Monday, April 25, 2005
Sunday, April 17, 2005
بعد از مدتها نشستم يكساعتي سير وبلاگ خلايق رو خوندم. عجب افكار مترقي و آسماني پيدا ميشن تو اين دنيا، اون هم تازه از دوستاي من!!! دقت كردم ديدم هركاري بكنم و خودم رو هم خفه كنم هم نميتونم بهاين عمق بنويسم. بدمصب همه جور متني هم توش هست: سياست، تفسير خبر، تفسير اقتصادي، تفسير سياسي، تفسير فلسفي، اظهارنظر در مورد احوالات دنيا، تفسير موسيقي، تئاتر، سينما و خلاصه همه چي. اين فلسفيهاشون هم كه منو مردن!
كلاه خودم رو كه قاضي كردم ديدم عمرا هر قدر هم كه خودم رو بكشم نميتونم حتي يه جمله از اونا رو حتي بهش فكر كنم چه برسه بهاين كه بهاين فصاحت دوستان بنويسم. خواستم ريشهيابي كنم اين قضيهرو بعد ديدم كه آخه مرد حسابي اگه ميتونستي ريشهيابي كني كه خوب مثل اونا مينوشتي! يهكم افسردگي تمام وجودم را فراگرفت و قطره اشكي از گوشه چشمانم بر روي گونههايم لغزيد... (اين تيكه مال ر. اعتمادي بود)
آخه چرا من نميتونم اينجوري بنويسم؟ تمام نوشتههام سطحي و بيكلاس هستن. مثل نقاشيهاي نگارگري ايراني هم اصلا بعد و عمق ندارن. يعني اصلا در يك سطح عميق نيستن (مازيار دمت گرم. سالها بود دنبال اين عبارت ميگشتم). اصلا نميتونم خوانندهها رو با تفاسير سياسي و ادبيم بهتزده كنم. اصلا نميتونم اشك كسي رو در بيارم. نميتونم درون و احساسات خودم رو جوري بيان كنم كه برم تا ته قلب خوانندگان عزيز. ميخوام جدي بنويسم ميشه شوخي. شوخي شروع ميكنم ميشه جدي. اصلا يكذره نوشتههام هم معني خاصي ندارن كه چيزي گير اين خوانندهها بياد و وقتشون تلف نشه. حتي نميتونم اخبار مهم جهان رو از رو كپي كنم بزنم تو وبلاگم تا بهعنوان يك فرد سياسي عميق شناخته شم. مينيمال و چت و خفن هم كه نگو. افه عرفان و لاهوت و ناسوت هم بهريختم نميآد. از طرفي طبيعت بهوت افسرده ها هي و نميتونم بيناموسي بنويسم كه لااقل خوانندههاي گرامي دست خالي از اين وبلاگ نرن.
الان هم حالم خيلي گرفته شده و دارم تو يه سطح نيمهعميق بهاين موضوع فكر ميكنم. آخرش هم فكر كنم مجبورم برم كلاس تلفيق يوگا با يهچيز ديگه بلكه اون خانومه ما رو يهتكوني بده. آخه ابتذال تا بهكي؟...
