هم داره مي‌ياد... طبق معمول تهران رو آب ورداشت تو بعضي جاها هم يه سيل كوچيكي اومد. طبق معمول همه خيابونا گره خورد. چون بارون اومده بود همه حق داشتن چراغ‌قرمز رو رد كنند و بعدش سرشون رو بيارن بيرون و... باز آسمون عقده خودشو باز كرد و باريد. فكر كنم انقدر مي‌‌باره تا آسمون تموم شه.... فكر كنم باز چند تا بچه هستند كه بغض گلوشون رو گرفته و دارن بدون اشك روياي گريه كردن رو مي‌بينن... وقتي چند تا بچه شب خوابشون نمي‌بره و از پنجره تختشون (اگه داشته باشن) به آسمون نگاه كنن اينجوري مي‌شه... وقتي چند تا بچه نمي‌تونن برن آسمون، آسمون مي‌ياد زمين... ديشب آسمون اشك 000/000/10 ميليون نفر بود كه حتي نمي‌دونن بايد اشك بريزن... ديشب آسمون صورت 000/000/10 نفر رو خيس كرد تا كسي خجالت نكشه از اينكه مبادا اشك روي گونه‌هاش رو بقيه ببينن...

ديشب رعد و برق زد... الان هم...

Tuesday, April 15, 2003


تا به حال شده كه ساعت 19 بعدازظهر خسته و مرده دارين كار مي‌كنين يه دفعه دلتون هوس شكلات، بيسكويت و يه چايي داغ كرده باشه ولي داخل اتاق كارتون كوفت هم نباشه؟ بدتر از همه هم اينه كه بيرون داره بارون مي‌ياد عين آبشار نياگارا و شما هم چتر ندارين برين بيرون! اون موقع است كه حاضرين دست به هر كار ذلت‌باري بزنين تا اين هوس كوفتيتون رو بخوابونين. مثلا اين كه تو بارون بدويد تا به اتاق مديرعامل برين براي عرض خسته نباشين!!! ( مي‌دونستين كه اتاق مديران هميشه پر از قاقالي‌لي هستش؟) جالبتر از همه قيافه شماست يك ساعت بعد كه مدير عزيزتون شما رو گذاشته سر يه كار و بالا سرتون هم واي مي‌سه كه دست از پا خطا نكنين و فرار هم نكنين. واي كه اون جمله آخرش خيلي باحاله كه مي‌گه: "ببخشيد كه خسته هستين چيزي هم واسه پذيرايي نيست!!!"...

پند گذشتگان: اندرون از طعام خالي دار...
نتيجه اخلاقي: كسي يه موسسه ترك اعتياد به شكلات خوب سراغ نداره؟

Saturday, April 05, 2003


اين چند روزه دائم دارم به اين مسئله فكر مي كنم كه زندگي به اندازه ظرفيت آدم بهش امكانات ميده و يا آدم به اندازه ظرفيتش از زندگي امكانات ميگيره؟ اين سوال وقتي برام پيش اومد كه احساس كردم كه يا من از دنيا چيز زيادي نمي خوام و يا اينكه انقدر زياد مي خوام كه اين دنيا بهم نميده. بعد ديدم كه اصلا از كجا معلوم كه اصلا من بايد بخوام؟ شايد دنيا بهم چيزي نميده و يا اينكه انقدر داده كه من توش گم شدم. به هر حال... مطابق تصميمي كه با خودم گرفته بودم مي خواستم كه هفته اي دو بار بنويسم اما طبق برنامه هاي كاري كه واسم تو اين 3 ماهه ريختن انقدر ماموريت دارم كه تا خرداد ماه باز بايد براي هفته اي يه بار نوشتن كلي تلاش كنم. مهم نيست... فكر نكنم چيز زيادي هم مونده باشه واسه گفتن...

Saturday, March 29, 2003

سلام

من از مسافرت برگشتم و كلي حكابت دارم واسه تعريف كردن ولي في الواقع الان دارم ميميرم از خستگي و بعدا مي نويسم راجع به بهش. فعلا هم سر سفره هفت سين تصميم گرفتم كه تا اول تابستون هفته اي حداقل 2 بار تو اين وبلاگ بنويسم مگه اينكه تصميمم عوض بشه!!!

خدا حافظ

Thursday, March 20, 2003

سال به سال ...



Wednesday, March 12, 2003


توصيه:

هيچ وقت كارهاتونو نذارين واسه آخرين لحظات. يه وقت ديدين تو 3 هفته آخري كه هستين افتادين پاتون شكست...

