Monday, July 19, 2004

 
وقتي كه روحم پايين ميريزد، مشتم را در جاي خالي قلبم كه به تو داده ام فرو مي كنم. بعد در حالي كه به فرداي روشنم خيره شده ام، با دندان تعفن عشق آسماني را از لاي ناخنهايم مي مكم...
 

Thursday, July 15, 2004

ساعت 1 صبحه و ابرهاي بيرون قرمزن. داره بارون لطيفي مي‌زنه و بوي سنگ و خاك و نم همه‌جا رو برداشته. به‌هر زبوني كه بخوام بگم دوستت دارم از صداي بارون قشنگ‌تر نمي‌شه. پس فقط به باروني كه از بالا مي‌ريزه نگاه مي‌كنم و دعا مي‌كنم كه الان اونم صداي بارون رو بشنوه...

Thursday, July 08, 2004

خورشيد داره پايين ميره...

اولش از پنجره اتاقم ميومد تو و چشمم و رو ميزد ولي ابرهاي پنبه‌اي جلوش رو گرفتن... نورش ابرها رو سوراخ مي‌كنه ولي فقط قد نور چراغ خوابه... همون چراغي كه وقتي روي تخت دراز كشيدي و به سقف خيره شدي نجاتت مي‌ده... از خودت...

تا حالا از خودت ترسيدي؟... تونستي از خودت فرار كني؟... يه چيزي ته گلوت گير مي‌كنه و كم‌كم تمام سينه‌ات رو پر مي‌كنه... خودتي كه خودت رو خفه مي‌كني... به دست‌هات نگاه مي‌كني... بي‌حركت دو طرف تنت روي تخت افتادن ولي خودت داري خودت رو خفه مي‌كني... دستت رو دراز مي‌كني تا چراغ‌خواب رو روشن كني... چراغ رو روشن مي‌كنم...

ابرها با خيال راحت دارن با خورشيد بازي مي‌كنن... خورشيد جون مي‌كنه بياد بيرون ولي همون سوراخي رو كه گير مي‌ياره تو ابرها، يه ابر كوچيك مياد مي‌بنده... مخصوصا ابراي كوچيك مي‌يان تا بهت اثبات كنن كوچيكي... حتي اگه خورشيد باشي... يه ابر كوچيك مثل يه پر مي‌ياد جلوت...

پر همون كبوتري كه الان از جلوي پات فرار مي‌كنه... ولي تو كه كاريش نداشتيش... حتي متوجهش هم نبودي... تكون هم نخورده بودي... چون پاهات مثل سرب سنگين شدن... مي‌خوايي از خودت فرار كني ولي نمي‌توني... خم مي‌شي زانوهات رو تو دستات مي‌گيري... ولي فايده‌اي نداره... دستات چيزي رو حس نمي‌كنن... دستت رو به طرف كبوتر دراز مي‌كني... با التماس نگاهش مي‌كني ولي ازت دور ميشه و يه پرش رو هوا معلق مي‌شه... پر رو مي‌گيرم...

آسمون بنفش و صورتي شده... باد اومده ابرها رو تكون بده ولي فايده‌اي نداره... خورشيد ميره پايين... تو زمين غرق مي‌شه... خورشيد قبل از مرگش فرياد مي‌زنه... مثل ضجه يه پروانه...

پروانه مي‌خواد روي گل بشينه ولي از صبح همينطور تو راهه... از صبح داره دو سانتيمتر تا گل رو طي مي‌كنه... گل رو مي‌بينه... عطرش تمام وجودش رو پر كرده... دستا و بال‌هاش رو كشيده ولي نمي‌رسه... از صبح كه رو اين نيمكت نشتي تا حالا هنوز نرسيده... مثل اوني كه منتظرشي... از صبح دستات رو گذاشتي رو پشت نيمكت و سرت به‌طرف پروانه است... منتظري برسه... ولي هر دو مي‌دونين كه نمي‌رسيد... هيچ كدومتون نمي‌رسيد... احساس مي‌كني دستات خسته شدن اونقدر به سمت گل كشيديشون ولي نمي‌رسي... بال‌هات رو هوا بي‌حركت موندن... به گل نگاه مي‌كني و اشكات روي گونه‌ات مي‌غلطن... به پنجره اتاق‌خواب خونه رو‌به‌رو خيره مي‌شي... چراغ روشن مي‌شه... كبوتر پرواز مي‌كنه و پرش مي‌افته... كسي زانو‌هاش رو گرفته و آرزو مي‌كنه كه بتونه اشك بريزه... به خورشيد خيره مي‌شي... ابرها... تموم اميدت از سينه‌ات بيرون مي‌باد... دهنت رو باز مي‌كني و با تمام وجود ضجه مي‌زني... كسي برنمي‌گرده نگاهت كنه... كسي متوجهت نمي‌شه... حتي گلت... ضجه يه پروانه... ضجه مي‌زنم...

آسمون تاريكه... نه ابر هست... نه خورشيد... نه كبوتر... نه پروانه... نه سقف... نه چراغ‌خواب...

چشمام رو مي‌بندم...

خورشيد آروم از ته چشمم بالا مي‌ياد...

Wednesday, July 07, 2004

چند وقت پيش يه مزخرفي نوشته بودم در مورد مراحل تحول دوستيهامون كه توش اين اوركات رو جا انداخته بودم. اين پديده رو بهش اضافه كنيد.

يه قدم نزديكتر

به دنياي شگفت انگيز نو