Friday, October 31, 2003

چرا مردي جرج؟...

Monday, October 27, 2003

يكي از مهمترين اخبار هنري هفته گذشته اين بود كه پري صابري با كلي اهن و تلپ اومد تو سالن رودكي واسه ديدن يه كنسرت. نصف سالن هم به خاطر احترام به فعاليتهاي هنري (!) و شوهاي تئاتري ايشون از جا پا شدن. پس از التفات به علاقه مندان رفت كه رو يه صندلي رديف مهمانان بشينه طبق معمول تالار رودكي صندليه شكسته بود و با ... خورد زمين!!! البته چون ايشون كمي فربه هستند بين دسته هاي صندلي گير كردن و بالاخره با كمك علاقه مندان خير بيرون آورده شدن!!!

Saturday, October 18, 2003

ديشب جاي دوستان خالي رفتيم كنسرت جاز يه گروه فرانسوي. دو تا آقاي مسن بودن كه گيتار مي‌زدن و يه آقاي جوون كه كنتراباس مي‌فرمودن. جدا از نوع آهنگشون و اينكه چقدر با نشاط و حرفه‌اي مي‌زدن، اخلاق و رفتارشون بود كه از همون اول با بگو بخند و سرحال آوردن مردم كارشون رو شروع كردن و حتي با همديگه هم شوخي مي‌كردن و مسن‌ترينشون بيشتر مي‌خنديد و با مردم سر و كله مي‌زد.
اين رفتارشون منو به‌شدت ياد اساتيد موسيقي سنتي خودمون انداخت. فروتني اينا منو ياد استاد شجريان، بگو و بخنديشون ياد استاد فخرالديني و تعامل با تماشاچياشون هم دقيقا مثل استاد عليزاده بود!!!
- راستي مازيار علاوه بر اين‌كه اصلا جات خالي نبود (چون سالن داشت مي‌تركيد!)، نكته باحال ديگه اين كنسرت اين بود كه هنوز اون صندلي تو تالار رودكي كه سال پيش شكسته بود، هنوز شكسته است!

Friday, October 17, 2003

There was once a boy who got a letter in the mail. He opened it and the contents of it was in French. The boy asked his mother what it was and she looked it over. She didn't understand French, so she suggested to the boy to ask the French teacher at his school.


The next day before school, the boy walked up to the French teacher and asked her to read and translate the letter. The teacher agreed and began to read the Letter. The pleasant appearance on her face turned to anger as she continued reading the letter. She looked at the boy and said, "Don't even think about coming within five miles near me or I swear I will kill you!" And with that she sent the boy to the principal's office.


The principal was a little confused by the French teacher's reasons for sending the child to his office and asked the boy what happened. The boy explained how he gave her a note to translate and that she threw a fit. The principal nodded and asked to see the note and said that he knew French and would check out the letter. The boy reluctantly gave the letter and the principal read it. After reading the letter, the principal lowered the letter and revealed an angered face. "You're suspended. Come within five feet of this school and I swear I'll kill you!"


The boys parents were surprised to see him home early later that day. His mom asked him what happened and the boy explained what had happened. The boy's father said that he knew french and asked to read the letter and find out what could have been so bad that the boy had to be suspended.


Thinking that his father had some sense in him not to ground him or threaten him because of the letter, the boy allowed the father to read it. Suddenly, a low voice came from his dad that turned into a frightening yell, "You get out of this house now! If you come within five feet of us, I swear I'll kill you!!"


A few years later, the boy was successful in an army with several badges and many many adoring friends. One night he was asked why he ended up in the army. The young man spoke of his life before he received the letter, then the effects that it had on his life. His friends in the army listened to him very intently then asked if he had the letter with him after so many years. The young man nodded and everyone asked him to let them read it. Feeling that these were his friends and that since this was all in the past, the young man thought it would be okay to read it. So he took out the letter that had ruined his life and gave it to his friends who all gathered around it and read. After they had read it, they all stripped him from his badges and awards and yelled at him for not being worthy enough to stay in the army. He was banned from the premesis and was told, "If you come within five feet of this place, we swear we'll kill you!"