ليمپو

Monday, March 10, 2003


كم كم دوباره داره بوي بهار مياد و بنده همانند مابقي چهارپايان... (ببخشيد موجودات!!!)... احساس خاص نو شدن رو دارم زير پوستم حس مي‌كنم (حالا جا قحط بود زير پوست!!! اين همه جا...)... به هر حال... هميشه بهار احساس اميد رو تو من زنده كرده و يه بار ديگه دلم مي‌خواد سر خودمو شيره بمالم كه امسال ديگه مثل سال‌هاي ديگه نيست و...

حالا مي‌فهمم كه راستش مهم هم نيست كه امسال مثل سال‌هاي پيش باشه يا نه... الان احساس مي‌كنم كه هيچ سالي تو زندگيم نبوده كه با سال پيشش فرق كرده باشه. هيچ اتفاقي تو زندگي نيست كه بعد از گذشت مدت زماني احساس نكني كه اون هم يه چيزي بود مثل مابقي اتفاقات كوچيك و بزرگ زندگيت... چه خوش و چه بد... فقط احساس اميد كافيه... ياد گرفتم كه هيچ وقت از خودم نپرسم احساس اميد به چي... اين سئوال اميد رو ازم مي‌گيره... مهم نيست به چي اميد داري...

اينجا بيد مجنون‌هاي نزديك خونمون دارن كم كم جوونه مي‌زنن. مطمئنم كه بعد از سه چهار هفته دل همه رو خواهند برد (تو درخت‌ها برعكسه. قبلا ليلي‌ها دل مجنون‌ها رو مي‌بردن تو درخت‌ها مجنون‌ها دل ليلي‌ها رو... حالا اگه دل منو برد واسمون حرف در نيارين كه بابا دست خوش تو هم!!!...). مطمئن هستم كه بعد از يه ماه خيابون ولي‌عصر باز منو به طرف خودش مي‌كشونه كه از پايين تا بالاشو پياده‌روي كنم (عجب خالي گنده‌اي!!! از راه‌آهن تا تجريش!!! مگه مي‌شه با اين سن و سال؟ حالا يه كمشو هم تاكسي مي‌شينم. چيه مگه؟ آرزو كه بر من عيب نيست). كيه كه فراموش كنه ولي‌عصر رو بين منيريه تا چهارراه ولي‌عصر رو؟ چطور مي‌شه از پياده‌روي بين عباس‌آباد تا بالاي پارك ساعي چشم پوشيد؟ چه‌طور ‌ميشه درخت‌هاي چنار بين پارك ملت تا تجريش رو فراموش كرد؟

اصلا وقتي كه بهار شد يه تور خيابون ولي‌عصر مي‌ذارم... از راه‌آهن راه ميافتيم تا تجريش، از كله‌پاچه شروع مي‌كنيم (اصرار نكنين كه بخورم ‌ها!!!) تا شام... شب مي‌ريم بازار تجريش. اين خيابون رو از پايين تا بالاش ميريم... تو راه مي‌تونين فكر كنين كه به چي اميد دارين... وقتي قدم مي‌زنين خواهيد ديد كه با ديدن هر تيكه از اين خيابون چه خاطرات تلخ و شيريني يادتون مياد. خاطراتي كه احساس اميد رو به‌وجود ميارن. آخر شب وقتي رسيديم تجريش خواهيم ديد كه ديگه برامون مهم نيست به چي اميد داريم... اما حداقل اميد رو احساس كرديم...

راستي چراغ‌هاي بازار تجريش تو شب خيلي قشنگن...

Saturday, March 08, 2003

امشب چند تا از دوستاي نسبتا قديميم خونمون مهمون بودن. زمان سربازي، كار و الان هم بعد از تشكيل خانواده رفت و آمد خانوادگي. نمي دونم چرا ولي همش با ولع بهشون نگاه مي كردم. انگار كه امشب آخرين باريه كه مي بينمشون. اين چند وقته عادت كردم با ولع از حضور دوستام استفاده كنم. ديگه كم كم داره عادتم ميشه كه دوستانم رو ببينم كه چه آسون از حلقه نزديكي جدا ميشن و مي رن. الان دارم تاسف اون دوراني رو مي خورم كه مي تونستم با خيلي از بچه ها رفت و آمد بيشتري داشته باشم ولي اين كار رو نكردم.

