سه روزی است که یک آلبوم آهنگ نشنیدهام. سه هفته است که تلویزیون ندیدهام. سه ماه است که کتاب جدیدی نخواندهام. شش ماهیاست که چیزی ننوشتهام. یکسال است که با دوستی ارتباط نزدیک ندارم. دو سالیاست که بههیچ مکانی تعلق ندارم. پنج سالیاست که دیگر آرزویی ندارم و ده سالیاست که دیگر برای قدم گذاشتن بههیچ راهی نیازی به دانستن مقصد نداشتهام.
نیمه شب شده...
سعی میکنم آسمان شب را از پشت شیشههای سرد پیدا کنم که خنکای پنجره مرا به پشتبامی در سی سال پیش تهران میبرد. چشمانم را میبندم که به راهشیری قدم بگذارم. بهزمانی که بهامید بیدار شدن بهصدای اذان سحر همسایه بهخواب بروم. بهروزیکه مرگ با من دوست بود...
امروز فهمیدم که چقدر عاشق کلمات و جملات فارسی هستم...
نیمه شب شده...
سعی میکنم آسمان شب را از پشت شیشههای سرد پیدا کنم که خنکای پنجره مرا به پشتبامی در سی سال پیش تهران میبرد. چشمانم را میبندم که به راهشیری قدم بگذارم. بهزمانی که بهامید بیدار شدن بهصدای اذان سحر همسایه بهخواب بروم. بهروزیکه مرگ با من دوست بود...
امروز فهمیدم که چقدر عاشق کلمات و جملات فارسی هستم...