روز جمعه نوستالژي ايرانيبازي زد بالا و همه خانواده دور هم جمع شديم به آبگوشت خوري! همونطور که مستحضر هستين هم يکي از اجزاي اين مراسم نون سنگک خشخاشي هستش که اين مهم بهبنده سپرده شد. من هم پس از سالها به خريد نون سنگک رفتم و در زير پرتو ملايم خورشيد زمستاني خوشخوشان و دست در جيب در صف نونوايي ايستادم.
همونطور که در بحر نوستالژي صف نون سنگک مستغرق بودم و از بوي کباب مغازه کبابي بغل نونوايي لذت ميبردم، يه آقاي ميانسال که دست يه پسربچه 4-5 ساله رو گرفته بود اومد و تو صف وايساد و بعد از چند دقيقه اون آقا با بغلدستيش بحث کارشناسي دقيقي در مقايسه نون سنگکهاي دهه شصت با الان رو با رويکرد ضخامت نون و سطح پوشش کنجد شروع کرد. يهمدتي که گذشت کمکم حوصله پسربچه سر رفت و دست باباهه رو ول کرد و درحالي که باخودش حرف ميزد صاف رفت سر ماشين من که روبهروي نونوايي پارک بود. يه کم که يخش وا شد دستش رو گذاشت رو ماشين و همينطور دورش شروع کرد به چرخيدن.
پيش خودم گفتم يه شوخي بيمزه باهاش بکنم و دزدگير ماشين رو روشن کنم که يه آژيري بزنه يه ضرب بپره اما بلافاصله وجدان هميشه خوابم بيدار شد و ازم پرسيد که "مگه مرض داري؟". منم که پشيمون شده بودم بيخيال اين حرکت منفي شدم. بعد اين داستان درحالي که عرق شرم رو پيشونيم نشسته بود و بازيش رو نگاه ميکردم باخودم فکر کردم که آخه چي شد اين فکر بهذهنم رسيد؟ چرا بهجاي اينکه يه کم باهاش شوخي کنم و باهاش بخندم خواستم اذيتش کنم؟ آخه چطور دلم اومد که اين فکر رو در مورد اين کوچولوي معصوم کنم؟...
همونطور که خودم رو ملامت ميکردم، يهدفعه اين پسره چرخيدنش رو قطع کرد، برگشت بهسمت مغازه کبابي، زمين رو نگاه کرد، يه سنگ برداشت و بدون مقدمه صاف زد تو شيشه قدي در مغازه!!!
همه تو صف نونوايي ساکت شدن و به صحنه شيشه قدي ترک خورده و به صورت کاملا راضي پسره که به کاري که کرده بود ميخنديد خيره شدن... نفسها تو سينه حبس شده بود و همگي منتظر بودن که عکسالعمل صاحب مغازه رو ببينن...
صاحب مغازه با طمانينه خاصي، دست در جيب، قدمزنان و بدون هيچ عجلهاي از مغازه اومد بيرون، سر تا پاي پسره رو برانداز کرد، بغل پسره وايساد و يه نيمنگاهي بهشيشه قدي مادرمرده ترکخوردهاش انداخت، موهاي پسره رو يه نوازشي کرد و گفت فداي سرت و رفت تو مغازه... باباهه هم دنبالش دويد تو مغازه. يهکم بعد باباهه در حالي که عرق ميريخت اومد بيرون و گفت طرف هيچچيزي ازش نگرفته و بعدش بدون اينکه نون بگيره دست پسره رو گرفت و رفت...