چرا 5 سال پيش از پادگان جيم ميزدم؟ مي تونستم تا ساعت 2 بعد از ظهر با پرهام حرف بزنم...
چرا وقتي كه 3 سال پيش مازيار بهم گفت بيا بريم قدم بزنيم گفتم كار دارم نمي يام؟ الان كه فقط 1 ماه فرصت داريم با هم باشيم و ممكنه تا ابد به اندازه نصف كره زمين با هم فاصله داشته باشيم بايد با ولع باهاش قدم بزنم...
چرا وقتي مهرداد 2 سال پيش بهم گفت كامپيوترم فلان اشكال رو داره تلفني باهاش حرف زدم و نرفتم خونشون؟ حداقل 3 ساعت بيشتر ديده بودمش...
چرا خونه آرتميس نرفتم؟ كي فرصت ميشه كه 4 ساعت يه جا باهاش باشم؟...

آهاي فلوني... يادته با بيسكوييت به سرويس مدرسه بيسيم ميزديم؟ بهش بگو زودتر بياد... اشتباه كردم كه از سر صف صبحگاه در ميرفتم، حداقل مي تونستم 15 دقيقه بيشتر صورت بچه ها رو ببينم...

Friday, February 28, 2003

بعد از مدت‌ها دوباره سلام،

به ‌طرز عجيبي امروز مي‌خواستم يه چيزي تو اين وبلاگم بنويسم كه خواننده‌هاي محترم مثل ابر بهار هاي هاي گريه كنند اما نمي‌دونم چم شده كه اصلا روحيه غم و غصه رو ندارم و هر چي كه نوشتم آخرش شد كمدي!!! آخرش به خودم گفتم كه بابا بي‌خيال حالا مگه مرض داري كه مي‌خوايي خودتو بقيه رو غمباد بدي؟ چيزي كه زياده تو اين دنيا غم و غصه...

حالا پيش خودتون فكر نكنين كه اين بابا انقدر مرفه بي‌درده كه موضوع واسه ناراحتي نداره‌ها! اتفاقا خيلي هم دارم اما راستش چه مي‌دونم:

1- اين رفيق ما مازيار داره مي‌ره كانادا. ميدونم اولين چيزي كه همتون ميگين اينه كه "خوب بره فداي سرم كه رفت!!!" اما فكرشو بكنيد چه‌قدر سخته رفتن و دل كندن از من! آخه اين بدبخت ديگه از كجا مي‌خواد رفيق مثل من گير بياره؟ كسي كه انقدر ديشب نازشو بكشه كه بابا جون بيا يه شب دور هم هستيم تو هم بيا كه دلت نگيره اما خودشو لوس كنه نياد... كلي جلوي خودم رو گرفتم والله كه فحشو نكشم به جونش كه شخصيتي مثل من منت يه ... لااله الا الله... با اون جوراب نفرت انگيزش!!!

2- اين يكي هم حالا اين وسط واسه ما يه ويزاي توريستي 3 ماهه آمريكا گرفته و هنوز نرفته هوم سيك شده!!! يكي نيست بهش بگه آخه ننه جون آدم اول بايد بره اونجا بعد اينجوري بشه!!! حالا يه چيزي شنيدي، باشه، اما دلبندم بذار خبرت بري اونجا و بعد 3 ماه نندازنت بيرون بعد انقدر آبغوره بگير! خدا رو هم چه ديدي؟ يه وقت ديدي هواپيمات تو همين خاك پاك ايران سقوط كرد مردي و تو همين مام ميهن تيكه پاره‌هاتو كلاغ خورد نوك كوه!!! تازه ايشون كه انقدر ساز ميزنن كه "به خدا منتظرم يه چيزي بشه كه نرم!" (آخر عوام فريبي!) كيفش رو هم زدن داشت مي‌مرد كه نكنه اين ويزاش رو هم برده باشن. بعد كه ديد نه انگار نبردن، دوباره هوم سيك شد و داره همينجوري چلوكباب با دوغ مي‌خوره اينجا كه بگه من هنوز ايرانيم و اصالتم رو از دست ندادم!!! به جاي اين همه غم و غصه خوردن برو يونيكد نوشتن ياد بگير كه به خاطر اون بايد ناراحت باشي! خفه كردي ما رو با پينگيليش!

3- تنها موردي كه مي‌مونه دوستمون علي عزيزه كه تو يه تصادف خواهر كوچيك و پدرش رو از دست داد. ايشالا درد و بلاش بخوره تو سر اون دو مورد بالا كه دارن همش زنجه موره (!) مي كنن تو اين وبلاگاشون! خدا خفتون كنه... دوباره چشمام پر شد... شما هم برين اونور آب خوشبخت شين...

حق نگهدارتون باشه

Saturday, February 15, 2003

اين هم غروب روز والنتاين. اين بغل هم كه انگار كافي شاپ كلاغاست. رو هر درخت چند تا چند تا دور هم مي شينن.