كلاه خودم رو كه قاضي كردم ديدم عمرا هر قدر هم كه خودم رو بكشم نميتونم حتي يه جمله از اونا رو حتي بهش فكر كنم چه برسه بهاين كه بهاين فصاحت دوستان بنويسم. خواستم ريشهيابي كنم اين قضيهرو بعد ديدم كه آخه مرد حسابي اگه ميتونستي ريشهيابي كني كه خوب مثل اونا مينوشتي! يهكم افسردگي تمام وجودم را فراگرفت و قطره اشكي از گوشه چشمانم بر روي گونههايم لغزيد... (اين تيكه مال ر. اعتمادي بود)
آخه چرا من نميتونم اينجوري بنويسم؟ تمام نوشتههام سطحي و بيكلاس هستن. مثل نقاشيهاي نگارگري ايراني هم اصلا بعد و عمق ندارن. يعني اصلا در يك سطح عميق نيستن (مازيار دمت گرم. سالها بود دنبال اين عبارت ميگشتم). اصلا نميتونم خوانندهها رو با تفاسير سياسي و ادبيم بهتزده كنم. اصلا نميتونم اشك كسي رو در بيارم. نميتونم درون و احساسات خودم رو جوري بيان كنم كه برم تا ته قلب خوانندگان عزيز. ميخوام جدي بنويسم ميشه شوخي. شوخي شروع ميكنم ميشه جدي. اصلا يكذره نوشتههام هم معني خاصي ندارن كه چيزي گير اين خوانندهها بياد و وقتشون تلف نشه. حتي نميتونم اخبار مهم جهان رو از رو كپي كنم بزنم تو وبلاگم تا بهعنوان يك فرد سياسي عميق شناخته شم. مينيمال و چت و خفن هم كه نگو. افه عرفان و لاهوت و ناسوت هم بهريختم نميآد. از طرفي طبيعت بهوت افسرده ها هي و نميتونم بيناموسي بنويسم كه لااقل خوانندههاي گرامي دست خالي از اين وبلاگ نرن.
الان هم حالم خيلي گرفته شده و دارم تو يه سطح نيمهعميق بهاين موضوع فكر ميكنم. آخرش هم فكر كنم مجبورم برم كلاس تلفيق يوگا با يهچيز ديگه بلكه اون خانومه ما رو يهتكوني بده. آخه ابتذال تا بهكي؟...
Monday, April 11, 2005
امروز تو روزنامه يه گفتگو خوندم با هنرپيشه شهير جناب آقاي "جت لي" كه فرموده بودن "بهترين فيلمي كه تا به حال ديدم ماتريكس بوده. البته آقاي كيانو ريوز هم خوب بازي كرده بودن ولي آرزو داشتم من اين اين نقش رو بازي ميكردم تا شخصيت نيو بهتر و عميقتر پرداخته ميشد"!!!
فكر كنم اگر آقاي ريوز اين متن رو خونده بودن، حتما اون مثل معروف ايراني به يادشون مياومد كه توش عبارات "كسي كه به ما" و " كلاغ" بهكار رفته بوده است. حقش بود كه مازيار رو يهجايي از اين آقاي جت لي تو "يه سطح عميق" تمركز ميكرد...
Tuesday, April 05, 2005
Sunday, April 03, 2005
"ديشب برای دومين بار رفتم يوگا. ترکيبی بود از Hatha و يه نوع ديگه که اسمش يادم نموند. خيلی چسبيد. خانمی که معلم بود چيزی از جنس رسم و رسوم نداشت. نه عمامه (مثل کلاس قبلی)، نه لباس مخصوص، نه چيز ديگه. يه آدم شوخ و سرحال بود و وسط کلاس کلی خندوندمون. بهم چسبيد. با يکی از دوستام رفته بودم که باهاش احساس راحتی ميکنم.
شب رفتم پيش مادر و پدرم. بعد از شام و يه دوش يه جلسه Reiki برای مادرم داشتم. خيلی عالی بود. Reiki از جنس دوست داشتنه. از جنس care کردن برای يه نفر ديگه، در يه سطح عميق. بيشتر از يک ساعت طول کشيد. آرنج و پشت مادرم درد داشت. روی اونجا ها بيشتر موندم. بعدش احساس خوبی داشتم. اون هم همينطور. از اينکار خوشم مياد. شنبه يه Reiki Exchange ديگه هست. توی يه مرکز ژاپنی. اونجا رو دوست دارم. روح ژاپنی رو دوست دارم."
اين متن رو استاد عزيز مازيار در وبلاگشون نوشتن و ما رو در كف اون جلسه قرار دادن. از استاد مازيار خواهشمندم بخشي از اين تجربيات خودشون رو بيشتر بهما توضيح بدهند تا مستفيذ شويم:
"ديشب برای دومين بار رفتم يوگا. ترکيبی بود از Hatha و يه نوع ديگه که اسمش يادم نموند..."
استاد ممكنه اسم دومي رو هم بهيادتون بياريد؟ براي من خيلي مهم شده اين نوع دوم. چون وقتي نوع اولش رو رفته بودين دفعه قبل انقدر حال نداده بود بهتون.
