بعد از مدتها نشستم يكساعتي سير وبلاگ خلايق رو خوندم. عجب افكار مترقي و آسماني پيدا ميشن تو اين دنيا، اون هم تازه از دوستاي من!!! دقت كردم ديدم هركاري بكنم و خودم رو هم خفه كنم هم نميتونم بهاين عمق بنويسم. بدمصب همه جور متني هم توش هست: سياست، تفسير خبر، تفسير اقتصادي، تفسير سياسي، تفسير فلسفي، اظهارنظر در مورد احوالات دنيا، تفسير موسيقي، تئاتر، سينما و خلاصه همه چي. اين فلسفيهاشون هم كه منو مردن!
كلاه خودم رو كه قاضي كردم ديدم عمرا هر قدر هم كه خودم رو بكشم نميتونم حتي يه جمله از اونا رو حتي بهش فكر كنم چه برسه بهاين كه بهاين فصاحت دوستان بنويسم. خواستم ريشهيابي كنم اين قضيهرو بعد ديدم كه آخه مرد حسابي اگه ميتونستي ريشهيابي كني كه خوب مثل اونا مينوشتي! يهكم افسردگي تمام وجودم را فراگرفت و قطره اشكي از گوشه چشمانم بر روي گونههايم لغزيد... (اين تيكه مال ر. اعتمادي بود)
آخه چرا من نميتونم اينجوري بنويسم؟ تمام نوشتههام سطحي و بيكلاس هستن. مثل نقاشيهاي نگارگري ايراني هم اصلا بعد و عمق ندارن. يعني اصلا در يك سطح عميق نيستن (مازيار دمت گرم. سالها بود دنبال اين عبارت ميگشتم). اصلا نميتونم خوانندهها رو با تفاسير سياسي و ادبيم بهتزده كنم. اصلا نميتونم اشك كسي رو در بيارم. نميتونم درون و احساسات خودم رو جوري بيان كنم كه برم تا ته قلب خوانندگان عزيز. ميخوام جدي بنويسم ميشه شوخي. شوخي شروع ميكنم ميشه جدي. اصلا يكذره نوشتههام هم معني خاصي ندارن كه چيزي گير اين خوانندهها بياد و وقتشون تلف نشه. حتي نميتونم اخبار مهم جهان رو از رو كپي كنم بزنم تو وبلاگم تا بهعنوان يك فرد سياسي عميق شناخته شم. مينيمال و چت و خفن هم كه نگو. افه عرفان و لاهوت و ناسوت هم بهريختم نميآد. از طرفي طبيعت بهوت افسرده ها هي و نميتونم بيناموسي بنويسم كه لااقل خوانندههاي گرامي دست خالي از اين وبلاگ نرن.
الان هم حالم خيلي گرفته شده و دارم تو يه سطح نيمهعميق بهاين موضوع فكر ميكنم. آخرش هم فكر كنم مجبورم برم كلاس تلفيق يوگا با يهچيز ديگه بلكه اون خانومه ما رو يهتكوني بده. آخه ابتذال تا بهكي؟...
No comments:
Post a Comment