Tuesday, February 11, 2003


پس چرا نمي يايي گودو؟

Friday, February 07, 2003


آخيش... بعد از مدت‌ها تازه الان فرصت كردم كه يه كم به اين قضيه برسم. انگار اين چند وقته كه نبودم بقيه هم زياد نبودن! چي شده اين مدت؟ چرا مابقي دوستان هم كم‌كاري كردن؟ هنوز يه صفحه كامل از كسي پر نشده و اين وجدان منو راحت‌تر مي‌كنه كه انگار همه درگير بودن...


Friday, January 24, 2003




The Road not Taken

Two roads diverged in a yellow wood,
And sorry I could not travel both
And be one traveler, long I stood
And looked down one as far as I could
To where it bent in the undergrowth;

Then took the other, as just as fair,
And having perhaps the better claim,
Because it was grassy and wanted wear;
Though as for that the passing there
Had worn them really about the same,

And both that morning equally lay
In leaves no step had trodden black.
Oh, I kept the first for another day!
Yet knowing how way leads on to way,
I doubted if I should ever come back.

I shall be telling this with a sigh
Somewhere ages and ages hence:
Two roads diverged in a wood, and I—
I took the one less traveled by,
And that has made all the difference.

Robert Frost

Thursday, January 23, 2003


هي به اين دوستان گفتم استراتژيكتون رو عوض كنين، گوش نكردن و جاش فنجونشون رو عوض كردن تا آخرش رسيدن به اين... حيف... تازه داشتم به نثري كه ميگفت فارسيه عادت ميكردم.

آقا پرهام شرمنده كه دير به دير مي نويسم. اين يه خط رو نوشتم فقط به خاطر تو...

Thursday, January 16, 2003


ديشب جاتون خالي نباشه يه فيلمكي ديديم به عنوان مردي با ماسك آهنين. نمي‌دونم چي شد كه به سرمون زد از بين 5 تا فيلم يه كاره اين موجود رو ببينيم. شايد اون يه اكي‌والان‌گرم ژن جواديمون گير داد بهش. بعدش انقدر خجالت كشيدم از خودم و مابقي كارگردانايي كه مي‌پرستم كه نگو و نپرس.

ولي با اين همه فيلم مفرحي بود. فكرشو بكنيد كه زمان يكي از اين لويي‌ها، پادشاه بچه‌دار بشه و اون هم دوقلو، اون وقت مملكت خبردار نشه از اين موضوع! بعدش هم يكيشونو نه‌تنها ببرن يه جا گم و گور كنن بلكه يه ماسك آهني هم واسه خدا سال بزنن رو صورتش كه كسي خبردار نشه (انگار حالا چي قرار بوده بشه). جالبي قضيه هم اينه كه خيلي عاشق اين آقاي (؟) لئوناردو دي كاپريو هستم، اون وقت تو اين فيلم دو بار هست!!! (به خدا!) و تازه تو بعضي صحنه‌ها هم دو بار با خودش هست! اون اواسطش ديگه هر چي خورده بودم داشت گلاب ميشد به روي اين لئوناردو عزيز...

وقتي كه ماسك رو داشتن ور مي‌داشتن بعد از چند سال، منتظر بودم ببينم چه خبره كه ديدم نه بابا اين دوستومون لئوناردو خيلي كارش درسته! فقط موهاش ريخته بود تو صورتش كه با يه سشوار حل شد ماجرا!!! من اگه يه ماه نرم سلموني وضعم از اون بدتر مي‌شه!

يه چيز ديگه‌اي هم كه بامزه بود تو اين فيلم (معذرت مي‌خوام از همه فيلم‌هاي محترم) اين بود كه پادشاه فرانسه (اون هم دوقلو) كار خود خود پادشاه نبوده بلكه يكي از محارم دربار (سردسته تفنگدارها كه ما تو بچگي تو سه تفنگدار خونده بوديم) كه مثلا محافظ تاج و تخت و ناموس پادشاهي فرانسه بوده، لطف كرده بوده، قبول زحمت فرموده بودن و با ملكه خلاصه آره!!!... (به من چه؟ لابد پادشاه خودش دستور داده بوده). هيچ كس هم اين وسط خبردار نبوده الا آسپيران.

به من هيچ ربطي نداره ولي اگر جاي اين فرانسوي‌ها بودم يه چيزي به اين فيلمه ميگفتم چون پاك ناموس واسه دربار نذاشته. خوش به حال ما غياث‌آبادي‌ها كه همه ناموس‌پرستيم و پادشاهمون با دقت 7 رقم اعشار حلال‌زاده است...