"خيلی چسبيد..."
اين چيزي كه چسبيد چه چيزي بود استاد؟ به كجا چسبيد؟ چرا چسبيد؟ چه مدت زماني چسبيده بود؟ آيا ور اومده الان يا خير؟ به همه ميچسبد يا فقط به شما چسبيد؟
"خانمی که معلم بود چيزی از جنس رسم و رسوم نداشت. نه عمامه (مثل کلاس قبلی)، نه لباس مخصوص، نه چيز ديگه...."
آيا اون خانوم محترم جنس ديگهاي داشتن كه چسبيده بود بهشما؟ آيا مطمئن هستيد كسي كه اون عمامه سرش بود خانومه بود نه شوهرش (چون تو نور كم شمع ممكنه اشتباه كرده باشيد)؟ فرمودين كه ايشون نهتنها لباس مخصوص تنشون نبوده، بلكه چيز ديگهاي هم نبوده (نقل به مضمون!). ممكنه استاد دفعه ديگه ما رو هم با خودتون ببرين به اين مجلس روحاني؟ من از تلفيق Hatha و يه چيزه ديگه (!) خوشم اومد. آيا اين معلمي كه فرمودين كلاس خصوصي هم دارند يا خير؟ آيا در كلاسهاي خصوصي ايشان عمامه بهسر هم حضور دارند يا تنها تشريف ميآورند؟ آيا در اون مجلس هوا گرم بوده يا تو اون روش "يه چيز ديگه" رسمه كه چيزي نباشه تن ايشون؟
"يه آدم شوخ و سرحال بود و وسط کلاس کلی خندوندمون..."
البته واضحه كه ايشون چون چيزي از جنس رسم و رسوم نداشتهاند و نه لباس مخصوص و نه چيز ديگه تنشون نبوده، لبخند بر دهان هر مومني و بهخصوص مومنيني چون شما ميآورند. استاد آيا هنگام اين خنده مبارك بر دهان شما، آب هم بر لب و لوچه شما آويزان بود يا خير؟ آيا ايشان همينجوري شوخيشوخي چيزي بر تنشون نبوده يا جدي؟ آيا وقتي ايشان سرحال نباشند هم بههمين وضعيت تشريف ميآورند؟ اسم درس ايشان چه بوده است؟ استاد... آيا واقعا چيز ديگهاي هم تنشون نبود علاوه بر نه لباس مخصوص؟؟؟... (زهي سعادت!) البته لباس مخصوص (!) هم بد نيست قبل از "نه چيز ديگه"!
"بهم چسبيد..."
گويا اين چيز چنان به استاد چسبيده كه با گفتن يك بار چسبيدن هنوز حق مطلب ادا نشده و لازم بوده يك بار ديگر يادآوري بفرمايند كه چسبيده اون قضيه. البته من هم به استاد حق ميدم. اين روش "يه چيزه ديگه" چيز چسبيدنيه بهخصوص وقتي لباس تن استادت نباشه و سرحال بياردت! مطمئنا اگر ما هم در اون جلسه روحاني حضور داشتيم بهما هم ميچسبيد. استاد هنوز ول نكرده اون چيزي كه چسبيده؟... جسارتا يه سئوال داشتم... استاد مازيار، آيا استاد محترمه بهشما چسبيد يا يه چيز ديگه؟
" با يکی از دوستام رفته بودم که باهاش احساس راحتی ميکنم..."
البته وقتي آدم ميره جلسات تلفيق يوگا و "يهچيز ديگه"، بهتره با يكي از دوستان بري كه باهاش احساس راحتي كني. يادش بهخير... استاد هميشه اينجور وقتها بامعرفت بود و اينجور جلسات عرفان رو با يكي از دوستان كه باهاش احساس راحتي ميكرد برگزار ميكرد.
"شب رفتم پيش مادر و پدرم. بعد از شام و يه دوش يه جلسه Reiki برای مادرم داشتم. خيلی عالی بود. Reiki از جنس دوست داشتنه. از جنس care کردن برای يه نفر ديگه، در يه سطح عميق. بيشتر از يک ساعت طول کشيد. آرنج و پشت مادرم درد داشت. روی اونجا ها بيشتر موندم. بعدش احساس خوبی داشتم. اون هم همينطور. .."
