كاش به جاي اينكه تو اوركات رو عكس يكي بزني و پروفايلش رو بخوني يا دوستاشو ببيني اينجوري بود كه رو صندلي لم مي دادي و به يكي فكر مي كردي و اون خودش ميومد پيشت با هم حرف ميزديد. اينجوري يه خوبي داشت يه بدي:
خوبيش اين بود كه هيچ وقت تنها نبودي و به جاي اينكه به فهرست بي پايان آدم ها نگاه كني يكي بود كه باهاش رو در رو حال كني
بديش اين بود كه نيكول كيدمن ديگه وقت نداشت فيلم بازي كنه
Monday, June 28, 2004
Friday, June 18, 2004
حقيقت...
حقيقت همچون رواندازي است كه هرگز پاهايتان را نخواهد پوشاند. آن را بكشيد اما هيچگاه هيچ يك از ما را نخواهد پوشانيد. لگد بزنيد، اما هيچوقت كافي نخواهد بود. از هنگامي كه گريان به دنيا مي آييد تا زمان مرگتان تنها سرتان را مي پوشاند در حالي كه زير آن مويه مي كنيد، گريه مي كنيد و فرياد مي كشيد...
(انجمن شاعران مرده)
حقيقت همچون رواندازي است كه هرگز پاهايتان را نخواهد پوشاند. آن را بكشيد اما هيچگاه هيچ يك از ما را نخواهد پوشانيد. لگد بزنيد، اما هيچوقت كافي نخواهد بود. از هنگامي كه گريان به دنيا مي آييد تا زمان مرگتان تنها سرتان را مي پوشاند در حالي كه زير آن مويه مي كنيد، گريه مي كنيد و فرياد مي كشيد...
(انجمن شاعران مرده)
Sunday, June 13, 2004
Monday, June 07, 2004
دبستان که بودم دلم میخواست فضانورد بشم. رفتم دبیرستان و دیدم فیزیکدان شدن هم عالمی داره ولی خوب عمران خوندم!!! دوره کارشناسی به ریاضیات علاقه مند شدم ولی نمیدونم چی شد که دیدم فلسفه اند همه ایناست. به همین خاطر وقتی کار کردن رو شروع کردم تصمیم گرفتم گل فروش شم. الان هم فکر می کنم درام زدن تو یه گروه جاز در آخر شب یه کافه رو ترجیح می دم.
چیه؟... تا حالا یه فضانورد تو گوشه تاریک از یه کافه ندیدین؟...
چیه؟... تا حالا یه فضانورد تو گوشه تاریک از یه کافه ندیدین؟...