The young man, feeling deprived of anything good in life, walked along a high bridge and looked down. This was his only answer left in life. There was no longer anything he could do to make anything better and his life was torn to shreds because of that letter. Before he was about to jump, the young man saw a little kid walking across the bridge, too. "Excuse me," the young man asked the little kid. "Do you speak french by any chance?" "Of course," said the little kid. "Who doesn't?" "Well, could you please tell me what my letter says and promise not to theaten me or get angry like anyone else? This is very important and I'll even pay you to just tell me what it means and not say a word about this to anyone else. Could you please please help me?" asked the young man. The little kid smiled and nodded. "Okay."


Happy that the secret of his ruined life would be revealed, the boy eagerly searched for the letter in his pockets. The little kid getting quite a bit impatient hurried the young man saying that he needed to get home soon. "Oh, SHIT!" yelled the young man. What?" asked the little kid. "I left the letter in my army camp!"


Wednesday, October 15, 2003

خدايا... چي مي‌شد من هم مثل سيندرلا كه با شيره و آدم آهنيه و مترسكه رفتن تو اون خونه كه از شكلات و شيريني ساخته شده بود ميرفتم تو سرزمين عجايب و درست مثل راپونزل كه خوابش برده بود و شاهزاده بايد پاي پري‌دريايي رو از هركول پس مي‌گرفت تا شنل‌قرمزي رو از چنگ يوگي و دوستان دربياره و ببره پيش جوجه اردك زشت تا پينوكيو از لوبياي سحرآميز بره بالا مي‌رفتم كانادا؟...

Monday, October 13, 2003

امروز به مناسبت نيمه شعبان يه سري برنامه زنده با شركت كننده هاي مردمي گذاشته بودن و سر صبحونه داشتم نگاه ميكردم. طرف يه سئوال جالب پرسيد كه جايزه اش يه سكه طلا بود:

" اون چه دعايي هستش كه يه روز در ميون صبح ها مي خونن ؟"

جالبيش هم اين بود كه نصف سالن 500 نفره دستاشونو بالا كردن. راستش چون صبحونه ام تموم شد و تلويزيون رو خاموش كردم نفهميدم اين دعا چي بود. از دوستاي معتقدم خواهش ميكنم متن اين دعا رو واسم بفرستن تا بفهمم چرا يه روز در ميون و صبحها بايد خونده شه؟

- لطفا دستورالعمل استفاده رو هم بفرستين كه يه وقت روزاي زوج و فردشو اشتباه نكنم يه بلايي سرم بياد
يهودا... تو هم؟

Saturday, October 11, 2003

تا حالا به عبارت "به جهنم" فكر كردي؟ وقتي شنيدم "به جهنم" يه‌كم بهم برخورد و تو فكر رفتم. بعد از يه مدتي از خودم پرسيدم اصلا اين شبه جمله به چه معني هستش كه انقدر ناراحتم كرد. بعد از كمي تعمق ديدم كه برداشت من از "جهنم" ميشه "برو به جهنم". مثلا يكي بهت ميگه: "فلاني فلان كار رو كرد" تو ميگي: " من كه باورم نميشه" و طرف بهت ميگه: "جهنم!". يعني: "حالا كه باورت نميشه برو به جهنم".
حالا اين شبه‌جمله، اين باور و اين فرهنگ "جهنم فرستي" از كجا و چه‌جور اومده تو فرهنگ ما نمي‌دونم. نمي‌دونم چرا طبق فرهنگ ما باور داشتن و يا عدم باور هميشه باعث "جهنم‌روي" خلق‌الله ميشه.
به‌هر حال، در آخر خيلي از ما به جهنم مي‌ريم و هر كدوم هم به يه علت. حتي ممكنه كه روز حساب بهت بگن چون اون روز اون حرف طرف باورت نشد مي‌ري جهنم...

جا داره كه از تلاشهاي شبانه روزي رئيس جمهور محبوبمون كه باعث شد شيرين عبادي جايزه صلح نوبل رو بگيره قدرداني كنم.بالاخره تونستيم تو يه چيز جايزه نوبل بگيريم و مهم هم نيست كه اين جايزه از كدوم وري بود. همه نوبل ميگيرن آبرو ميخرن واسه مملكت و ما...

عجب كنسرتي بود

Sunday, October 05, 2003

باز باران
با ترانه
با گوهر های فراوان
می خورد بر بام خانه

من به پشت شيشه تنها
ايستاده :
در گذرها
رودها راه اوفتاده.