Sunday, January 12, 2003


چه خوب مي‌شد اگر همون وقتي كه كوچيك بوديم و تلويزيون نگاه مي‌كرديم، مي‌رفتيم تو باغ گل‌ها پيش خپل.

Saturday, January 11, 2003


ديروز يكي منو از خواب بيدار كرد...
بهم صبونه داد.
بهم گفت كه مرتب كنم دور و برمو.
گوشي تلفن رو داد دستم و شماره گرفت برام، حتي جاي من هم حرف زد. تا خواستم حرف بزنم قطع كرد.
ناهار منو خورد. هرجور كه مي‌خواستم به بقيه بگم يكي ديگه داره غذاي منو مي‌خوره نشد. لقمه‌ها به دهن من مي‌رفت.
جاي من با همه حرف زد و هر چي كه دلش خواست گفت.
ماشين ريش‌تراش رو برداشت و افتاد به جون صورتم. دستم رو گرفته بود و ماشين رو هي مي‌كشيد به گونه‌هام و زير‌گلوم. هر قدر ازش خواهش كردم كه ديگه بسه، گوش نكرد. انقدر كشيد كه خون افتاد. تا رنگ خون رو به ماشين نديد ولم نكرد.
منو برداشت و برد توي ماشين. روشنش كرد و فرمون رو چرخوند. نمي‌خواستم برم چون حالم خوب نبود ولي پاي اون بود كه روي گاز فشار مي‌داد. هر وري هم كه دلش مي‌خواست منو مي‌برد.
پارك كرد. پياده‌ام كرد و برد توي آسانسور. حتي دكمه طبقه رو هم زد.
زنگ در رو زد و هل داد منو تو.
حرف زد...
گوش كرد...
خورد...
قول داد...
نصيحت كرد...
توصيه شنيد...
تشكر كرد...
اومد بيرون...
از استيصال اشك مي‌ريختم ولي هيچ‌كس اشكي رو نديد چون انگشتاشو گذاشته بود رو چشمام.
منو بي‌هدف تو خيابون گردوند.
برد چند جا ديگه.
برگردوند خونه و لباسامو عوض كرد.
خوابوند روي تخت.
جام خواب ديد، خوابي كه مال من نبود، كسايي رو نشون داد كه نميشناختم و نميخواستم ببينمشون. يه بار تو خواب هم اومد خودشو بهم نشون بده و تا خواستم ببينمش منو از خواب بيدار كرد.
هنوز جاي ماشين ريش‌تراش زخمه...

Thursday, January 09, 2003


هميشه بين دو تا كوه يه راهي است كه از همه جاي اطرافش پايين‌تره
هميشه از همونجاست كه نهرها و رودخونه‌ها رد مي‌شن
هميشه از بين دو تا كوه هستش كه ابرها رد مي‌شن
باد هميشه از بين دو تا كوه راهشو پيدا مي‌كنه
هميشه دو تا كوه هستن كه رو به روي همند
هميشه دو تا قله كوه هست كه وقتي بالاي يكيش واي ميسي آرزو داري كه كاش روي اون يكي قله بودي

Friday, January 03, 2003


هيچ مي‌دونستين اين كاغذهايي كه يه چسب مليحي داره پشتش و به عنوان كاغذ ياداشت به راحتي به در و ديوار مي‌چسبونين بر اثر اشتباه يه مهندس شركت 3M به‌وجود اومده؟ طرف يه خرابكاري كرده تو تركيب چسبه اما با پرروگري يه كاربرد براش معرفي كرد و اين شد كه يكي از محصولات پرطرفدار و ارزشمند اين كمپاني چنين چيزي شد.

اما خيلي وقتا هست كه اشتباه‌ها به اين خير و خوشي تموم نمي‌شن. مثل اينكه زير يه درختي كه پاش پر از فضله پرنده‌هاست واي‌سين!!! وقتي كه يه دونه از همونا مرحمت شد روي سرتون، هيچ كاربردي براش نمي‌شه پيدا كرد. مثلا مي‌خوايين پرروگري به خرج بدين و بمالين همه جاي سرتون كه مثلا يه تقويت‌كننده جديد مو كشف شد؟ اگر ريخت رو كفشتون مي‌خوايين با انگشت همه جاش بمالين كه يه نوع نرم‌كننده چرم كفشه؟ اگر ريخت رو جيب جلو سينه‌تون هم كه نمي‌شه به عنوان چسب نگهداشتن گل سينه ازش استفاده كرد. پس بايد از صحنه زير پاي درخت همون اول درس بگيرين و زيرش واي نسين. آخه پرنده‌ها كه نمي‌تونن بهتون بگن: "آهاي نفتي نشي!...".