استاد شانس آوردي كه در مورد كس ديگهاي ننوشته بودي اين مطلب رو و فقط يك سئوال دارم كه يه سطح عميق چهجور صيغهايست؟ آيا در فضاي ريماني قابل توصيفه و يا يكي از المانهاي جهان با بعدهاي متعدده كه در اون مرزهاي فيزيك و عرفان در هم آميخته ميشوند؟
"از اينکار خوشم مياد..."
البته كه بايد خوشتان ميآمده استاد. از چسبيدنش معلوم بود.
"شنبه يه Reiki Exchange ديگه هست. توی يه مرکز ژاپنی. اونجا رو دوست دارم..."
از فحواي كلام استاد برمياد كه ايشون ديگه طلبه شدن و هر شنبه پايهبندري تشريف ميبرند جلسه تلفيق يوگا و "يهچيز ديگه" و البته كه در معيت يكي از دوستان خواهند بود كه باهاشون احساس راحتي كنند. اينطور كه مشخصه در مراكز ژاپني هم "جنس رسم و رسوم" ندارند و "نه چيز ديگه". اين تلفيق داره جهاني ميشه از شدت سيل پيوستن رهرواني چون استاد بهاين مكتب. بهقول قدما: درس استاد چو بود زمزمه محبتي/جمعه بهمكتب آورد طفل گريزپاي را
" روح ژاپنی رو دوست دارم."
البته سلايق متفاوت است و ايشون ژاپنيش رو دوست دارند اما بنده جسارتا نيكول كيدمن را ترجيح ميدهم. البته در "لباس مخصوص" هم برام كافيه بهشرطي كه زياد كلفت نباشه و مثل استاد "نهچيز ديگه" از سر ما زياديه. استاد آيا از روح ژاپني شبيه توشيرو ميفونه هم خوشتون مياد؟
خواهش: استاد، جسارته اما يكي از دوستان من كه اتفاقا با شما هم احساس راحتي ميكنه چند وقته بواسيرش عود كرده. ممكنه كه رو اون قسمت دوستم در يه سطح عميق متمركز شين و Care كنيد؟ نيمساعت هم كافيه. اجرتون با توشيروميفونه!...
بعضي سوتيها هست كه اگر بخواهي لاپوشوني كني بدتر ميشه داستان و هر قدر كه ماله بمالي بدتر گند كار در ميآد. يه نمونهاش همين تولد آرتميس. خودش بدون اينكه بدونه موجب شده چند روزه ما قاط بزنيم گرچه معلوم بود كه تولدش باعث دردسر خيليها قبل از ما شده و ما هم آخريش نيستيم.
داستان از اين قراره كه تولد ايشون سوم فروردين هستش و من قبل و بعد عيد اينترنت نداشتم. از طرفي هفته اول عيد هم تهران نبودم. وقتي هم كه برگشتم دردسر تميزكردن خونه رو داشتم. حالا فكرش رو بكنيد كه وسط همه اين بدبختيها، هر روز يادم بياد كه تولد اين عليامخدره است! هميشه هم بهخودم گفتم كه حالا براش يه تبريكي چيزي ميفرستم، هميشه هم يه چيزي شده كه يادم رفته. وقتي هم يادم اومده انقدر تو موقعيتهاي بيربط و نامربوطي بوده كه دوباره يادم رفته! (حالا اين همه وقت تولد نميدونم اين چهفكري كرده پيش خودش وسط عيد اومده اين دنيا).
حالا از يههفته بعد از تولدش مونده بودم چي بگم بهش. بگم تولدت مبارك بود يههفته پيش؟ خودم رو بزنم بهاون راه كه مثلا يادم رفته؟ يه داستان بسازم بس سوزناك كه خالي ببندم واسش؟...
(يادش بهخير! قديما چهقدر راحت بهانه جور ميكرديم. الان ديگه كم ميآرم!)...