شاد و خرم
يک دوسه گنجشک پرگو
باز هر دم
می پرند اين سو و آن سو

می خورد بر شيشه و در
مشت و سيلی
آسمان امروز ديگر
نيست نيلی

يادم آرد روز باران
گردش يک روز ديرين
خوب و شيرين
توی جنگل های گيلان:

کودکی دهساله بودم
شاد و خرم
نرم و نازک
چست و چابک

از پرنده
از چرنده
از خزنده
بود جنگل گرم و زنده

آسمان آبی چو دريا
يک دو ابر اينجا و آنجا
چون دل من
روز روشن

بوی جنگل تازه و تر
همچو می مستی دهنده
بر درختان می زدی پر
هر کجا زيبا پرنده

برکه ها آرام و آبی
برگ و گل هر جا نمايان
چتر نيلوفر درخشان
آفتابی

سنگ ها از آب جسته
از خزه پوشيده تن را
بس وزغ آنجا نشسته
دمبدم در شور و غوغا

رودخانه
با دوصد زيبا ترانه
زير پاهای درختان
چرخ می زد ... چرخ می زد همچو مستان

چشمه ها چون شيشه های آفتابی
نرم و خوش در جوش و لرزه
توی آنها سنگ ريزه
سرخ و سبز و زرد و آبی

با دوپای کودکانه
می پريدم همچو آهو
می دويدم از سر جو
دور می گشتم زخانه

می پراندم سنگ ريزه
تا دهد بر آب لرزه
بهر چاه و بهر چاله
می شکستم کرده خاله

می کشانيدم به پايين
شاخه های بيدمشکی
دست من می گشت رنگين
از تمشک سرخ و وحشی

می شنيدم از پرنده
داستانهای نهانی
از لب باد وزنده
راز های زندگانی

هرچه می ديدم در آنجا
بود دلکش ، بود زيبا
شاد بودم
می سرودم :

" روز ! ای روز دلارا !
داده ات خورشيد رخشان
اين چنين رخسار زيبا
ورنه بودی زشت و بی جان !

" اين درختان
با همه سبزی و خوبی
گو چه می بودند جز پاهای چوبی
گر نبودی مهر رخشان !

" روز ! ای روز دلارا !
گر دلارايی ست ، از خورشيد باشد
ای درخت سبز و زيبا
هرچه زيبايی ست از خورشيد باشد ... "

اندک اندک ، رفته رفته ، ابرها گشتند چيره
آسمان گرديده تيره
بسته شد رخساره خورشيد رخشان
ريخت باران ، ريخت باران

جنگل از باد گريزان
چرخ ها می زد چو دريا
دانه های گرد باران
پهن می گشتند هر جا

برق چون شمشير بران
پاره می کرد ابرها را
تندر ديوانه غران
مشت می زد ابرها را

روی برکه مرغ آبی
از ميانه ، از کناره
با شتابی
چرخ می زد بی شماره

گيسوی سيمين مه را
شانه می زد دست باران
باد ها با فوت خوانا
می نمودندش پريشان

سبزه در زير درختان
رفته رفته گشت دريا
توی اين دريای جوشان
جنگل وارونه پيدا

بس دلارا بود جنگل
به ! چه زيبا بود جنگل
بس ترانه ، بس فسانه
بس فسانه ، بس ترانه

بس گوارا بود باران
وه! چه زيبا بود باران
می شنيدم اندر اين گوهرفشانی
رازهای جاودانی ،پند های آسمانی

" بشنو از من کودک من
پيش چشم مرد فردا
زندگانی - خواه تيره ، خواه روشن -
هست زيبا ، هست زيبا ، هست زيبا ! "

Thursday, October 02, 2003

ديشب داشتم يه كتاب مي خوندم كه اين جملات رو توش ديدم:

" هنگام غسل تعميد خواهرم اسمش را آليس گذاشتند اما خودش عادت كرده بود كه منكر شود واقعا يك "آليس" است. من هم با او موافق بودم. هر كسي موافق بود. شايد زماني در طي يك رويا بفهمم كه اسم واقعي او چه بوده است"

اسم واقعي شما چيه؟

راهنمايي: مثلا اسم واقعي آرش فتح الله است